راه رسیدن به کمال از نظر حکما و عرفا
فارسی 6962 نمایش | فلاسفه ذات و جوهر و عرض انسان را همان عقل او می دانند، غیر از عقل هر چه هست، آن را خارج از ذات انسان و در حکم وسائل و ابزار می دانند. من انسان یعنی همان قوه فکر کردن انسان، قوه تفکر منطقی انسان. عرفا من انسان را عقل و فکر انسان نمی دانند، بلکه عقل و فکر را به منزله یک ابزار آن هم نه ابزار خیلی معتبر می دانند و من حقیقی هر کس را آن چیزی می دانند که از آن به دل تعبیر می کنند. حکیم و فیلسوف، من را آن چیزی می داند که از آن به عقل تعبیر می کند و عارف من واقعی انسان را آن چیزی می داند که از آن به دل تعبیر می کند.
البته شک نیست که مقصود عارف از دل، این دل گوشتی ئی که در طرف چپ بدن انسان است، نیست، نمی خواهد بگوید من انسان همان دل گوشتی ئی است که پروفسور برنارد آن را عمل جراحی می کند یا پیوند می زند. (همچنانکه) عقل یعنی مرکز اندیشه و تفکر و حسابگری، دل یعنی آن مرکز احساس و مرکز خواست در انسان، عقل یک کانون است و دل کانون و مرکز دیگری است.
عارف برای احساس و برای عشق به طور کلی که قویترین احساسها در انسان است ارزش و اهمیت زیادی قائل است. هر چه که حکیم و فیلسوف برای فکر کردن و برای استدلال و دلیل منطقی آوردن ارزش قائل است، عارف برای عشق ارزش قائل است، البته عشقی که عارف می گوید، با عشقهای روزنامه ای ما فوق العاده متفاوت است، عشقهای روزنامه ای، عشقهای جنسی است.
عشق عارف، عشقی است که اولا در انسان اوج می گیرد تا به خدا (می رسد) و معشوق حقیقی عارف، فقط خداست و بس. ثانیا عشقی که عارف می گوید، منحصر به انسان نیست، عارف معتقد است که عشق در همه موجودات سریان دارد، در کتب عرفانی و بعضی کتب فلسفی متمایل به عرفان مثل اسفار، بابی تحت عنوان فی سریان العشق فی جمیع الموجودات وجود دارد، یعنی معتقدند عشق یک حقیقتی است که در تمام ذرات وجود، جریان و سریان دارد.
در این هوا هم عشق هست، در آن سنگ هم عشق هست، در آن ذرات اتمی هم عشق هست و اصلا حقیقت، عشق است و آنچه غیر از عشق می بینی، مجازی است بر روی این حقیقت. مولوی می گوید:
عشق بحری، آسمان بر وی کفی *** چون زلیخا در هوای یوسف
عشق یک دریاست، همه آسمانها و زمین و همه عالم طبیعت از نظر عارف به منزله کفی است بر روی یک دریا که آن دریا عشق است. حافظ می گوید:
ما بدین درنه پی حشمت و جاه آمده ایم *** از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سرحد عدم *** تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
ببینید چقدر عالی می گوید! این بیت حافظ، ترجمه جمله ای از اولین دعای امام سجاد (ع) در صحیفه سجادیه است، بعد از اینکه خدا را حمد و ثنا می گوید، می فرماید: «ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا، و اخترعهم علی مشیته اختراعا، ثم سلک بهم طریق عبادته، و بعثهم فی سبیل محبته؛ خدا ابتدا عالم را از عدم آفرید، عالم را ابداع کرد (ابداع یعنی انجام کاری که از روی نمونه ای دیگر نبوده است)، بعد آنها را از راه محبت خود برانگیخت. حافظ هم همین را می گوید:
رهرو منزل عشقیم و زسرحد عدم *** تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
وقتی عارف برای همه عالم یک حقیقت بیشتر قائل نیست و آن حقیقت عشق است، قهرا از نظر او دیگر حقیقت انسان، فکر نیست که فیلسوف می گفت حقیقت انسان دل اوست، دل هم یعنی همان مرکز عشق الهی. پس یک تفاوت (بین مکتب عقل و مکتب عشق) در مسأله من انسان است. آیا من انسان همان است که فکر می کند یا آن است که عشق می ورزد؟ عارف می گوید من، همان است که عشق می ورزد، نه آن (مرکزی) که فکر می کند. اگر انسان از نظر فیلسوف بخواهد به مقام انسان کامل برسد، با چه ابزاری باید (پیش) برود؟ او می گوید با پای منطق، با ابزار استدلال و قیاس، با صغری و کبری و مقدمات چیدن و فکرکردن. ولی عارف می گوید خیر، (صحبت از) علم و سواد و حرف و بگو و بشنو و صغری و کبری و مقدمه و نتیجه و استدلال نیست.
دفتر صوفی سواد و حرف نیست *** جز دل اسپید همچون برف نیست
به جای همه این کارها تزکیه نفس کن. فیلسوف می گوید فکر کن، درس بخوان، پیش معلم برو، ولی عارف می گوید خودت را تصفیه کن، تهذیب نفس کن، اخلاق رذیله را از خود دور کن، توجه به غیرحق را هر چه می توانی از خود بران و بر توجه خود به حق بیفزا، بر خاطرات خود مسلط باش، هر چه اندیشه غیرخدا در دل تو بیاید دیو است، تا دیو هست فرشته که نور خداست هرگز در دل تو نمی آید.
بر سر آنم که گرزدست برآید *** دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار *** دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست *** نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر دل ارباب بی مروت دنیا *** چند نشینی که خواجه کی بدر آید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی *** از نظر رهروی که در گذر آید
بعد که انسان را از اینکه در خانه اکابر و بزرگان و صاحبان قدرت برود، برحذر می دارد، می گوید: ترک گدایی مکن، اما گدایی پیش چه کسی؟ گدائی پیش یک انسان کامل.
ترک گدائی مکن که گنج بیابی *** از نظر رهروی که درگذر آید
به هر حال، وسیله ای که این مکتب برای رسیدن انسان به مقام انسان کامل معرفی می کند، اصلاح و تهذیب نفس است، توجه به خداست. هر چه بیشتر انسان به خدا توجه کند و هر چه بیشتر توجه به غیرخدا را از ذهن خود دور کند و هرچه بیشتر به درون خود فرو رود و هرچه ارتباط خود را از بیرون بیشتر قطع کند، (به مقام انسان کامل نزدیکتر می شود). قهرا اینها برای بحث و استدلال و منطق، دیگر ارزشی قائل نیستند. مولوی می گوید:
پای استدلالیان چوبین بود *** پای چوبین سخت بی تمکین بود
و در جای دیگری می گوید:
بحث عقلی گر در و مرجان بود *** آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگر است *** باده جان را قوامی دیگر است
سرانجام مسیر کمالی انسان از نظر حکما و عرفا
پایان راه از نظر حکیم این است که انسان، یک جهان بشود ولی جهانی از اندیشه و فکر: «صیرورة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی؛ نقش همه جهان ولو به طور کلی در آینه عقلش بیفتد، یعنی جهان را در درون خود می بیند». نهایت راه حکیم، دانایی و دیدن جهان است اما نهایت راه عارف چیست؟ نهایت راه عارف، رسیدن است، نه دیدن. رسیدن به چه چیز؟ رسیدن به ذات حق. معتقدند که اگر انسان درون خود را تصفیه کند و با مرکب عشق حرکت کند و منازل بین راه را زیر نظر یک انسان کاملتر طی کند، پایان این راه این است که پرده میان او و خدا به کلی برداشته می شود و به تعبیر خودشان به خدا می رسد. در قرآن مسئله لقاءالله مطرح است و عرفا در باب لقاءالله خیلی سخن گفته اند که داستان مفصلی دارد و من عجالتا نمی خواهم در موضوع لقاءالله وارد شوم که آیا این حرف می تواند معنی داشته باشد یا نه. ولی به هر حال، عارف نمی گوید که من به جائی برسم که جهانی از اندیشه شوم، آئینه ای شوم که جهان در من منعکس شود، می گوید می روم تا به مرکز جهان برسم: «یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه؛ اى انسان حقا که تو به سوى پروردگار خود بسختى در تلاشى و او را ملاقات خواهى کرد» (انشقاق/ 6). به آنجا که رفتی و رسیدی، همه چیز هستی و همه چیز داری: «العبودیة جوهرة کنهها الربوبیه؛ همه چیز داری ولی هیچ چیز را نمی خواهی»، معما این است. به مقامی می رسی که همه چیز به تو می دهند و تو به هیچ چیز اعتنا نداری جز به خود او. ابوسعید ابی الخیر چه شیرین می گوید:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند *** فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی *** دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
اول (شناسنده ات را) دیوانه خودت می کنی و بعد هر دو جهان را به او می دهی، اما زمانی هر دو جهان را به او می دهی که او اصلا آنها را نمی خواهد. تا روزی که تو را نشناخته، همه چیز می خواهد ولی در آن موقع به او نمی دهی. وقتی که تو را شناخت، همه چیز را به او می دهی ولی او در این هنگام به هیچ چیز اعتنا ندارد، چون تو را پیدا کرده است، دیگر نه دنیا را می خواهد و نه آخرت را، تو (را می خواهد که) مافوق دنیا و آخرت هستی. انسان کامل عرفا انسانی است که به خدا می رسد، وقتی به خدا رسید، مظهر کامل همه اسماء و صفات الهی می شود و آئینه ای می شود که ذات حق در او ظهور و تجلی می کند.
منـابـع
مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 146-151
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها