علی (ع) در بستر شهادت

فارسی 3791 نمایش |

شب 21 ماه رمضان شب بسیار پر اضطرابی است برای فرزندان علی، برای شیعیان و دوستان علی. کم و بیش بسیاری فهمیده بودند که دیگر امام علی (ع) از این ضربت مسموم نجات پیدا نخواهد کرد. همان طور که شنیده اید علی (ع) در جنگ خندق از عمرو بن عبدود یک ضربت سختی خورد که بر فرق نازنین علی فرود آمد و سپر علی را شکست و مقداری از فرق امام را شکافت اما به گونه ای نبود که خطرناک باشد و در مرحله بعد امام او را به خاک افکند. آن زخم بهبود پیدا کرد.
نوشته اند که ضربت این لعین ازل و ابد در همان نقطه وارد شد که قبلا ضربت عمروبن عبدود وارد شده بود. شکاف عظیمی در سر مبارک علی پیدا شد. خیلی افراد باز امیدوار بودند که علی (ع) بهبود پیدا کند. یکی از فرزندان علی، ظاهرا دختر بزرگوارش ام کلثوم، وقتی آمد عبور کند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفت ای لعین ازل و ابد به کوری چشم تو امیدوارم خدا پدرم را شفا عنایت کند. لبخندی زد، گفت من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام، شمشیر بسیار کارآمدی است، هزار درهم داده ام این شمشیر را مسموم کرده اند. من خودم می دانم این ضربتی که من بر پدر تو زدم اگر آن را بر همه مردم تقسیم کنند همه مردم می میرند، خاطرت جمع باشد، این سخن تا حدود زیادی امید فرزندان علی را از علی قطع کرد.
گفتند طبیب بیاورید. مردی است به نام هانی بن عمرو سلولی. ظاهرا این مرد آن طور که یک وقتی در تاریخ خوانده ام طبیبی بوده است که در همین دانشگاه جندی شاپور که در ایران بوده است و مسیحیهای ایران آن را اداره می کردند تحصیلات طبی کرده بود و اقامتش در کوفه بود. رفتند و این مرد را احضار کردند و آوردند تا معاینه کند و بلکه بتواند معالجه کند. نوشته اند دستور داد گوسفندی یا بزی را ذبح کردند. از ریه او رگی را بیرون کشید، آن رگ را گرماگرم در محل زخم انداخت، می خواست ببیند آثار این سم چقدر است یا می خواست بفهمد چقدر نفوذ کرده است؛ اینها را دیگر من نمی دانم، ولی همین قدر می دانم که تاریخ چنین نوشته است وقتی که این مرد از آزمایش طبی خودش فارغ شد سکوت اختیار کرد، حرفی نزد؛ فقط همین قدر رو کرد به امیرالمؤمنین و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! اگر وصیتی دارید بفرمایید. اینجا بود که دیگر امید خاندان و کسان علی و امید شیعیان علی قطع شد.
علی (ع) کانون مهر و محبت و بغض و عداوت هر دو است. دوستانی دارد سر از پا نشناخته و دشمنانی دارد از آن الدالخصام. همین طور که دشمنی مانند عبدالرحمن ملجم دارد، دوستان عجیبی هم دارد. در ظرف نزدیک به دو شبانه روزی که گذشته است، دوستان علی ولوله ای دارند، دور خانه علی اجتماع کرده اند و همه اینها اجازه می خواهند از علی عیادت کنند و همه می گویند یک بار به ما اجازه بدهید جمال مولای خودمان را زیارت کنیم؛ آیا ممکن است یک بار دیگر ما صدای علی (ع) را بشنویم، چهره علی را ببینیم؟
یکی از آنها اصبغ بن نباته است، می گوید دیدم مردم دور خانه علی اجتماع کرده اند، مضطربند، گریه و ناله می کنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا دیدم امام حسن (ع) بیرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشکر کرد که محبت کرده اند. بعد فرمود: ایها الناس! وضع پدر من وضعی نیست که شما بتوانید با ایشان ملاقات کنید. پدرم! از شما معذرت خواهی کرده و فرموده است بروید به خانه های خودتان، متفرق شوید، چرا اینجا ایستاده اید؟ برای من امکان ملاقات شما میسر نیست. مردم متفرق شدند ولی من هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم بروم، این پای من یارا نمی دهد دور شوم. ایستادم. بار دیگر امام مجتبی آمد، مرا دید، گفت: اصبغ! مگر نشنیدی که من چه گفتم؟ عرض کردم: بله آقا شنیدم. چرا نرفتی؟ عرض کردم: دل من حاضر به رفتن نمی شود. دلم می خواهد هرجور هست یک بار دیگر آقا را زیارت کنم. رفت و برای من اجازه گرفت. رفتم به بالین امیرالمؤمنین، دیدم یک اصابه زردی یعنی یک دستمال زردی به سر امیرالمؤمنین بسته اند. من تشخیص ندادم که آیا چهره علی زردتر بود یا این دستمال. بعضی گفته اند مقاومت بدن علی در مقابل ضربت شمشیر و این مسمومیت یک امر خارق العاده است؛ علی القاعده باید علی به ضرب همان شمشیر از دنیا می رفت.
در این لحظات آخر، علی گاهی بیهوش می شد، گاهی به هوش می آمد. وقتی به هوش می آمد باز زبان مقدسش به ذکر خدا و نصیحت و موعظه جاری بود؛ چه نصایحی، چه مواعظی، چه سخنانی! دیگر در آن وقت غیر از اولاد علی کسی کنار بستر علی حاضر نبود. ذکر مصیبت من همین یک کلمه است. اطفال علی دور بستر علی را گرفته اند، می بینند آقا گاهی صحبت می کند و گاهی از حال می رود. یک وقت صدای علی را شنیدند، مثل اینکه با کسی حرف می زند، با فرشتگان حرف می زند: «ارفقوا ملائکة ربی بی» فرشتگان پروردگارم که برای قبض روح من آمده اید! با من به مدارا رفتار کنید. یکمرتبه دیدند صدای علی بلند شد: «اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله الرفیق الاعلی الرفیق الاعلی». اینها سخنان علی بود: شهادت می دهم به وحدانیت خدا، شهادت می دهم به رسالت پیغمبر. جان به جان آفرین تسلیم کرد. فریاد شیون از خانه علی بلند شد.

منـابـع

مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 119-117

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد