ولایت پیامبر و امام در مکتب اسلام

فارسی 4833 نمایش |

احکام و نوامیس دینی که یک دسته از آنها همان مقررات اجتماعی می باشند، در ظاهر یک سلسله افکار اجتماعی می باشند، ارتباط آنها با سعادت و شقاوت اخروی، و به عبارت ساده دینی با نعمتهای بهشتی و نقمتهای دوزخی، منوط به واقعیتهایی است که به واسطه عمل به آن نوامیس و مقررات یا ترک آنها در انسان به وجود آمده و در پس پرده حس ذخیره شده و پس از انتقال وی به نشئه آخرت و پاره شدن پرده غفلت و حجاب انیت برای انسان ظاهر و مکشوف افتد پس در زیر لفافه زندگی اجتماعی که انسان با رعایت نوامیس دینی بسر می برد، واقعیتی است زنده و حیاتی است معنوی که نعمتهای اخروی و خوشبختیهای همیشگی از آن سرچشمه گرفته و به عبارت دیگر مظاهر وی می باشند این حقیقت و واقعیت است که به نام ولایت نامیده می شود. نبوت واقعیتی است که احکام دینی و نوامیس خدایی مربوط به زندگی را به دست آورده و به مردم می رساند و ولایت واقعیتی است که در نتیجه عمل به فرآورده های نبوت و نوامیس خدایی در انسان به وجود می آید.
در اسلام هیچ کس حق ندارد بر بندگان خداوند مسلط شود و بر آنان حکومت نماید، زیرا همه مملوک و بنده اویند و بدون دستور و رضایت وى روا نیست بر دیگران تسلط پیدا کند و ایشان را تحت نفوذ و امر و نهى خویش قرار دهد.از طرف دیگر خواهى نخواهى اجتماع بشرى نیاز به حاکم و قانون دارد و الا زندگى براى ایشان دشوار، بلکه غیر ممکن خواهد شد؛ لذا لطف و رحمت خداوند اقتضا دارد برگزیده ترین بندگان خود را براى ارشاد و تقنین قوانین و راهنمایى مردم برانگیزد، تا راه سعادت را به ایشان بنماید.
در اصول کافی (باب ان الائمة نور الله) از ابوخالد کابلی روایت می کند که گفت از امام باقر (ع) از این آیه سؤال کردم: «فامنوا بالله و رسوله و النور الذی انزلنا؛ به خدا و فرستاده اش و نوری که فرود آورده ایم ایمان آورید.» (تغابن/ 8) امام ضمن توضیح معنای این آیه فرمود: «و الله یا ابا خالد لنور الامام فی قلوب المؤمنین انور من الشمس المضیئة بالنهار؛ به خدا سوگند (ای ابا خالد!) که نور امام در دل مردم با ایمان که تحت نفوذ و سیطره معنوی او هستند از نور خورشید در روز روشن تر است.»
از هشام بن حکم نقل است: امام صادق (ع) به زندیقى که پرسید (لزوم فرستادن) پیامبران و رسولان را از کدام راه اثبات مى کنى، فرمود: همانا چون ثابت کردیم ما آفریننده و صانعى داریم که از ما و تمام مخلوق برتر و با حکمت و رفعت است و روا نباشد که خلقش او را ببینند و لمس کنند و بى واسطه با یکدیگر برخورد و مباحثه نمایند، ثابت شد که براى او سفیرانى در میان خلقش مى باشند؛ تا خواست او را براى مخلوق و بندگانش بیان کنند و ایشان را به مصالح و منافع و موجبات تباه و فنایشان رهبرى نمایند؛ پس وجود امر و نهى کنندگان و توضیح دهندگان، از طرف خداى حکیم دانا در میان خلقش ثابت گشت و ایشان همان پیامبران و برگزیدگان خلق اویند. حکیمانى که به حکمت تربیت شده و به حکمت مبعوث گشته اند، با آن که در خلقت و اندام با مردم شریکند، در اخلاق و احوال شریک ایشان نباشند. از جانب خداى حکیم و دانا به حکمت مؤیدند. سپس آمدن پیامبران در هر عصر و زمانى به سبب دلایل و براهینى که آوردند، ثابت شود، تا زمین خداى از حجتى که بر صدق گفتار و جریان عدالتش نشانه اى داشته باشد، خالى نماند.
جمعى از اصحاب که حمران و ابن نعمان و ابن سالم و طیار در میانشان بودند، خدمت امام صادق (ع) حضور داشتند، و جمع دیگرى بودند که در میان ایشان هشام بن حکم بود که جوان نورسى بود. امام صادق (ع) فرمود: اى هشام! گزارش نمى دهى که (در بحث) با عمرو بن عبید چه کردى و چگونه از او سؤال کردى؛ عرض کرد: جلالت (و عظمت) شما مرا مى گیرد و شرم مى دارم و زبانم نزد شما به کار نمى افتد. امام فرمود: چون به شما امرى نمودم، آن را انجام دهید. هشام عرض کرد: از وضع عمرو بن عبید و مجلس مسجد بصره اش به من خبر رسید (و) بر من گران آمد؛ به سویش رهسپار شدم. روز جمعه اى وارد بصره شدم و به مسجد آنجا رفتم. جماعت بسیارى را دیدم که حلقه زده و عمرو بن عبید در میان آنها است. جامه پشمینه سیاهى بر کمر بسته و عبایى به دوش انداخته، در حالى که مردم از او (درباره مسائل علمى و دینى) سؤال مى کردند. (جمعیت را شکافتم) از مردم راه خواستم. آنان به من راه دادند. سپس در آخر جمعیت دو زانو نشستم. آن گاه گفتم: اى مرد دانشمند! من مردى غریبم. اجازه دارم مسأله اى بپرسم، گفت: آرى. گفتم: تو چشم دارى، گفت: پسرک! این چه سؤالى است، چیزى را که مى بینى، چگونه از آن مى پرسى، گفتم: سؤال من به همین گونه است. گفت: پسر جانم! بپرس هر چند پرسشت احمقانه باشد. گفتم: شما جواب همان (سؤال) را بفرمایید. گفت: بپرس. گفتم: شما چشم دارید، گفت: آرى. گفتم: با آن چه کار را انجام مى دهى، گفت: با آن رنگ ها و اشخاص را مى بینم.
گفتم: بینى دارى، گفت: آرى. گفتم: با آن چه کار مى کنى، گفت: با آن مى بویم. گفتم: دهن دارى، گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى کنى، گفت با آن مزه ها را مى چشم. گفتم: گوش دارى، گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى کنى، گفت: با آن صداها را مى شنوم. گفتم: دل دارى، گفت: آرى. گفتم: با آن چه مى کنى، گفت: با آن هر چه بر اعضا و حواسم درآید تشخیص مى دهم. گفتم: با وجود این اعضا، مگر از دل بى نیازى نیست، گفت: نه. گفتم: چگونه، با آن که اعضا صحیح و سالم باشد (چه نیازى به دل است)، گفت: پسرکم! هرگاه اعضاى بدن در شیئى که ببوید یا ببیند یا بچشد یا بشنود تردید کند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش برود، و یقین حاصل کند.
من گفتم: پس خدا دل را براى رفع تردید اعضا گذاشته است، گفت: آرى. گفتم: دل لازم است وگرنه براى اعضا یقینى حاصل نشود. گفت: آرى. گفتم: اى ابامروان (عمرو بن عبید)! خداى تبارک و تعالى که اعضاى تو را بدون امامى که صحیح را تشخیص دهد و شک را متیقن کند، وانگذاشته؛ این همه مخلوق را در سرگردانى و تردید و اختلاف واگذارده و براى ایشان امامى که در تردید و سرگردانى خود، به او رجوع کنند، قرار نداده، در صورتى که براى اعضاى تو امامى قرار داده که تردید و حیرتت را به او ارجاع دهى؛ وى ساکت شد و به من جوابى نداد. سپس به من رو کرد و گفت: تو هشام بن حکمى، گفتم: نه. گفت: از همنشینان اویى، گفتم: نه. گفت: اهل کجا هستى، گفتم: اهل کوفه. گفت: پس تو همان هشامى. سپس مرا در آغوش گرفت و به جاى خود نشانید و خود از آنجا برخاست و تا من آن جا بودم، سخن نگفت. حضرت صادق (ع) خندید و فرمود: این را که به تو آموخت، عرض کردم: مطلبى است که از شما دریافت نمودم و منظم کردم. فرمود: به خدا سوگند این در مصحف ابراهیم و موسى است.
از بیانات فوق واضح مى گردد که پیامبر اکرم (ص) از جانب خداوند مبعوث شده، مردم را به علوم و حقایق آشنا ساخته، احکام و قوانینى براى رفاه و سعادت بشر آورد و مسلم است که جامعه انسانى به نظام سیاسى، اقتصادى، اجتماعى و ادارى نیازمند است. دستورهاى پیامبر، پس از او بدون قوه مجریه و بدون شخصى که در رأس قرار گیرد و هماهنگ کننده نظام هاى اجتماع باشد، مهمل و معطل مى ماند و باید در هر عصر و زمانى، زمامداران و رهبرانى آگاه و شایسته، حکومت اسلامى را اداره نمایند و مردم را امر و نهى کنند و بر کارها نظارت داشته باشند، تا هدف پیامبر (ص) که مبارزه با فساد و ستمگرى و به پا داشتن قسط و عدالت است، عملى گردد.
بنابراین رسول خدا (ص) علاوه بر جنبه تشریع، وحى و تبلیغ رسالت، به کارهاى اجتماعى و امور مربوط به تدبیر و اداره شؤون سیاسى و اقتصادى و دنیوى نیز باید بپردازد و بر مردم سلطه و اقتدار داشته باشد. به سخن دیگر: همان گونه که از طرف خداوند منصب نبوت به آن حضرت اعطا شده، منصب ولایت و امامت و تصدى امور مردم نیز به آن حضرت تفویض گردیده است.
حضرت ابراهیم پس از مبعوث شدن به پیامبرى و رسیدن به مقام خلت شایستگى پیدا کرد که به مقام رهبرى و امامت برسد. حضرت رضا (ع) در این باره چنین فرموده است: «إن الإمامة أجل قدرا و أعظم شأنا و أعلى مکانا و أمنع جانبا و أبعد غورا من أن یبلغها الناس بعقولهم أو ینالوها بآرائهم أو یقیموا إماما باختیارهم. إن الإمامة خص الله -عز و جل- بها إبراهیم الخلیل بعدالنبوة و الخلة مرتبة ثالثة و فضیلة شرفه بها و أشار بها ذکره فقال: انی جاعلک للناس إماما (بقره/ 124) فقال، الخلیل سرورا بها: و من ذریتى، قال الله تبارک و تعالى: لاینال عهدى الظالمین؛ همانا امامت قدرش والاتر و شأنش بزرگ تر و منزلتش عالى تر و جانبش منیع تر و دسترسى به ژرفایش دورتر از آن است که عقول مردم به آن برسد، یا به آرائشان به آن دست یابند، یا به انتخاب خود امامى را منصوب کنند. همانا امامت مقامى است که خداوند (عز و جل) پس از رتبه نبوت و خلت، در مرتبه سوم به ابراهیم خلیل (ع) اختصاص داده و به آن فضیلت او را مشرف ساخته و یادش را به آن بلند (و استوار) نموده و فرموده است: همانا من تو را امام مردم گردانیدم. خلیل (ع) از جهت سرور (و وجد) به آن مقام، عرض کرد: از فرزندانم (هم به این مقام برسند)، خداى تبارک و تعالى فرمود: عهد من (امامت) به ستمکاران نمى رسد.» بسیار واضح است که پیامبر (ص) براى همیشه در این دنیا نیست و به عالم دیگر رخت بر مى بندد و پس از رحلتش از طرف خداوند این منصب به جانشینان آن حضرت که شایسته ترین افراد و از همه لایق ترند، تفویض مى گردد.»

منـابـع

ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻄﻬﺮی- ولاء ها و ولایتها- صفحه 193-190

محمد بن یعقوب کلینی- اصول کافى- جلد 1 صفحه ‏236 و ‏239- 240و ‏284

فضل بن حسن طبرسى- احتجاج- جلد ‏2 صفحه ‏126

کلیــد واژه هــا

1 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

1 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد