زیدبن علی و مسئله امامت
فارسی 5904 نمایش |زیدبن علی بن الحسین برادر امام باقر (ع) مرد صالح و بزرگواری است. ائمه ما او و قیامش را تقدیس کرده اند. در این جهت اختلاف است که آیا زید خودش واقعا مدعی خلافت برای خودش بود یا اینکه امر به معروف و نهی از منکر می کرد و خودش مدعی خلافت نبود بلکه خلافت را برای امام باقر می خواست. قدر مسلم اینست که ائمه ما او را تقدیس کرده و شهید خوانده اند. در کافی هست که: «مضی و الله شهیدا؛ او شهید از دنیا رفت». منتها صحبت اینست که آیا خودش مشتبه بود یا نه؟ روایتی که اکنون می خوانیم دلالت می کند بر اینکه خود او مشتبه بود. حالا چطور می شود که چنین آدمی مشتبه باشد، مطلب دیگری است.
مردی است از اصحاب امام باقر (ع) که به او ابوجعفر احول می گویند. می گوید زیدبن علی در وقتی که مخفی بود دنبال من فرستاد. به من گفت آیا اگر یکی از ما خروج و قیام کند تو حاضری همکاری کنی؟ گفتم اگر پدر و برادرت قبول کنند بله، در غیر این صورت نه. گفت من خودم قصد دارم، به برادرم کاری ندارم، آیا حاضری از من حمایت کنی یا نه؟ گفتم نه. گفت چطور؟ آیا تو مضائقه از جانب داری درباره من؟ گفتم: «انما هی نفس واحدة فان کان لله فی الارض حجة فالمختلف عنک ناج و الخارج معک هالک و ان لا تکن لله حجة فی الارض فالمختلف عندک و الخارج معک سواء؛ من یک جان بیشتر ندارم. تو هم که مدعی نیستی که حجت خدا باشی. اگر حجت خدا غیر از تو باشد کسی که با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلکه هلاک شده است و اگر حجتی در روی زمین نباشد، من چه با تو قیام کنم و چه قیام نکنم هر دو علی السویه است». او می دانست که منظور زید چیست. مطابق این حدیث می خواهد بگوید امروز در روی زمین حجتی هست و آن حجت برادر توست و تو نیستی.
خلاصه سخن زید این است که چطور تو این مطلب را فهمیدی و من که پسر پدرم هستم نفهمیدم و پدرم به من نگفت؟ آیا پدرم مرا دوست نداشت؟ و الله پدرم اینقدر مرا دوست داشت که من را در کودکی کنار خودش بر سر سفره می نشاند و اگر لقمه ای داغ بود برای اینکه دهانم نسوزد آنرا سرد می کرد و بعد به دهان من می گذاشت. پدری که این مقدار به من علاقه داشت که از اینکه بدنم با یک لقمه داغ بسوزد مضایقه داشت، آیا از اینکه مطلبی را که تو فهمیدی به من بگوید تا من بر آتش جهنم نسوزم مضایقه کرد؟ ابوجعفر احول جواب داد به خاطر همین که تو در آتش جهنم نسوزی به تو نگفت، چون تو را خیلی دوست داشت به تو نگفت زیرا می دانست اگر بگوید تو امتناع می کنی و آنوقت جهنمی می شوی. نخواست به تو بگوید برای اینکه سرکشی روح تو را می شناخت، خواست تو در حال جهالت بمانی که لااقل حالت عناد نداشته باشی. اما این مطلب را به من گفت برای اینکه اگر قبول کردم نجات پیدا کنم و اگر نه، نه، و من هم قبول کردم.
بعد می گوید گفتم: «انتم افضل ام الانبیاء؛ شما بالاترید یا انبیاء؟» جواب داد انبیاء. «قلت یقول یعقوب لیوسف یا بنی لا تقصص رؤیاک علی اخوتک فیکیدوا لک کیدا؛ گفتم یعقوب که پیغمبر است به یوسف که پیغمبر است و جانشین او می گوید خوابت را به برادرانت نگو. آیا این برای دشمنی با برادران بود یا برای دوستی آنها و نیز دوستی یوسف»، چون او برادران را می شناخت که اگر بفهمند یوسف به چنین مقامی می رسد از حالا کمر دشمنیش را می بندند. داستان پدر و برادرت با تو داستان یعقوب است با یوسف و برادرانش.
به اینجا که رسید، زید دیگر نتوانست جواب بدهد. راه را بر زید به کلی بست. آنگاه زید به او گفت: «اما والله لان قلت ذلک؛ حالا که تو این حرف را می زنی»، پس من هم این حرف را به تو بگویم: «لقد حدثنی صاحبک بالمدینة؛ صاحب تو (صاحب یعنی همراه. در اینجا مقصود امام است.) امام تو یعنی برادرم امام باقر (ع) در مدینه به من گفت»، «انی اقتل و اصلب بالکناسة؛ که تو کشته می شوی و در کناسه کوفه به دار کشیده خواهی شد». «و ان عنده لصحیفة فیها قتلی و صلبی؛ و او گفت که در یک کتابی که نزد اوست کشته شدن و به دار کشیده شدن من هست». در اینجا زید کأنه صفحه دیگری را بر ابوجعفر می خواند زیرا یکمرتبه منطق عوض می شود و نظر دوم را تأیید می کند. پس اول که آن حرفها را به ابوجعفر می گفت خودش را به آن در می زد، بعد که دید ابوجعفر اینقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت پس به او بگویم که من هم از این مطلب غافل نیستم، اشتباه نکن من هم می دانم و اعتراف دارم، و آخر جمله برمی گردد به این مطلب که من با علم و عمد می روم و با دستور برادرم می روم. تا آنجا که ابوجعفر می گوید یک سالی به مکه رفتم و در آنجا این داستان را برای حضرت صادق نقل کردم و حضرت هم نظریات مرا تأیید کرد.
منـابـع
مرتضی مطهری- امامت و رهبری- صفحه 196-194
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها