سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در کوفه و کاخ ابن زیاد

فارسی 8464 نمایش |

ساعت های آخر روز دهم محرم سپری گردید، دیوانه هائی که دوستی مال و جاه یا حس کینه و انتقام دیده درون و برونشان را کور کرده بود، به خود آمدند. چه کردند؟ کاری بزرگ! کاری زشت! که تاریخ عرب همانند آن را به خاطر نداشت. مهمان کشی که برای این قوم ننگی بدتر از آن نیست آن هم با چنان بی رحمی! چه به دست آوردند؟ هیچ! نه، چرا هیچ؟ از این مهمان کشی دست آوردی بزرگ داشتند. چه بود؟ خواری و زبونی کوفه برابر شام، نه برای نخستین بلکه برای چندین بار. چه کنند و به کجا بروند؟ همه راهها به روی آنان بسته بود، جز یک راه.
راه ننگ! که این کاروان ناچار باید آن را تا پایان بپیماید. راهی که از غاضریه آغاز می شد و به قصر حاکم کوفه و سپس به کاخ سبز دمشق پایان می یافت. کاروان عراقی باید پیشانی مذلت را برابر مردی که تباری روشن نداشت بر زمین بساید، سپس همچنان سرافکنده و بینی برخاک پیش رود تا در آستانه پسر هند، زن ابوسفیان بایستد و بگوید «سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست» دیروز داغ غلامی پدرت را پذیرفتیم و امروز حلقه به گوش توایم «لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی» این سوغات کاروان عراق بود.
اما مانده کاروان حجاز نیز با دست خالی نمی رفت دستی پر داشت. دستی گشاده به فراخی سراسر عراق و حجاز. نه، به پهنای شبه جزیره عربستان و دنیای اسلام پر از متاعی گرانبها. متاع شرف، افتخار، آزادگی و کرامت انسانی: متاع شهادت اما خریدار این کالا نه کوفه بود و نه دمشق، آنجا از مرد و مردمی نشانی دیده نمی شد. و خریدار کالای شهادت مردانند که به گفته پیر میهنه «چوب به عیاران چرب کنند به نامردان چرب نکنند» آنان که درون دو کاخ می زیستند و کسانی که گرد کاخ نشینان را فرا گرفته بودند و از نامردان بودند نه از عیاران.
این کالای گران بها را گروهی زن و فرزند خردسال بدرقه می کرد دستها بر گردن بسته و زنجیر برپا نهاده. با کاروان سالاری که به حق شیرزن کربلا لقب گرفته است.
کاروان و کاروان سالار به بازار کوفه در آمدند. حاکم کوفه می خواست با نمایش این صحنه، خواری دختر علی و خاندان هاشم را به رخ مردم شهر بکشد، تا بدینوسیله قدرت خود را بدانها بیشتر بنمایاند که:
اینان فرزندان و کسان حاکم پیشین شهر شمایند! امروز به حکم من پیش چشم شما اسیر و دست و گردن بسته در کوچه های شهر شما رانده می شوند و تازیانه می خورند!
این خواست حاکم بود، اما خدا چیز دیگری می خواست. مردم شهر پیر و جوان در کوچه ها انبوه شدند مثلی معروف است «تب تند عرق تند خواهد آورد» مردمی که زود به خشم می آیند زود هم پشیمان می شوند.
و مردم دره فرات از حد اعلای این خصوصیت برخوردارند. با شنیدن سخنی می خروشند و دشمن می شوند و با سخنی دیگر از برادر مهربان تر می گردند!
کوفه زینب را خوب می شناخت. زنانی که در آن روز سی سال و بیشتر داشتند، حشمت او را در دیده مسلمانان و عزت وی را در چشم پدر دیده بودند.
در آمدن زینب و اسیران به بازار کوفه و حالت رقت انگیز آنان خاطرات گذشته را زنده کرد.
زنان شیون سر دادند و مردان را به گریه افکندند و گریه زنان و مردان کودکان را به نوحه در آورد و یکبار ناله و فغان از هر سو برخاست. اکنون بایست این هیجان به نقطه اوج برسد تا دیده مردم شهر گشوده شود تا بدانند چه کردند و چرا کردند.
در جمع اسیران چه کسی می توانست این وظیفه را تعهد کند.
دختر علی بود، کدام یک از دو دختر او؟ زینب یا ام کلثوم. دیرینه ترین سند که خطبه را ضبط کرده، گوینده آن را ام کلثوم نوشته است. اما یکی از کنیه های زینب (ع) ام کلثوم است. او را ام کلثوم کبری و خواهرش را ام کلثوم صغری می خوانده اند.
به هرحال آنکه در بازار کوفه با سخنان خود درسی فراموش نشدنی بمردم این شهر داد، زینب بود که پس از حمد خدا چنین گفت:
مردم کوفه! مردم مکار فریبکار! مردم خوار و بی مقدار. و بگریید که همیشه دیده هاتان گریان و سینه هاتان بریان باد! زنی رشته باف را مانید که آنچه را استوار بافته است از هم جدا سازد، پیمان های شما دروغ است و چراغ ایمانتان بی فروغ. مردمی هستید لاف زن و بلند پرواز!
خودنما و حیلت ساز! دوست کش و دشمن نواز! چون سبزه پارگین، درون سوگند و برون سوسبز و رنگین، نابکار! چون سنگ گور نقره آگین.
چه زشت کاری کردید! خشم خدا را خریدید، و در آتش دوزخ جاوید خزیدید. می گریید؟! بگریید! که سزاوار گریستنید نه درخور شادمان زیستن. داغ ننگی بر خود نهادید که روزگاران برآید و آن ننگ نزداید! این ننگ را چگونه می شوئید؟ و پاسخ کشتن فرزند پیغمبر را چه می گویید؟ سید جوانان بهشت.
و چراغ راه شما مردم زشت که در سختی یارتان بود و در بلاها غمخوار. نیست و نابود شوید ای مردم غدار.
هر آینه باد در دست دارید، و در معامله ای که کردید زیانکار! و به خشم خدا گرفتار، و خواری و مذلت بر شما باد. کاری سخت زشت کردید که بیم می رود آسمانها شکافته شود و زمین کافته و کوهها از هم گداخته.
می دانید چگونه جگر رسول خدا را خستید؟ و حرمت او را شکستید! و چه خونی ریختند؟ و چه خاکی بر سر بیختید؟ زشت و نابخردانه کاری کردید که زمین و آسمان از شر آن لبریز است؛ و شگفت مدارید که چشم فلک خونریز است. همانا عذاب آخرت سخت تر است و زیانکاران را نه یار و نه یاور است.
این مهلت، شما را فریفته نگرداند! که خدا گناهکاران را زودازود به کیفر نمی رساند و سرانجام خون مظلوم را می ستاند. اما مراقب ما و شماست و گناهکار را به دوزخ می کشاند. سپس روی خود را از آنان برگرداند. و همه را انگشت به دهان در حیرت نشاند. مردی پیر از بنی جعفی که ریش خود را از گریه تر ساخته بود گفت:
پســــران آنــــان بهتــــرین پســــرانـــند
و دودمــان ایشان سربلندترین دودمان
اسیران را به کاخ پسر زیاد بردند. وسیله قدرت نمائی هرچه بیشتر در این مجلس از پیش فراهم شده بود. قدرت نمائی برابر خاندان پیغمبر و به خاطر زهر چشم گرفتن از مردم کوفه، پسر زیاد به گمان خود راه پیروزی را تا پایان آن پیمود. حسین را کشته زن و فرزند او را اسیر کرده و پوزه شیعیان عراق را به خاک مالیده است. از این پس چه کسی جرأت دارد نام علی (ع) را بر زبان آرد!
این زن کیست؟
- زینب دختر فاطمه!
- خدا را شکر! دیدید خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ گفته هاتان را آشکار ساخت؟
پسر زیاد به قدرت خویش می بالید و برای قدرت و برای قدرت نما دردی بدتر از این نیست. که او را به چیزی نشمرند و پیش روی مردمان تحقیرش کنند. دختر علی به سخن آمد. گوئی هیچ اتفاقی رخ نداده. نه برادر و کسانش را کشته اند و نه او و خویشاوندانش را دست و گردن بسته پیش روی مردی پست و خونخوار نگاه داشته اند. گوئی برای مناظره علمی بدین مجلس خوانده شده است:
- سپاس خدا را که ما را به محمد (ص) گرامی داشت. فاسقان دروغ می گویند و بدکاران رسوا می شوند و آنان ما نیستیم دیگرانند!
پسر زیاد حیرت کرد. نه تنها گردنی را که می خواستند خم کند، راست تر ایستاد. سرهای افکنده بیجان را نیز بی آنکه خود بخواهند برافراشت. ناچار از راه دیگر در آمد:
- دیدی خدا با برادرت چه کرد؟!
- از خدا جز خوبی ندیدیم! برادرم با یاران خود به راهی رفتند که خدا می خواست. آنان شهادت را گزیدند و با افتخار بدین نعمت رسیدند! اما تو ستمکار به پاسخ آنچه کردی گرفتار خواهی بود!
پسر زیاد خرد شده، از شنیدن این پاسخ پایمال شد. آخرین سلاح درمانده چیست؟ دشمنام!
- با کشته شدن برادر سرکش و نافرمان تو خدا دلم را شفا بخشید.
- پسر زیاد! مهمتر ما را کشتی! از خویشانم کسی نهشتی! نهال ما را شکستی! ریشه ما را از هم گسستی! اگر درمان تو اینست؟ آری چنین است.
- سخن به سجع می گوید. پدرش نیز سخن های مسجع می گفت.

منـابـع

سیدجعفر شهیدی- زندگانی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها- صفحه 248-254

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد