استوارت میل مى گفت که کاروانهاى بزرگ اندیشه از سه منزل مى گذرند: «ریشخند، گفتگو، پذیرش». بیش از پنجاه سال است که فلسفه تحلیلى در اغلب کشورها از منزل سوم گذشته است، اما در فرانسه تازه از منزل اول رد شده است. ژاک بوورس، (Jacque Bouveresse) ،یکى از جانبداران برجسته آن در سال 1965 به افتخار استادى «کولژ دوفرانس» مفتخر شده است. چندین اثر در زمینه این فلسفه نوشته یا ترجمه شده است. با این همه باز هم این فلسفه شبهه برمى انگیزد و هنوز هم آن را به بازى نمى گیرند. راهش دراز بوده است و همچنان دراز خواهد بود.
ظهور فلسفه تحلیلى
فلسفه تحلیلى در پایان قرن نوزدهم در «ینا» با فرگه، مبدع منطق جدید، و در اروپاى مرکزى با مکتب برنتانو، (Brentano) و در انگلستان، على الخصوص در کمبریج، با راسل و مور پدیدار شد. پراگماتیسم امریکایى تا اندازه اى از این فلسفه به دور است، اما نطفه بسیارى از ایده هاى رایج در فلسفه تحلیلى را دربر دارد: پیوند اندیشه و نشانه ها، توجه به منطق، اثبات گرایى. این اندیشمندان با یکدیگر تفاوت دارند اما وجه مشترک آنان در رد ایدئالیسم (کانتى یا هگلى) و تأکید بر واقعیت و عینیت قواعد، اعم از قواعد منطقى یا اخلاقى، در برابر پسیکولوژیسم، اصالت طبیعت و تاریخی گرى است. بین دو شاخه فلسفه تحلیلى در همان ابتداى پیدایش رابطه برقرار مى شود. فرگه با راسل مکاتبه مى کند، راسل درباره آراء جیمز و یکى از شاگردان برجسته برنتانو، ماینونگ، (Meinong)، بحث مى کند. اما فرانسویان از این معرکه به دورند.
با این همه عالم فلسفه در فرانسه در سالهاى دهه 1920 آنچنان در خود نخزیده بود که بعدا خزید. مجله هاى آن دوران را که باز مى کنیم، ترجمه ها و مباحثى درباره فلسفۀ انگلیس و امریکا (خاصه فلسفه پیرس و جیمز) در آنها مى بینیم و حتى نوشته اى از فرگه در مجله La Revue de metaphysique et de morale (مجله متافیزیک و اخلاق) منتشر شده است. کوتورا در فرانسه مدافع منطق گرایى مى شود، اما در جنگ 1914 مى میرد. چرا در آن دوران تماسى حاصل نشد؟ دو عامل در کار بود: اول اینکه فیلسوفان و ریاضى دانان فرانسوى با منطق خصومت داشتند و این خصومت از فیلسوفان «ایده ئولوگ» و شاید هم از دکارت سرچشمه مى گیرد و در میان ریاضى دانان نیز سرسخت ترین منتقد منطق گرایى پوانکاره است که مى گوید «منطق نه فقط عقیم است بلکه تناقض مى زاید.» عامل دوم غلبه ایدئالیسم اسپیریتوآلیست است که تا مدتها نسبت به هر شکل از واقع گرایى شبهه داشت.
در دهه هاى 20 و 30 که آنچه «واقع گرایى تحلیلى راسل و مور» خوانده مى شود در کمبریج بر مسند قدرت فکرى نشست، و در آلمان کارناپ و شلینگ بر آن شدند تا دستاوردهاى منطق جدید را در خصوص نظریه شناخت به کار بندند و حلقه وین را پایه ریزى کردند، در فرانسه نیز افق عوض شد، اما به سود جریانهاى دیگرى در فلسفه آلمان (یعنى به سود سه «ه» که هگل و هوسرل و هایدگر باشند). منطقیان جوان مانند هربران ونیکو جز نافهمى و خصومت چیزى ندیدند و آنقدر جوان مردند که نتوانستند در اوضاع و احوال تاثیرى بگذارند. شاید فقط کسى به نام کاوایه، (Cavailles) که هم آثار هوسرل را درس مى داد هم آثار کارناپ و ویتگنشتاین را، توانسته باشد تأثیرى نهاده باشد. وقتى که تأثیر عظیم برونشویگ را به یاد مى آوریم که «جزم گرایى منطق سالار» راسل و «شکاکیت تجربى» هیوم را به یک چوب مى راند، مى فهمیم که چرا در فرانسه، تجربه گرا و (یا) منطق گرا بودن یعنى محکوم کردن خود به فیلسوف نبودن. چه بسا که انزواى تنها «پوزیتیویست منطقى» فرانسه که روژیه نام داشت به سبب آن باشد که آن دو صفت شرم آور را به سازش با حکومت ویشى درآمیخته بود.
از این روست که وقتى پس از 1945 فلسفه تحلیلى در بریتانیاى کبیر و ایالات متحده به سنت غالب فلسفى تبدیل شد، فرانسویان یکسره از این جریان بر کنار ماندند که البته تقاص هم پس دادند. پدیدارشناسى «وجودى» سارتر و مرلوپونتى بیش از هر چیز داعیه آن داشت که «فلسفه آگاهى» است. از هوسرل بیشتر ایدئالیسم برترینى را برگرفتند و به علاقه او به منطق که وجه مشترک وى با برنتانو بود کمتر توجه کردند. در همان زمان، انگلیسیها به پیروى از ویتگنشتاین و رایل، (Ryle) علم مخالفت با فلسفه دکارت برداشتند و در برابر فلسفه هاى ذهنیت از عینیت زبان و رفتارهاى عام دم زدند. زمانى که لنگر ساختارگرایى فرانسه به سوى «فلسفه مفهوم» مى رود و بر تقدم زبان در ساختارهاى اندیشه تأکید مى کند، از سرمشق زبان شناسى سوسور پیروى مى کند که مسأله دلالت دالها را به یک سو مى نهد، در حالى که این مساله از همان زمان فرگه و راسل ذهن اهل تحلیل را سخت مشغول داشته بود.
مکتب باشلار، کواره (Koyre) و کانگیلم، (Canguilhem) به غیر از شناخت شناسى تاریخى، شناخت شناسى دیگرى نمى شناسد. از این رو بود که اغلب آراء ضد عقلى رایل را به آراء هایدگر نزدیک مى کردند; توجه ساختارگرایان به زبان ممکن بود آنان را به «فلسفه زبان عادى» آکسفورد هدایت کند و اهل فلسفه علم چه بسا مى توانستند توجه کنند که یکى از نویسندگانى که آثار آنان بیش از همه در سنت فلسفى انگلیسى- امریکایى مورد بحث قرار مى گیرد دوئم، (Duhem) فرانسوى است. با این حال وقتى که در 1959 چند تن از برجستگان فلسفه فرانسه که یکى از آنها مرلوپونتى بود در «روایومون» با چندتن از فیلسوفان تحلیلى روبرو شدند، حاصلى جز قیل و قال کرها به دست نیامد.
بیگانگی فرانسویان با دیدگاههاى فلاسفۀ تحلیلی
مى توان گفت که تا سال 1970 خواندن و بررسى آثار نویسندگان فلسفه تحلیلى کار چند متفکر تک افتاده بود، اما این تلاشها همچنان حاشیه اى است، مخصوصا که مبدأ آنها از دیدگاههایى است که با دیدگاههاى تحلیلیان بیگانه است: وویى من و گرانژه از منظر فلسفه کانت آغاز مى کنند و هیچ علاقه اى هم نه به تجربه گرایى داشته اند نه به فلسفه زبان; بعدها لارژو با فلسفه تحلیلى سخت مخالفت مى کند; ریکور به ویژه از فیلسوفان تحلیلى آکسفورد توقع نوعى بازسازى پدیدارشناسى و تأویل دارد ولى به آثارى که ممکن است مخالف این دیدگاهها باشد کمتر توجه مى کند. تنها ژاک بوورس است که خیلى زود آشکارا جانب آن نوع روشها و آرائى را مى گیرد که معمولا جزء فلسفه تحلیلى است. تقریبا در تنهایى کامل به همگنان خود سفارش مى کند که اندکى بیشتر آثار کارناپ، پوپر و على الخصوص ویتگنشتاین را بخوانند. فقط در پایان دهه 1970 است که نسل دیگرى از فیلسوفان به نوشتن رساله هایى درباره آن نویسندگان و نوشتن به زبان انگلیسى و برقرار کردن تماسهاى بین المللى که براى پرداختن به این نوع فلسفه لازم است، آغاز مى کنند.
اوجگیرى علوم شناختى و توجه روزافزون به فلسفه ذهن بسیارى از تحلیلیان را در اینکه فلسفه زبان فلسفه «اولى» باشد به تردید انداخته است. با اینکه زمانى (تقریبا قبل از 1960) بود که وجه تمایز فلسفه تحلیلى در آن بود که از پاره اى نظریه ها (عمدتا از نظریه هاى پوزیتیویسم منطقى) جانبدارى مى کرد و اساسا در کشورهاى آنگلوساکسون رواج داشت، اما امروز چنین نیست. فرق بین فلسفه تحلیلى امروز با «فلسفه اروپایى» (که دیگر فقط جنبه جغرافیایى ندارد زیرا در ایالات متحده و بریتانیاى کبیر نیز فیلسوف «اروپایى» پیدا مى شود) دیگر نه در نظریه هاست و نه حتى در کاربرد روش خاص (منطق یا تحلیل زبانى) بلکه در نوعى عملکرد، نوعى رهیافت و نوعى سبک فلسفى است. پژوهش فلسفه تحلیلى، پژوهش مسأله و برهان است. اگر از فیلسوف اروپایى بپرسید درباره چه چیز کار مى کند در پاسخ نام نویسنده اى را مى آورد یا نام روشى را مى برد که در دوره اى براى تفکر درباره مساله اى مرسوم بوده است. اما اگر همین سؤال را از فیلسوف تحلیلى بپرسید نام مسأله اى را مى آورد و برهانها و پاسخهاى مربوط به آن را مطرح مى کند و مى کوشد تا نظریاتى صورتبندى کند.
در نظر فیلسوف اروپایى هیچ رأى یا مسأله اى ارزیابى نمى شود مگر به نسبت زمینه اى تاریخى، متنها و شرح و تفسیرها؛ درحالى که در نظر اهل فلسفه تحلیلى این ارزیابى به تبع «شهودهاى» حس مشترک (و از اینجاست که مثالها و مثالهاى نقضى و «پارادوکسها» اهمیت پیدا مى کنند) و به تبع بحثهایى صورت مى گیرد که فیلسوفان دیگر در باب این مسأله یا رأى به میان آورده اند (و ضرورت روشنى بیان در همین است: سبک مبهم به درد بحث نمى خورد). فیلسوف اروپایى بیشتر در طلب آن است که تصویر تلفیقى و ترکیبى معقولى از تحولات اندیشه فلسفى در زمان به دست دهد تا اینکه به تحلیل و توصیف موارد خاص بپردازد.
تمایل فرانسویان به فلسفه تحلیلى
اینکه امروز به نظر مى رسد فرانسویان فلسفه تحلیلى را «کشف» کرده اند در واقع ثمره تحول دوگانه اى است، هم در نظریه ها و هم در روشها، که در درون مکتب تحلیل صورت گرفته است. از یک سو در کشورهایى که عملکرد غالب عملکردى بوده است فیلسوفان روز به روز بیشتر از جنبه تاریخى مسائل آگاه شده اند (هم اکنون در کشورهایى که بر حسب سنت «تحلیلى» بوده اند چندین اثر عمده در زمینه تاریخ فلسفه، على الخصوص فلسفه باستان و قرون وسطى پدید آمده است)، و فلسفه تحلیلى خود به تاریخ و سرچشمه هاى اروپایى خود توجه خاص یافته است. از سوى دیگر جمعى از فیلسوفانى که در مکتب تحلیل پرورش یافته اند دست از مخالفت با آرمانهاى کلاسیک این مکتب برداشته اند و با عقایدى مانند ایدئالیسم و نسبى گرایى همدلى مى کنند.
از آن جمله است «پاتنام» که تازگیها از برخى نظریات «کانتى» دفاع مى کند و همراه با «گودمن» از واقع گرایى متافیزیکى انتقاد مى کند. و نیز از آن جمله است «رورتى» که از پراگماتیسم امریکایى کلاسیک جیمز و دیویى پشتیبانى مى کند، اما بازتاب نظریات یا مسائلى را که تا آن زمان فقط «اروپایى» به نظر مى رسید با آن درمى آمیزد، نظریاتى مانند نظریات هایدگر، فوکو یا دریدا را. نویسندگان معروف به «تحلیلى» مانند پاتنام و رورتى و گودمن هنگامى پذیرفتنى تر مى شوند که موضوعهایى را که از دوران ساختارگرایان براى فرانسویان آشناست مى پرورانند یا از جریانهایى که فرانسویان چندان علاقه اى به آنها ندارند انتقاد مى کنند. اگر برخى از امریکاییان آنچه را ما در آنان نمى پسندیم خود نمى پسندند پیشداورى پیشینى ما به صورت پسینى تایید مى شود.
اما حال که مى بینیم در فرانسه جنبشى در جهت توجه روز افزون به فیلسوفان تحلیلى پدید آمده است، آیا این جنبش با توجه بیشترى به موضوعات کلاسیک فلسفه تحلیلى، یعنى مثلا به آثار فلسفه زبان، فلسفه منطق، یا فلسفه علم یا به نویسندگانى که به لحاظ اعتقاداتشان بیشتر در کنار تجربه گرایى یا ماتریالیسم یا نام گرایى قرار مى گیرند، خواهد کرد؟ و آیا فیلسوفان فرانسوى تمایل دارند به اینکه روشهاى خود را عوض کنند و رویکردى نزدیکتر به آنچه در بالا ذکر شد در پیش گیرند؟ ما که خود سخت تردید داریم که چنین شود. فلسفه تحلیلى حقیقتا در فرانسه مورد گفتگو و پذیرش قرار نمى گیرد، مگر آنکه عملکرد آن جزء عرف متداول شود، یعنى تا وقتى که فرانسویان واقعا حاضر شوند خود را در معرض نقد قرار دهند و همه انواع نظریه هاى فلسفى معاصر را در معرض نقد قرار دهند. خلاصه، تا وقتى که در بحث فلسفى به سبکى دست یازند که طنطنه آن بسیار کمتر و فروتنى آن بیشتر باشد.