احوالات شرف الدین در ارتباط با مسائل گوناگون (پرورش جوانان)
فارسی 3118 نمایش |سیدحسین شرف الدین، نواده سید شرف الدین مطالبی را در ارتباط با حالات خصوصی، احوال روزانه شرف الدین و برخی اقدامات دینی و سیاسی او در رابطه با مسائل گوناگون «حیات» و «تکلیف» نوشته است که بخشی از آن را در زیر می آوریم:
1- توجه به آموزش داخلی در خانواده، و پرورش فرهنگ دینی و تاریخی و ادبی افراد خاندان: درخور توجه است که خانواده شرف الدین، از اطلاعات دینی، و تاریخی، و ادبی قابل ملاحظه ای برخوردارند، تا جایی که طرز سخن گفتن افراد این خانواده، حتی تحصیل نکرده ها، با مردم فرق دارد، و سطح تعبیر و واژگانی آنان، از دیگر مردم صور، متمایز است. علت این امر را باید در روش پدربزرگ جستجو کرد. او هر روز عصر، برای صرف چای در خانه می نشست. زن و مرد و جوانان خانواده، همه گرد او جمع می شدند. او همینگونه که در میان جمع نشسته بود، و همه سرگرم صرف چای بودند، و می گفتند و می نشنیدند، مترصد پیدا کردن فرصت بود. این بود که از ذکر کلمه ای، از سوالی که می شد، از حکایتی که نقل می گشت، استفاده می کرد، و همان را موضوع سخن قرار می داد و به مناسبت آن، مطالبی، می فرمود. و بدینگونه او هر روز در داخل خانواده، یک درس می گفت، درباره مسائل فقهی، یا درباره تاریخ، یا اعتقادات، یا مطالب ادبی و تربیتی و ذوقی. البته می کوشید تا این درس جنبه جدی به خود نگیرد، و ملال آور نگردد، و همواره با رغبت و میل حاضران ادامه یابد. گاه می شد که خود او یک بیت شعر می خواند، و درباره معنا و واژه های آن سخن می گفت. و گاه مسئله ای مطرح می کرد و حاضران را با بحث درباره آن وا می داشت. در اینگونه موارد، به هنگام اوج گرفتن بحث و گفتگو در میان حاضران، با روشهای مختلف عمل می کرد: گاه خود به گوش دادن می پرداخت، و اجازه می داد تا دیگران بحث را ادامه دهند، و سرانجام، نظر خویش را در پایان ابراز می داشت. و گاه به صورت یکی از طرفهای گفتگو، در طول بحث، شرکت می کرد.
2- بیشترین استفاده از نیروهای انسانی، در راه مقاصد خیر و آرمانهای مقدس: یاد کردیم که پدربزرگ نسبت به همه بامحبت بود، و این محبت را نشان می داد. علاوه بر محبت، همیشه تقدیر و سپاس خود را نیز در موارد لازم ابراز می داشت. و بدین وسیله هرکس را وادار می کرد، تا همه امکانات خود را به کار بندد. و بدینگونه بود که از همسر و دختران خود، برای خویش، دستیارانی تربیت کرده بود، که در مسائل زنان، و راهنمایی آنان، و حل مشکلات خانوادگی مردم، به وی کمک می کردند. البته همسرش مسائل و قضایایی که پیش می آمد با او درمیان می گذاشت، و از او نظرخواهی می کرد. گاه برای درسهای عصرانه، که بدان اشاره کردیم، از خلال همین مسائل و مشکلات، موضوع پیدا می شد.
3- اهمیت توضیح دادن و به شرح گفتن مطلب، به هنگام گفتگو با نوجوانان، و توجه کردن به شخصیت آنان: از آن روزگار، که گاه گاهی در خدمت پدربزرگ می نشستم، تا پاره ای از تألیفاتش را برای او بنویسم، دو چیز در ذهنم مانده است:
1- دقت و وسواسی که او، در انتخاب کلمه و تعبیر، به خرج می داد.
2- روشی که در تعلیم و یاد دادن به کار می برد، زیرا که وقتی من درباره پاره ای مطالب سوال می کردم، کار خود را رها می کرد، و متوجه من می شد و شروع می کرد به شرح دادن، به سبکی که هم در آن اجتهاد و اعمال نظر وجود داشت، و هم استقرار و ذکر اقوال و گفتار دیگران.
4- پشتکار، پشتکار: پدربزرگ، به گونه ای برون از تصور، شیفته مطالعه و تألیف بود. هرگاه برای خود می نشست، می نشست که فصلی بنویسد، یا فصلی بخواند. مهمترین شاغل ذهن و خاطر او تألیف بود، تألیف در راه نشان دادن حق و نشر روشنگری.
5- راه ارشاد جوانان، و نگاهداری آنان: در سالهای آغاز جوانی، من نیز مانند دیگر جوانان، گردن می کشیدم تا بگویم، من هم معلومات و اطلاعات دارم. این بود که کتابهای چند می خواندم. اعتراف می کنم که آن کتابها از سطح اطلاعات من بالاتر بود، و من آنها را درست نمی فهمیدم. اما این سخن بدان معنی نیست که آن نوشته ها در ذهنم آثاری بر جای نمی گذاشت، بلکه به عکس، در ذهنم اثر می گذاشت، و پیوسته سوال و شک و تردید پدید می آورد. و بدینگونه کار به جای بد کشید، و من در زندگی خود، دچار مرحله سختی شدم، زیرا که در کشاکش دو جریان قرار گرفته بودم: از یک سوی، فرهنگ و تربیت خانوادگیم بود، و آنچه را دانسته بودم و اعتقاد داشتم. و از سوی دیگر، آنچه در آن کتابها می خواندم، و افکار
و نظریات و حرفهایی که می دیدم، و خود قادر به توجیه نمودن، و ردکردن و پاسخ دادن به آنها نبودم. در ضمن، از اینکه پدربزرگ از وضع روحی من اطلاع پیدا کند نیز، بسختی، می ترسیدم و هراس داشتم... سرانجام به این نتیجه رسیدم که نه تنها نباید در این باره از پدربزرگ بترسم، بلکه بهترین چاره این است که حال خود را با او در میان گذارم. نهایت با خود می گفتم، باید در جای خلوتی که او و من تنها باشیم این مطلب را به او بگویم، تا اگر توبیخ کرد و به من بد و بیراه گفت، دیگران نباشند و از موضوع آگاه نگردند..... اما روزی که مطلب را با او در میان گذاشتم وضعی عجیب پیش آمد، وضعی که فکرش را نمی کردم. هنوز سخنان من تمام نشده بود که او خود دنباله سخن را گرفت، و مثل کسی که در ذهن من باشد، اشکالات و سوالات دیگری نیز بر آنچه من گفته بودم افزود، و آرام و مطمئن، حرفها و شکها و سوالها را برشمرد، و آنچه عقل من نیز به آنها نمی رسید اضافه کرد، و سپس به آرامی شروع کرد به پاسخ دادن، و شبهه ها را، یکی یکی، باز نمودن و رد کردن...
و همین رفتار او شخصیت فکری مرا ساخت، و سبب شد تا بیشتر کتاب بخوانم، لیکن این بار خواننده ای باشم آگاه و آگاهی طلب، و جستجوگر، و اهل تشخیص، نه خواننده ای کور و دنباله رو هر نویسنده، و مقلد این و آن، و تحت تأثیر هر قلم بدست و هر مدعی. پدربزرگ، از آن تاریخ اصرار داشت تا همواره از آخرین کتابهای که می خواندم مطلع باشد، و بداند که مثلا در این هفته چه کتابهایی خوانده ام. و او با چنین روشی، خواست تا هم آزاد فکری را در من تقویت کند، و هم مرا از لغزشهای فکری و اعتقادی، و افتادن در دام قلمها و نظریه ها و مکتبها، مصون بدارد.
6- بچه ها را شجاع و دلاور و درگیر بپرورید، نه سست و تنبل و بی تفاوت: در شهر صور، درباره یک مقصد سیاسی صحیح، تظاهراتی برپا شد. در این تظاهرات کار به درگیری کشید، و از طرف قوای نظامی به مردم تیراندازی شد. من در این درگیری جراحاتی برداشتم، اما به خانه خبر رسیده بود که فلانی کشته شده است. مادرم سراسیمه به خانه پدربزرگ رفته بود تا در کنار او باشد، یا شاید در آنجا که خبر دروغ است و فرزندش زنده است. من در دبیرستان جعفری (الثانویه الجعفریه) بودم. تظاهرات به پایان رسیده بود. و زخمهای مرا بسته بودند.. در این اثنا برادر کوچکم آمد. از وضع هیجانی و آشفته اش معلوم بود که او نیز در تظاهرات شرکت کرده است. گفت: «می خواهم بروم خانه.» گفتم: «برو.» گفت: «تو هم بیا، من بدون تو نمی توانم به خانه برگردم.» مطلب را حدس زدم. از بچه هایی که با آنان مشغول صحبت بودم خداحافظی کردم، و با او روانه خانه شدم. در راه پرسیدم: «قضیه چیست؟» گفت: «به خانه خبر رسیده است که تو کشته شدی.»
وقتی به خانه رسیدم همسایگان گفتند: مادرت به خانه پدربزرگ رفته است. به خانه پدربزرگ رفتنم تا کلید را از مادر بگیرم، دیدم پدربزرگ در حیاط قدم می زند، می رود و برمی گردد. همین که مرا دید فریاد زد: «تو هم برو جای برادرت!» خواستم توضیح بدهم، دوباره به شدت بر سرم داد کشید: «ای ترسو، بر جای برادرت! نیاید روزی که من فرزندی ترسو داشته باشم.» و برادرم ادامه داد... قصه این است که همه فکر می کنند تو کشته شدی. و پدربزرگ می خواست که من هم مانند تو در تظاهرات شرکت کرده باشم.. وقتی من خود به خانه رسیدم دیدم پدربزرگ همچنان مشغول قدم زدن است. همین که مرا دید، با غرور، به استقبال من آمد، در حالی که تبسمی بر لب داشت، تبسمی از همه چیز شیرین تر، و از هر سخنی پر معناتر. دست مرا گرفت و با خود برد تا به تخت خویش رسید، روی تخت نشست و پیوسته به من می گفت: «بنشین، بنشین، روی تخت بنشین!» و تبسم همچنان بر لبانش باقی بود. و از فرط شادمانی آرام نمی گرفت. پس از لحظاتی روی تخت خود دراز کشید، مثل اینکه احساس خستگی می کرد. من از کنارش برخاستم تا نزد مادرم بروم.
گویا روی صورتم آثاری باقی مانده بود. عمه ام که می پنداشت از زخمهایی که برداشته ام ناراحتم حالم را پرسید گفتم: «چیزی نیست. اگر در قیاس با جوانانی مانند من و امثال من، پدربزرگ، پیر و سالخوره به شمار می آید، اینچنین جوانی را نخواستیم.» و چون پدربزرگ این سخن را شنید گفت: «فرزندم! تا راه و روش فرزندان من اینگونه باشد، من هرگز پیر نمی شوم.» و این سخن را در حالی می گفت که 84 سال از عمرش گذشته بود.
منـابـع
محمدرضا حکیمی- شرف الدین- صفحه 247-252
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها