رابطه خاتمیت و مسئله «مقتضیات زمان»

فارسی 4083 نمایش |

یکی از مباحث بسیار اساسی مقتضیات زمان، مسئله نسخ و خاتمیت است. در اینجا دو مطلب است. یکی اینکه نسخ احکام خدای تبارک و تعالی روی چه حسابی است. معنای نسخ این است که حکمی را وضع بکنند و بعد آن حکم را برداشته به جای آن، حکم دیگری بگذارند. افراد بشر در قوانینی که وضع می کنند ناسخ و منسوخ زیاد دارند و این، برای افراد بشر مانعی ندارد زیرا ممکن است قانونی را وضع بکنند، بعد از مدتی به اشتباه خودشان پی ببرند و آن قانون را اصلاح یا عوض بکنند. ولی قانونی که از طرف خدا وضع می شود چطور؟ درباره خدا هیچ تصور نمی رود که قانونی را خدا به وسیله یکی از پیغمبران وضع بکند و بعد از مدتی به اشتباه خود پی ببرد و بخواهد آن قانون را اصلاح بکند. این، با خدایی خدا منافات دارد.
لازمه نسخ به این معنی، جهالت قانونگذار است. پس علت نسخ به طور قطع این نیست. ولی از طرف دیگر ما می بینیم "نسخ" در قوانین الهی هست برای اینکه پیغمبری می آید و شریعتی می آورد، پس از مدتی پیغمبر دیگری می آید و شریعت آن پیغمبر را نسخ می کند و شریعت دیگری می آورد، چنان که از زمان آدم تا زمان نوح شریعتی بوده است، حضرت نوح می آید و شریعت حضرت آدم را نسخ می کند، بعد حضرت ابراهیم می آید و شریعت حضرت نوح را نسخ می کند، موسی می آید شریعت حضرت ابراهیم را نسخ می کند، عیسی می آید شریعت حضرت موسی را نسخ می کند. (البته حضرت عیسی تقریبا قوانینش شریعتی ندارد ولی در اینکه فی الجمله ناسخ هست بحثی نیست.) دین مقدس اسلام می آید و تمام شرایع را نسخ می کند. نسخ در قانون الهی وجود دارد. علت نسخ هم آن علتی نیست که معمولا در قوانین بشری هست یعنی پی بردن به نقص قانون. این، در علوم ناقص بشر صادق است ولی در علم الهی صادق نیست. پس چرا نسخ می شود؟
از لحاظ مقتضیات زمان است. قانونی که به وسیله پیغمبر سابق آمده است، از اول محدود به زمان معین بوده است یعنی خداوند تبارک و تعالی از اولی که این شریعت را نازل کرده است، برای همیشه نازل نکرده است که بعد پشیمان شده باشد بلکه از اول برای یک مدت موقت نازل کرده است تا بعد از آنکه آن مدت منقضی شد شریعت دیگری بیاورد. پس چرا از اول برای همیشه وضع نکرد؟ می گوئیم هر زمانی یک اقتضائی دارد. قانون نوح (ع) یا قانون ابراهیم (ع) برای همان زمان خوب و مناسب بود اما زمان بعد قانون دیگری را ایجاب می کرد.

فلسفه خاتمیت
اینجا یک سؤال و یک اشکال خیلی مهم تری به وجود می آید و آن این است که اگر بنا است شرایع به موجب تغییراتی که در زمان پیدا می شود نسخ بشود پس هیچ شریعتی نباید شریعت خاتم باشد یعنی تا ابد باید هر پیغمبری که می آید قانون پیغمبر پیشین را نسخ بکند چون زمان متوقف نمی شود. (و به عبارت دیگر) علت نسخ در قانون الهی پی بردن به نقص قانون قبلی نیست بلکه فقط زمان است، زمان هم که متوقف نمی شود، پس هر پیغمبری که مبعوث می شود باید الزاما و اجبارا قانون او برای زمان محدودی باشد و آن زمان که منقضی شد، باز یک پیغمبر نو و شریعت نو.
این خودش یک سؤالی است، که مخصوصا بهایی ها این سؤال را زیاد می کنند نه برای اینکه دلیلی به نفع خودشان آورده باشند بلکه برای اینکه ادعای خاتمیت شریعت اسلامیه را متزلزل بکنند. حالا ما می خواهیم ببینیم چگونه است که شرایع به یک نقطه که می رسد، در آنجا متوقف می شود یعنی دیگر شریعتی بعد از آن نازل نمی شود.
این مطلب که دین اسلام و شریعت اسلامیه شریعت خاتم است یعنی بعد از پیغمبر مقدس اسلام دیگر پیغمبری هرگز نخواهد آمد جزء ضروریات دین اسلام است. اگر کسی منکر خاتمیت بشود، منکر اسلام شده است. از اولی که پیغمبر مبعوث شد، از آن نفر اولی که به پیغمبر ایمان آورد، نه فقط به این عنوان بود که او پیغمبر است بلکه همچنین به این عنوان بود که وی پیغمبر خاتم است. هر مسلمانی در صدر اول، به پیغمبر بر همین اساس ایمان داشت که او پیغمبر خاتم است.
پیغمبر اکرم (ص) هم خودش فرمود: «لا نبی بعدی»؛ «بعد از من پیغمبری نیست.» این جمله که پیغمبر (ص) به علی (ع) خطاب می فرماید: «انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی»؛ «تو برای من به منزله هارون برای موسی هستی مگر اینکه بعد از من پیامبری نیست. از جمله های متواتر و مربوط به غزوه تبوک است.
در این جنگ پیغمبر اکرم (ص) علی (ع) را با خود نبرد و او را به جای خودش گذاشت. امیرالمؤمنین که مرد جهاد و مبارزه بود اظهار اشتیاق کرد که در رکاب رسول اکرم باشد، فرمود مرا با خود نمی برید؟ رسول اکرم این جمله را فرمود: «انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی» چون در این جنگ واقعا احتیاجی به سرباز و جنگنده نبود، یک مانوری بود و ضرورتی هم نبود که امیرالمؤمنین در آن شرکت بکند و آن شرکت نکردن سبب شد که پیامبر این جمله تاریخی را که متواتر است میان اهل تسنن و شیعه، ذکر بکند.
مرحوم میرحامد حسین یک جلد از جلدهای "عبقات" را اختصاص داده است به متن روایت های متعددی که از طرف اهل تسنن همین حدیث را ذکر کرده اند.
به هر حال مسئله خاتمیت جزء ضروریات دین اسلام است. این را عرض بکنم که یهودی ها اساسا منکر نسخ می باشند، می گویند نسخ شریعت امکان ندارد. این حرف، حرف درستی نیست زیرا اگر نسخ شریعت امکان ندارد پس خود شریعت موسی چه کاره است؟! و باید همان شریعتی که ابتدا ظهور کرده است، برای همیشه باقی باشد.

خاتمیت از نظر آوردن قوانین
ارتباط مسئله مقتضیات زمان و خاتمیت با قوانین ارتباط دارد نه با آوردن معارف الهی. چون مقتضیات زمان تغییر می کند، شرایع عوض می شود. در اینجا باید این مطلب را توضیح بدهیم که اگر مقصود از مقتضیات زمان چیزی باشد که امروز می گویند پیشرفت تمدن یا تغییر تمدن، همیشه نیاز به دین جدید هست. تمدن مربوط به زندگی اجتماعی است که برگشتش به وسایل یعنی آثار علم و صنعت است. آنچه در زمان نوح (ع) بود با آنچه که در زمان ابراهیم (ع) بود فرق داشت.
بشر در زمان ابراهیم (ع) از یک تمدن کامل تری برخوردار بود، در زمان موسی (ع) از تمدن کامل تری، در زمان عیسی (ع) از تمدن کامل تری، در زمان خاتم الانبیاء از تمدن کام لتری، همچنین بعد از زمان خاتم الانبیاء مثلا در قرون چهارم و پنجم اسلامی که اوج تمدن اسلامی است، مسلم تمدن بشر خیلی کامل تر از زمان ظهور خاتم الانبیاء بود و اکنون عصر ما قرن بیستم تمدن بسیار کامل تری دارد از قرن چهارم هجری، تا چه رسد به زمان خاتم الانبیاء. ولی آن مقتضیاتی که موجب می شود شریعت عوض بشود تغییرات تمدن نیست، پیشرفت تمدن به معنای مذکور نیست، چیز دیگری است.
بشر به حکم فطرت و به حکم آنچه که پیشوایان دین گفته اند، دو تا حجت دارد، دو تا پیغمبر دارد یکی پیغمبر باطن که نامش عقل است و دیگر پیغمبر ظاهر که همان پیغمبر است. انسان احتیاج دارد به هدایت. همین فکری که به انسان داده شده خودش پیغمبری است برای انسان، یعنی وسیله ای است که لطف خدا اقتضا کرده است که به انسان داده شود تا راهش را پیدا بکند. اما پیمودن آن راهی که انسان باید پیدا بکند، وسیله ای می خواهد. هواها هر کدامشان در وجود انسان حاکمی هستند، غریزه خودش حاکمی است در وجود انسان. خیلی از راه ها هست که انسان باید آنها را به حکم غریزه بپیماید. غریزه هنوز حقیقتش کشف نشده است، یک دستگاه خودکاری است در وجود انسان.
مثلا در همین گلوی انسان یک چهار راه وجود دارد. دو راه از خارج و دو راه از داخل. اینها در آخر حلق یک چهار راه تشکیل می دهند. یک راه از بینی، یک راه از دهان، یک راه از ریه و یک راه هم از معده می آید، چهار راه به وجود می آید و انسان اصلا خبر ندارد که یک چنین چهار راهی هست. در حال عادی از این چهار راه دو راهش باز است: راه بینی و راه ریه که همیشه انسان، آزاد تنفس می کند، ولی هیچ توجه دارید که وقتی یک لقمه را به دهان می گذارید و می جوید، بعد که جویده شد دیگر اختیار آن از دست شما بیرون رفته، بی اختیار فرو می رود و بلعیده می شود؟ وقتی که می خواهد فرو برود، سه راه از این چهار راه به طور خودکار بسته می شود، یکی راهی که از آن، لقمه وارد شده، دیگر راه بینی که اگر باز باشد غذا می رود در مجرای بینی و اسباب زحمت می شود، و سوم راهی که به ریه می رود و اگر باز باشد خیلی خطرناک است. فقط راه مری و معده باز می ماند و لقمه به معده می رسد. این دستگاه به طور خودکار این کار را می کند، راه خودش را می داند. این هم یک نوع هدایت است. بالاخره باید لقمه به معده برسد. خود لقمه که نمی داند چه بکند ولی دستگاه می داند.
عقل انسان هادی دیگری است در وجود انسان. خیلی از مسائل است که انسان آنها را به حکم عقل کشف می کند. انسان مصلحت های خودش را به حکم عقل درک می کند. مثلا یک وقت به او دو کار عرضه می شود، فکر می کند و یکی را انتخاب می کند. این، فقط کار عقل است. آدم های دیوانه غریزه شان به اندازه آدم عاقل هست، حسشان هم به اندازه آدم عاقل کار می کند ولی عقلشان کار نمی کند. این هادی در وجودشان نیست. منطقه این هادی ها با هم فرق می کند. منطقه غریزه محدود است. آنجا که منطقه غریزه است منطقه فکر نیست. منطقه حس هم منطقه دیگری است. منطقه عقل هم باز غیر از منطقه حس است.
یک هادی چهارم وجود دارد و آن، وحی است، هدایت وحی است. ولی این هدایت اینطور نیست که به طور کامل در وجود هر کسی باشد. نیروی وحی ناقص در هر کسی هست. الهامات جزئی در هر کسی هست ولی وحی کامل در هر کسی نیست. خداوند افراد لایق را مبعوث و بر آنها وحی نازل می کند که یک سلسله حقایق و یک راه هایی است که انسان به آنها احتیاج دارد. نه غریزه به آن حقایق و راه ها راهنمایی می کند نه حس و نه عقل می تواند راهنمایی بکند. اینجا است که وحی به کمک انسان می آید و او را راهنمایی می کند.
پس سر اینکه انسان احتیاج دارد به پیغمبر این است که انسان به یک سلسله مسائل احتیاج دارد که بر آوردن آنها کار وحی و دین است. مسئله وحی به حسب زمان ها فرق نمی کند ولی به حسب استعدادها فرق می کند (نه به حسب درجه تمدن). اینطور نیست که چون تمدن عوض می شود قانون عوض می شود و در نتیجه پیغمبر هم عوض می شود، یعنی درجه تمدن بالا می رود پس قانون جدیدی می خواهد.
نه، تغییر وحی به حکم این است که درجه تمایل خود بشر یعنی استعداد خود بشر برای فرا گرفتن قوانین الهی تغییر می کند. اجتماع بشری مانند فرد است، دوره کودکی دارد، دوره رشد دارد، نزدیک به مرحله بلوغ دارد، دوره بلوغ دارد. بشریت در ابتدا حالت یک کودک را دارد یعنی اساسا قدرت دریافتش ضعیف و کم است. هر چه که پیش می رود و رشدش بیشتر می شود، استعداد بیشتری پیدا می کند. مانند دستورالعملی که به بچه می دهید. دستورالعمل های شما ثابت است ولی بچه قابل نیست که تمام دستورالعمل های شما را انجام بدهد. بعد که مقداری استعداد پیدا می کند شما مقداری از دستورالعمل ها را به او می دهید و مقدار دیگر را صرف نظر می کنید یا خودتان به جای او عمل می کنید تا می رسد به سرحد بلوغ یعنی جائیی که عقلش کامل است و شما هر چه دستور العمل داشته باشید می توانید به او بدهید و تمام راه و اصول را به او می آموزید که تا آخر عمر به آنها عمل بکند.
اصول و کلیات و قوانین کلی ای که بشر احتیاج دارد که از طریق وحی به او گفته شود نا محدود نیست بلکه محدود است. اینکه تمام دستورها به بشر اولیه داده نشده است برای این بوده که بشر دوره کودکی را طی می کرده است. قوانین کلی در تمام اعصار یک جور است ولی بشر آن استعدادی را که تمام احکام به او گفته شود نداشته است و اگر هم می گفتند نمی توانست به کار بندد. همان مقداری هم که می گفتند می بایستی بعد از آن برایش سرپرست بفرستند که آنها را به کار بندد. وقتی که بشر به دوره بلوغ خودش رسید، به دوره عقل کامل، به دوره ای که در آن استعداد دریافت آن قوانینی را دارد که اصول نظام اجتماعی و فردی اوست، در این هنگام باید آن قوانین را به او گفت. آنوقت به او می گویند تمام وحی که باید بشر را هدایت کند، همین است، عقلت به آنجا رسیده است که آنچه را که از طریق وحی احتیاج داری که به تو بگویند و تو باید به کار بندی ما به تو می گوییم، تو آنها را حفظ کن و الی الابد زندگیت را با آنها تطبیق بده.
معنای دوره خاتمیت این نیست که یکی از ادوار تمدن اسمش شده است دوره خاتمیت! ادوار تمدن ملاک خاتمیت نیست. دوره خاتمیت یعنی دوره ای که بشریت رسیده است به حدی که اگر قانون را به او تلقین و تعلیم کنند، می تواند آن را ضبط کند و بعد با نیروی عقل خودش از همین قوانین برای همیشه استفاده بکند. مثل این می ماند که از خواص بچه، کتاب پاره کردن است. در قدیم که بچه ها عمه جزو داشتند، تا یک بچه یک عم جزو می خواند، هفت هشت تا عمه جزو را تکه تکه می کرد. حالا هم که عمه جزو نمی خوانند، با همه مراقبتی که از بچه ها می شود سالی دو سه نوبت باید برایشان کتاب خرید. بچه قدرت ندارد که کتاب خودش را حفظ بکند.
بشرهای ادوار سابق قدرت این را که کتاب آسمانی خودشان را نگه بدارند نداشتند، تکه تکه و گم کردند. کجاست صحف ابراهیم؟ کجاست تورات موسی؟ کجاست انجیل عیسی؟ اگر زردشت پیغمبر باشد، کجاست اوستا؟ این دلیل بر عدم بلوغ بشریت است. یعنی اگر در آن زمان ها همین قرآن نازل می شد، از قرآن هم اصلا خبری نبود. و ما دیدیم که بشر به جایی رسید که کتاب آسمانی ای را که برایش نازل کردند نگاه داشت، دیگر بچه نبود که کتابش را تکه تکه بکند. قرآن محفوظ است و این، خودش دلیل بر بلوغ بشریت است. وحی وظیفه دارد در حدودی که عقل ناقص است، جبران بکند، مکمل و متمم عقل است یعنی در آن جایی که عقل قادر نیست، وحی جبران می کند. زمانی که بشر رسید به آنجا که می تواند آنچه را که باید، از ناحیه وحی بگیرد و نگهدارد و نیز استعدادش رسیده است به آنجا که این اصول ثابت (وحی) را حفظ بکند و همچنین قوه تطبیق و اجتهاد در او باشد یعنی هر حادثه ای را که برایش پیش می آید با یک اصول کلی تطبیق بدهد و آن اصول کلی را مقیاس قرار بدهد، آن زمان می شود دوره خاتمیت.

خاتمیت به درجه تمدن مربوط نیست
پس خاتمیت به درجه تمدن مربوط نیست که بگویند چطور شده بعد از نوح، ابراهیم می آید و شریعتی می آورد و بعد از او موسی و بعد از او عیسی می آید و بعد از او خاتم الانبیاء، ولی بعد از خاتم الانبیاء پیامبری نمی آید. آیا بعد از خاتم الانبیاء دیگر زمان متوقف شد که نباید شریعت بیاید؟ زمان که متوقف نمی شود و تغییراتی که از زمان خاتم الانبیاء تاکنون روی داده است، چندین برابر تغییراتی است که از زمان نوح تا زمان خاتم الانبیاء رخ داده است.
این امر اصلا بستگی به درجه تمدن ندارد. پیغمبران برای چه آمده اند؟ اصلا احتیاج بشر به وحی چیست؟ پیغمبر که نمی آید تا جانشین فکر و عقل بشر باشد. پیغمبر نیامده است که تمام قوای وجود بشر را معطل بکند بگوید شما فکر نکنید، استدلال نکنید، اجتهاد نکنید، تمام کارها را ما به جای شما انجام می دهیم.
این، خلاف نظم عالم است. پیغمبران می گویند: ای بشر! هر چه از تو ساخته است خودت انجام بده، کارهایی را که در حدود فکر و عقل و استدلال است باید خودت انجام بدهی، جایی که از قوه تو خارج است، ما به وسیله وحی تو را دستگیری می کنیم. مثل اینکه اگر بچه ای همراه شما باشد، مراقب او هستید. تا آنجا که خودش می تواند راه برود، می گذارید خودش راه برود. وقتی که به آنجا می رسد که دیگر نمی تواند راه برود، او را بغل می کنید. وحی چنین است، منتها آن چیزهایی که بشر در آنها احتیاج داشته است به وحی، از اول تا آخر عالم محدود بوده است.
از زمان حضرت آدم تا زمان خاتم الانبیاء مقداری که بشر احتیاج به وحی داشته است، محدود بوده ولی همان امر محدود را قابل نبوده که به خودش بسپارند و بگویند خداحافظ شما. لذا دوره به دوره پیغمبر می فرستند، دائما مراقب، تا می رسد به آنجا که به او می سپارند. و آنهایی که (در زمان های) بعد هستند موظفند که مراقبت کنند. شما در کار اطبا ملاحظه کرده اید که آنها با بیمارانشان دو گونه رفتار می کنند. برای بیمارهای خیلی ساده و عوام، طبیب علاوه بر اینکه نسخه می دهد سایر کارها را خودش مراقبت می کند. اما در مورد بیماری که تحصیل کرده است، کار دکتر خیلی آسان است، فقط دو کلمه حرف می زند و به بیان یک امر کلی قناعت می کند.
پس معلوم شد مسئله خاتمیت حل شده است و اینکه می گویند اگر ادیان باید به حسب زمان نسخ بشوند خاتمیتی نباید باشد و اگر نباید نسخ بشوند، شریعتی نباید ناسخ شریعت پیشین باشد، صحیح نیست.

منـابـع

مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان جلد 1- صفحه 213-215 و 217-222

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد