عشق چیست؟
فارسی 4730 نمایش |شعرای فارسی زبان، عشق را اکسیر نامیده اند. کیمیاگران معتقد بودند که در عالم، ماده ای وجود دارد به نام اکسیر یا کیمیا که می تواند ماده ای را به ماده دیگر تبدیل کند. عشق مطلقا اکسیر است و خاصیت کیمیا دارد. عشق آیتی که دل را دل می کند و اگر عشق نباشد دل نیست، آب و گل است. از جمله آثار عشق نیرو و قدرت است. محبت، نیروآفرین است، ترسو را شجاع می کند. عشق و محبت، سنگین و تنبل را چالاک و زرنگ می کند و حتی از کودن، تیزهوش می سازد. عشق است که از بخیل، بخشنده و از کم طاقت و ناشکیبا، متحمل و شکیبا میسازد. عشق نفس را تکمیل و استعدادهای حیرت انگیز باطنی را ظاهر می سازد. اثر عشق از لحاظ روحی در جهت عمران و آبادی روح است و از لحاظ بدن، در جهت گداختن و خرابی، اثر عشق در بدن، درست عکس روح است. عشق در بدن، باعث ویرانی و موجب زردی چهره، لاغری اندام و شقم و اختلال هاضمه و اعصاب است.
شاید تمام آثاری که در بدن وجود دارد، آثار تخریبی باشد، ولی نسبت به روح چنین نیست، تا موضوع عشق چه موضوعی و تا نحوه استفاده شخصی چگونه باشد؟ علاقه به شخص یا شیء وقتی که به اوج شدت برسد، به طوری که وجود انسان را مسخر کند و حاکم مطلق وجود او گردد، عشق نامیده می شود. عشق، اوج علاقه و احساسات است. احساسات انسان، انواع و مراتب دارد. برخی از آنها از مقوله شهوات و مخصوصا شهوت جنسی است و از وجوه مشترک انسان و سایر حیوانات است. در قرآن کریم رابطه میان زوجین را با کلمه مودت و رحمت تعبیر می کند (روم/ 21) و این نکته بسیار عالی است. اشاره به این است که عامل شهوت تنها رابطه طبیعی زندگی زناشوئی نیست. رابطه اصلی، صفا و صمیمیت و اتحاد دو روح است و به عبارت دیگر، آنچه زوجین را به یکدیگر پیوند یگانگی می دهد، مهر و مودت و صفا و صمیمیت است، نه شهوت که در حیوانات هم هست. بنابر این محبت وقتی که به یک حالتی برسد که زمام فکر و اراده انسان را میگیرد، بر عقل و بر اراده تسلط پیدا میکند و به همین جهت حالتی میشود شبه جنون، یعنی عقل را دیگر در آنجا حکمی نیست، به آن حالت " عشق " نامیده می گویند:
قیاس کردم تدبیر عقل در ره عشق *** چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
در مسأله جنگ عقل و عشق میبینید که همیشه پیروزی را با عشق دانسته اند و محکومیت را با عقل:
نیکخواهانم نصیحت میکنند *** خشت بر دریا زدن بی حاصل است
شوق را بر صبر قوت غالب است *** عقل را با عشق دعوی باطل است
یک چنین حالتی را " عشق " مینامند. عیب اساسی این حالت این است که از اختیار انسان خارج است. این قابل توصیه نیست. برخی امور است که اگر پیدا بشود، به شرط اینکه انسان در برخورد با آن به نحو احسن رفتار کند مفید واقع میشود ولی خودش قابل توصیه نیست، مثل مصیبت. مصیبت برای انسان میتواند آثار بسیار مفیدی داشته باشد اما قابل توصیه نیست که به انسان بگویند تو به دست خودت برای خودت مصیبت به وجود بیاور چون مصیبت و بلا یک کوره خیلی خوبی است برای اصلاح انسان. این مسأله ای که به نام " عشق " نامیده میشود نیز چیزی است که اگر پیش آمد ممکن است یک کسی را خراب کند، ممکن هم هست یک کسی را آباد کند، ولی به هر حال یک امر قابل توصیه نیست.
اگر هم عرفا آن را توصیه کرده اند آنها یک ادعایی دارند، ادعاشان این است که میگویند آدم کامل مثل یک آدمی است که شنا را خوب بلد است که اگر یک کسی را که شنا بلد نیست در دریا هم بیاندازد، اگر دید غرق میشود میتواند او را بگیرد و بیرون بیاورد. آنها معتقدند که یک آدم کامل اگر بر یک ناقص اشراف داشته باشد، میتواند مراقب و مواظب او باشد و نگذارد هلاک بشود. مثل آن تمرینی که بچه ها را در استخر میدهند. به بچه نمیشود توصیه کرد که به تنهایی برو در استخر، اما تحت مراقبت یک نفر مربی مانعی ندارد، او مراقبش است، اگر دید دارد غرق میشود نجاتش میدهد.
همچنین اینها معتقدند که این یک امری است که اگر رخ بدهد، در انسان وحدت و تمرکز ایجاد میکند، یعنی او را از هزاران رشته تعلق جدا میکند. یک عیب اساسی در ما این است که در روح ما صدها رشته به صدها شیء وابستگی دارد نه به یک شیء، به صدها شیء از نظر روح و معنا وابسته هستیم، مثل یک انسانی یا یک حیوانی که با رشته های مختلف به صد جا بسته باشد، اگر یکی از آنها بریده شود نود و نه تای دیگر هست، دو تا بریده شود نود و هشت تای دیگر هست. انسان برای اینکه به خدا از نظر عمل موحد باشد و همه رشته های متصل به او از خدا سرچشمه بگیرد باید همه اینها را قطع بکند تا بتواند به او وصل بکند و مصداق «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله؛ پس هر که به طاغوت کفر ورزد و به خدا ایمان آورد.» (بقره/ 256) بشود.
اینها معتقد هستند که همین چیزی که اسمش" بلا " هست (عشق) سبب میشود که انسان از همه آن صد شیء می برد، به همان یکی وصل میشود و این حالت تمرکز در او پیدا میشود. آنگاه مدعی هستند همین قدر که این تمرکز ولو نسبت به یک مظهر و یک شیء باطل در او پیدا شد بعد امکان اینکه این تمرکز تحت مراقبت یک " کامل " از اینجا برداشته شود و به مرکز اصلی خودش گذاشته شود هست. آنچه گفته اند روی این حساب است. در مورد ماهیت عشق نظریات مختلفی وجود دارد از جمله: یک نظریه این است که میگوید عشق به طور مطلق ریشه و غایت جنسی دارد، روی همان خط غریزه جنسی حرکت میکند و ادامه می یابد و تا آخر هم جنسی است.
نظریه دیگر همان نظریه ای است که حکمای ما این نظریه را تأیید میکنند که به دو نوع عشق قائل هستند: عشقهای جنسی و جسمانی، و عشقهای روحانی، و میگویند زمینه عشق روحانی در همه افراد بشر وجود دارد. حکمای اسلامی اولا مدعی هستند که عشق یک نوعش اساسا شهوت است، آن را " جسمانی " مینامند و میگویند رهایش کنید. یک نوع دیگرش هست که میگویند آن شهوت نیست و امر روحی است، تازه آن هم که امر روحی است خودش فی حد ذاته یک کمالی برای انسان نیست. میگویند وقتی که انسان این حالت روحی را پیدا کرد و یک حالت شبه جنون در او پیدا شد خاصیتش این است که انسان را از غیر آن معشوق از همه چیز می برد و جدا میکند و انسان تازه آمادگی پیدا میکند برای اینکه یکدفعه از خلق یکجا ببرد و در معشوق تمرکز پیدا کند. داستان یوسف و زلیخا که در روایات آمده است همین است. زلیخا عاشق یوسف میشود. تعبیر قرآن به جای " عشق " چنین است: «قد شغفها حبا؛ سخت خاطرخواه او شده است.» (یوسف/ 30) که " «شغفها»" ظاهرا گفته اند یعنی این که مجامع قلبش را گرفته بود، اصلا قلبش را مثل مشت در اختیار گرفته بود. این حالت در این زن پیدا میشود. بعدها این زن که قبلا دین شوهرش را داشته است مشرک بوده یا چیز دیگر، موحد میشود و یک موحد خداپرست کامل میشود. در قصص و حکایات آمده است که حضرت یوسف آن اواخر می رود سراغ زلیخا. زلیخا دیگر به او اعتنا نمی کند. میگوید من یوسف ام، من همانی هستم که تو چنین میکردی. هر چه میگوید، زلیخا به او اعتنا نمیکند. میگوید چرا؟ میگوید اکنون من کسی را پیدا کرده ام که دیگر به تو اعتنا ندارم. همان حالت قبلی که شک ندارد در مرحله خودش چیز بدی بود تبدیل به این حالت شده بود، یعنی اگر همان عشق مجازی یوسف، او را یکدفعه از همه چیز نبریده بود و به یکچنین حالت روحی وارد نکرده بود در مرحله بعد به یک مرحله عشق الهی نمیرسید که به همان یوسف هم دیگر اعتنا نداشته باشد.
نظریه سومی وجود دارد که خواسته جمع کند میان دو نظریه، نظریه فروید و نظریه ای که به عشق روحانی قائل است. فروید، این روانکاو معروف که همه چیز را ناشی از غریزه جنسی میداند علم دوستی را، خیر را، فضیلت را، پرستش را و همه چیز را، به طریق اولی عشق را جنسی میداند. ویل دورانت این مورخ معروف فلسفه در کتاب لذات فلسفه بحثی درباره عشق کرده است. او همین نظریه را انتخاب میکند و نظریه فروید را طرح و رد میکند. او میگوید حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت میدهد، یعنی دیگر از حالت جنسی به طور کلی خارج میشود. او اساس نظریه فروید را صحیح نمیداند. وی میگوید: در سر تا سر زندگی انسان، به اتفاق همه " عشق " از هر چیز جالبتر است و تعجب اینجا است که فقط عده کمی درباره ریشه و گسترش آن بحث کرده اند. در هر زبانی دریائی از کتب و مقالات، تقریبا از قلم هر نویسنده ای درباره عشق پیدا شده است و چه حماسه ها و درام ها و چه اشعار شورانگیزی که درباره آن به وجود آمده است. با این همه، چه ناچیز است تحقیقات علمی محض درباره این امر عجیب، و اصل طبیعی آن، و علل تکامل و گسترش شگفت انگیز آن، از آمیزش ساده " پروتوزوئا " تا فداکاری " دانته " و خلسات " پترارک " و وفاداری " هلوئیز، به آبلارد " (لذات فلسفه، صفحه 117).
نظر ما در طرح مسأله عشق بیشتر به آن تمایلی است که عاشق به فنای در معشوق پیدا میکند که ما آن را " پرستش " مینامیم. این هم چیزی است که با حسابهای مادی جور در نمی آید. در دعای کمیل میخوانیم: «و اجعل قلبی بحبک متیما؛ دلم را سرگشته دوستی و عشقت قرار بده.» "متیم " همان حالتی را میگویند که ما " عشق " مینامیم. در چند تعبیر دیگر نیز در دعای کمیل نظیر این مطلب هست.
منـابـع
مرتضی مطهری- اخلاق جنسی در اسلام و جهان غرب- صفحه 58
مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 98-96 و 193-191 و 191-189 و 199-198
مرتضی مطهری- جاذبه و دافعه علی- صفحه 58-43
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها