مقاله زیر یکی از نوشته های شادروان عبدالجواد فلاطوری است که آقای خسرو ناقد زحمت ترجمه آن از آلمانی به فارسی را کشیده اند. اکثر ارجاعات این مقاله به مجموعه آثار نیچه به آلمانی است (s Werke. Leipzig,1901,Nietzche) همه ارجاعات فقط با ذکر شماره مجلد و شماره صفحه به داخل متن منتقل شده اند مثلا: (پانزده، 651) یعنی مجلد پانزدهم صفحه 651.
معنا و نیز فایده برخورد و گفتگوی فرهنگ ها و تمدن ها این است که ناقل هر تمدنی آنچه را از فرهنگ خود فهم می کند و شاخص آن می داند.، با مخاطبش در میان گذارد و به او نشان دهد؛ چرا که شناخت صحیح و درک متقابل نقطه نظرات، این امکان را می تواند فراهم آورد که هر یک در عین حفظ و پاسداری از فرهنگ خود، از فرهنگ ها و تمدن های دیگر نیز در جهت توسعه و تعالی فرهنگی الهام گیرند. حال این پرسش پیش می آید که آیا چنین برخوردها و گفتگوهایی ضروری و یا اصولا امکان پذیر است؟
در پاسخ باید خاطرنشان کرد که تاریخ سیر تکامل فرهنگ ها و تمدن ها (به ویژه تاریخچه رشد فرهنگ های شرق و غرب) نشان دهنده این واقعیت است که این برخوردها و گفتگوها هم ضروری و هم امکان پذیرند؛ زیرا صرف نظر از سازگاری و ناسازگاری ماهوی این فرهنگ ها، هر تجدید حیات و نوسازی دوران ساز و هر رشد و تکامل متناسب در این دو حوزه فرهنگی، همیشه در نتیجه برخورد با فرهنگ های بیگانه پدید آمده است. بدون آشنایی با روح تمدن های باستانی شرق، بی گمان افلاطونی پدید نمی آمد و بدون برخورد با عناصر فرهنگی پاگرفته در یونان باستان، بی تردید مراکز علمی بی شماری در آسیای غربی و خاورمیانه ایجاد نمی شد. بدون آشنایی با مسیحیت، مفهوم یکپارچگی و وحدت مغرب زمین – به مثابه وجه تمایز آن با مشرق زمین – معنایی نمی داشت.
همچنان که بدون برخورد با چنین مغرب زمینی، فرهنگ اسلامی هستی نمی یافت و بدون آشنایی با فرهنگ اسلامی، رنسانس اروپا پدید نمی آمد. و سرانجام اینکه بدون تلاقی سرزمین های شرقی با مغرب زمین و تمدنی با چنین پیشینه فرهنگی، ظهور عصری جدید در سراسر جهان و برای تمام بشریت ممکن نمی گردید. البته در اغلب این موارد، برخورد و تلاقی فرهنگ ها و تمدن های گوناگون، بدون برنامه ریزی قبلی صورت گرفته است. ولی این برخوردها آنجا به بار نشسته و آنگاه ثمر داده است که ناقل ارزش های فرهنگی، آگاهانه و هوشیارانه، خود را با عناصر مأخوذ از فرهنگ بیگانه مشغول داشته و با کند و کاو و بررسی همه جانبه آنها، از میانشان متناسب ترین و بهترین عناصر را برگزیده است.
از سوی دیگر، تعریف و توصیف دقیق ماهیت فرهنگ ها مسئله ای دشوار و حتی غیر ممکن است. ولی این امر مانع کار ما نیست؛ زیرا ما با به کارگیری روش قیاسی دقیق و در عین حال فشرده، می توانیم راهی برای دستیابی به ارکان اصلی و بنیاد جوهری فرهنگ ها بیابیم؛ ارکانی که حتی الامکان اساسی ترین عناصر حوزه فرهنگی مورد نظر را در خود منعکس کنند. بر این اساس، و تنها بر این اساس است که در اینجا مفهوم نیست انگاری برگزیده شده است تا موضوع تحقیق و بررسی قرار گیرد؛ چرا که نیست انگاری همیشه و همه جا چون سایه ای نامریی، یا بهتر بگوییم، همانند سایه ای سرکوب شده، فرهنگ غرب را تعقیب کرده است. لذا بررسی مفهوم نیست انگاری می تواند فرهنگ مغرب زمین را در قیاس با فرهنگ شرق، در یکی از مهمترین ارکان اصلیش به ما بنمایاند و ابعاد گوناگون آن را روشن کند. ما در آغاز این گفتار به مطالعه آرای نماینده و بیانگر اصلی این گرایش، یعنی فردریش نیچه می پردازیم؛ کسی که پیش از هر چیز با کشف خود یکی از ارکان اصلی، ولی نهان فرهنگ مغرب زمین را به گونه ای چشمگیر آشکار ساخت.
افزون بر این، اهمیت نظرات نیچه برای بررسی ما از آن روست که او در تجزیه و تحلیل نقادانه خود، با پافشاری بر واقعیت، کوشیده است تا فرهنگ های دیگر و از آن جمله فرهنگ اسلامی را نیز از منظر این رکن اصلی بررسی کند. البته بحث ما بر سر روا یا ناروا بودن نقد نیچه و درستی یا نادرستی کشف او نیست. ما در اینجا، نه به هیچ وجه قصد تفسیر آراء و افکار او را داریم و نه قصد آن را داریم که تفسیرهای دیگران از اندیشه های نیچه را اساس کار خود قرار دهیم؛ آن هم به این دلیل ساده که موضوع بررسی ما به ندرت مورد توجه دیگران واقع شده است. منظور ما از توصیف ماهیت و تشریح ویژگی های فرهنگ های شرق و غرب از منظر نیست انگاری، صرفا برای پاسخ به این پرسش است که آیا فرهنگ شرقی- اسلامی نیز می تواند دلیلی مشابه و عذری موجه به دست منتقدی چون نیچه بدهد تا او رأی به وجود نیست انگاری در این فرهنگ دهد یا نه؟ چرا که ما مایلیم عناصر پنهان در فرهنگ اسلامی- شرقی را نیز از این طریق پیگیری کنیم.
نخست به بحث درباره این موضوع می پردازیم که چه عواملی در فرهنگ مغرب زمین نیچه را به کاوش در مضمون نیست انگاری کشاند؟ برای پاسخ به این پرسش باید دانست که نیچه تحت لوای نیست انگاری چه فهم می کند. به باور نیچه، نیست انگاری مفهومی است «دو پهلو». اول نیست انگاری به معنای قدرت روح؛ که نیچه آن را «نیست انگاری فعال» می نامد.
دوم نیست انگاری به معنای سقوط و زوال قدرت روح؛ که نیچه نام «نیست انگاری منفعل» بر آن می نهد. (پانزدهم، 651) «نیست انگاری فعال»، یا به بیانی دقیق تر، نیست انگاری توانمند، به سست بنیادی هدف هایی که تاکنون اعتبار داشته اند، پی می برد و ابطال ارزشهای والا و بی هدفی و پوچی مطلق آنها را که همانا بی فایدگی و بیهودگی مطلق است، کشف می کند و برملا می سازد. (پانزدهم، 541) «نیست انگاری منفعل» که نماد ضعف و نیز فرسودگی قوه تفکر و پوسیدگی و فساد است، در تقابل با «نیست انگاری فعال» قرار دارد. «نیست انگاری منفعل»، یا نیست انگاری ناتوانی، از فقدان قوه خلاقه ناشی می شود و از تباه شدن آنچه معنای حیات و ارزش های واقعی زندگی را تشکیل می دهد. «بی هدفی فی نفسه، تشکیل دهنده پایه و اساس اعتقادی «نیست انگاری منفعل» است.» (پانزدهم، 851)
به این ترتیب، «نیست انگاری فعال» افشاگر و برملا کننده «نیست انگاری منفعل» است و «نیست انگاری منفعل» برآمدن «نیست انگاری فعال» را تدارک می بیند. «نیست انگاری منفعل» به گذشته فرهنگ مغرب زمین تعلق دارد؛ در حالی که «نیست انگاری فعال» و چیرگی آن بر «نیست انگاری منفعل»، مشخصه بارز عصر حاضر و معروف آینده تمدن غربی است (پانزدهم، 731). حال این پرسش اساسی پیش می آید که وقتی نیچه از «نیست انگاری منفعل» سخن می گوید، منظورش دقیقا چیست؟
ویژگی های اساسی و خصوصیات ذاتی نیست انگاری ضعف در فرهنگ غرب کدام است؟ نیچه به طور مشخص، اساس تصور متافیزیکی افلاطونی و باور دینی مسیحایی را در نظر دارد و نگاهش به ویژه به اعتقاد راسخ در این دو پنداشت است که به وجود جهان حقیقی و ابدی دیگری جز جهان ما باور دارد؛ جهانی که متغیر و متحول نمی شود؛ جهانی که نه آغاز دارد و نه انجام؛ جهانی که فراتر از جهان گذرا و دروغی ماست و در تقابل با آن قرار دارد.
به باور افلاطون و نیز بر پایه اعتقادات مسیحی، جهانی با چنین خصوصیات، در حقیقت جهان واقعی است که خدا به عنوان حقیقت معین در رأس آن قرار گرفته است؛ خدایی اخلاقی که ارزش های اخلاقی متناسب با این جهان را تعیین می کند. از سوی دیگر اما، باور افلاطونی و ایمان مسیحایی جهانی را که ما در آن زندگی می کنیم و برایمان ملموس و محسوس است، جهانی خیالی و ساختگی، غیر واقعی و دروغین، جهانی بد و زشت می پندارد (شانزدهم، 7؛ پنجم، 572؛ شانزدهم 47 و 563) نیچه این باور و طرز تفکر را به مبارزه می طلبد (هشتم، 422) و تأکید دارد که از میان برداشتن این «جهان واقعی» از اهمیت بسیار برخوردار است. (شانزدهم، 97) نیچه، این اندیشمند صریح و صادق، هر راه پنهان و هر طریق انحرافی را که به عقب ماندگی و الوهیت کاذب منتهی شود، برنمی تابد. زندگی و اندیشه او در «بی اعتقادی و ناباوری به جهان متافیزیکی» می گذرد. (پانزدهم، 51) برای او چنین جهان واقعی و چنین حقیقتی وجود ندارد.
«همین به اصطلاح جهان خیالی و ساختگی، تنها جهانی است که وجود دارد. آن چهان که به جهان واقعی معروف شده، دروغی بیش نیست.» (پانزدهم، 52) نفی واقعیت است و نیستی و پوچی. تنها واقعیت، واقعیت شدن است. باور افلاطونی این واقعیت را نادیده می گیرد و همواره «به هیچی و پوچی متوسل می شود و از لاوجود، خدا و حقیقت می سازد.» (پانزدهم، 984) این نفی مضاعف (بی اعتقادی به واقعیت و اعتقاد به لاوجود) آری این «نیست انگاری منفعل»، یکی از پایه های اصلی فرهنگ مغرب زمین را تشکیل می دهد. این نفی مضاعف سازنده کجایی معنا و هدف و مقصود زندگی است و سازنده کجایی ارزش هایی که فرهنگ غرب بر آنها بنیاد شده و انسان غربی دائما با آن مواجه بوده و هنوز هم با آن دست به گریبان است.
نیچه معتقد است که مسیحیت با افزودن عناصر نیست انگارانه ای به این باور نیست انگارانه، در بازسازی و گسترش آن کوشید.
بر اساس اعتقاد دینی مسیحایی، رنج و عذاب و مصیبت، گناهکاری و آلودگی به گناه، شکل دهنده اجزای ضروری هستی انسانند. بعد هم خداوند برای آمرزش گناهان بندگانش، پسر خود را به عنوان ناجی و مسیح به میان آنان می فرستد و او را قربانی می کند؛ لاوجودی فراتر از لاوجودی دیگر. «در مسیحیت، نه اخلاق و نه دین، هیچ یک نقطه تماسی با واقعیت ندارند.» (هشتم، 132) اعتقاد نیچه بر آن است که در گسترش و بازسازی چنین جهان نیست انگارانه ای، همه متکلمان و فیلسوفان مسیحی سهیم بوده اند؛ حال خواه نامشان پاپ اعظم یا مارتین لوتر باشد و خواه آنان را کانت و هگل و جز اینها بنامند. (هشتم، 482) «نیست انگاری فعال» افشاگر یک چنین نیست انگاری منفعل است که در تضاد با حیات قرار دارد.
تنها تحقق نیست انگاری فعال و فقط از طریق کمال یابی آن است که می توان بر نیست انگاری منفعل چیره شد. من سازنده و خواهنده و شونده، تنها معیاری است که به چیزها هدف هایی نو و ارزش هایی جدید می دهد. (ششم، 34) در این میان اما روشن نیست که وظیفه انجام این امر را انسان آتی، ابر انسان و یا خود نتیجه به عهده می گیرد. آنچه تعیین کننده است، پایه و اساس و ملاک و معیار این ارزش گذاری است؛ که همانا حیات این جهانی است، یعنی تنها واقعیت بی چون و چرایی که وجود دارد.
در واقع، حیات، حیات و هستی این جهانی انسان، همچون اصلی مطلق و مسلم در کانون فلسفه نیچه قرار دارد. بر این اساس، و تنها بر این اساس است که «درستی» و «نادرستی» امور معین و مشخص می شود. هر آنچه این اصل را نقض کند، برای نیچه حکم فریب و دروغ را دارد.
از این رو پیداست که بنیاد حملات نیچه به مکتب افلاطون و نیز انتقاد کوبنده او به آیین مسیحیت، که او آن را «مکتب افلاطون برای توده های مردم» می خواند، بر این اصل استوار است. «مبارزه علیه افلاطون (یا روشن تر بگوییم برای عامه «مردم»)، آری، مبارزه علیه فشار هزار ساله مسیحی- کلیسایی (چرا که مسیحیت همانا مکتب افلاطون است برای توده های مردم)، شور و هیجان معنوی عظیمی در اروپا پدید آورده که تاکنون بر روی زمین مانند نداشته است.» (هفتم، 5) نیچه در جای دیگر به صراحت می گوید: «چه کسی مسیحیت را نفی می کند؟ اصولا «جهان» به چه معناست؟
جهان به این معنا که آدمی سرباز است، داور است، میهن پرست است. به این معناست که آدمی از خود دفاع می کند، حرمت و عزت نفس خود را نگاه می دارد، خواهان برتری است، غرور دارد و بزرگ منشی. امروز هر عملی که در هر لحظه ای صورت می پذیرد، هر غریزه ای هر احترامی که به عمل می پیوندد، ضد مسیحی است.» (هشتم، 562) به بیانی دیگر: «مسیحیت همان مکتب افلاطون است برای توده های مردم؛ مذهبی است نیست انگارانه.» (پانزدهم، 852) «آری، نیست انگار و مسیحی هم قافیه اند و نه تنها هم قافیه که برازنده همند.» (هشتم، 703)
بحث ما تا اینجا درباره مضمون نیست انگاری غربی بود که نیچه را به کشف و افشای مفهوم نیست انگاری در فرهنگ مغرب زمین کشاند. اما پرسش اصلی ما این است که آیا در حوزه تمدن شرقی- اسلامی نیز، که هم منشأ یونانی و هم منشأ سامی دارد، عناصر پنهانی یافت می شود که بهانه به دست منتقدی چون نیچه دهد تا او حکم به وجود نیست انگاری در این حوزه فرهنگی دهد؟
مسلما با مطالعه و بررسی عقاید ضد مسیحی و الحادی نیچه، به این نتیجه می رسیم که او هیچ گونه خدایی را نمی پذیرد. برای او هر آنچه که از منظور و مقصود و معنای زندگی ملموس و واقعی فراتر رود، مردود است؛ حال خواه خاستگاه بودایی یا منشأ یهودی و یا اسلامی داشته باشد. اما این مسئله در اینجا مورد نظر ما نیست، بلکه مهم این است که عناصری را در فرهنگ شرقی- اسلامی مورد مطالعه و بررسی قرار دهیم که به توصیف نیچه در طول بیش از دو هزار سال بر کل فرهنگ مشرق زمین و کل اندیشه و دریافت غرب اثر گذاشته و آن را زیر سلطه خود داشته است.
ما برای پاسخگویی به این پرسش از هر گونه گمانه زنی پرهیز می کنیم و مستقیما به آرای نیچه رجوع می کنیم و با کمال تعجب می بینیم که او به طور مشخص به پرسش ما پاسخ گفته است. نیچه در راستای نفی مسیحیت به عنوان مذهبی نیست انگارانه که حیات را نابود می سازد و علم و فرهنگ را به تباهی می کشاند، چنین می نویسد: «مسیحیت ما را از ثمرات تمدن عهد باستان و بعدها از دستاوردهای تمدن اسلامی محروم کرد. فرهنگ و تمدن اسلامی در دوران حکمرانان مسلمان اندلس که در اساس با ما خویشاوندتر از یونان و روم است و در معنا و مفهوم و ذوق و سلیقه، گویاتر از آنهاست، لگدمال شد (این بماند که زیر پای چه کسانی).
چرا این تمدن لگدمال شد؟ «برای آنکه اصالت داشت، برای آنکه پیدایش خود را مدیون غرایز مردانه بود، برای آنکه به زندگی آری می گفت...» (هشتم، 703) «آری گفتن به زندگی»، چیزی بود که نیچه آن را در مسیحیت نیست انگارانه نمی یابد و در اسلام به آن دست می یابد و به حد کافی نیز از آن تعریف تعریف و تمجید می کند. نیچه مسیحیت و اسلام را بر مبنای عناصر فرهنگ ساز و فرهنگ پذیرشان با هم مقایسه می کند و در این مقایسه درباره مسیحیت می گوید: «دینی سامی، نفی کننده حیات، مظهر طبقه مغلوب و فرودست و متجلی در انجیل عهد جدید». و درباره اسلام می گوید: «دینی سامی، دینی که به زندگی آری می گوید، مظهر طبقه غالب و فرادست و متجلی در قرآن که به عهد عتیق در کهن ترین بخش هایش می ماند.» و در ادامه می گوید: «اسلام دینی برای مردان؛ با بیزاری عمیق نسبت به احساساتی گری و ریاکاری نهفته در مسیحیت و مسیحیت دینی زنانه.»
فلاسفه غرب نیچه فرهنگ اسلامی پوچ گرایی تمدن جهان غرب گفتگو مسیحیت