در باب زمینه ها و پیشینه تفکر پراگماتیسم و فیلسوفانی که اندیشه های پراگماتیسی داشتند و یا به گونه ای در اندیشه پراگماتیسم اثرگذار شدند، دست کم از جهت سلبی به این معنی که با طرح آرائی از کمال گرایی در معرفت و دیدگاه های ایده آلیستی درباره حقیقت و دانش که به طور معمول این گونه دانش برای بیشترین درخور دستیابی نیست باعث شدند که اندیشه وران دیگر از جمله متفکران پراگماتیسم به رد چنین معارفی بپردازند و این گونه نتیجه بگیرند که تنها چیزی که به کارگیری آن ممکن است دانشی است که در عمل درخور دستیابی است و یا آنچه در تجربه عملی ما به کار می آید به آن می پردازیم.
سوفسطائیان
در میان فیلسوفان یونان آرائی که به اندیشه پراگماتیسم بسیار نزدیک است آرای سوفسطائیان است. پروتاگوراس می گوید: «حقیقت آن است که انسان آن را حقیقی بداند. به عبارت دیگر انسان معیار حقیقت است و هیچ حقیقتی مستقل از آدمی وجود ندارد پس نباید در پی یافتن حقیقت موهوم برآمد و هر آنچه در عمل به کار آید آن نیکوست.» سوفسطائیان به گونه ای در این امر زیاده روی کردند که حتی در دادگاه ها حق را باطل و باطل را حق جلوه می دادند و برای چیرگی بر حریف از هر راهی سود می جستند و سخن خود را حقیقت می شمردند. سقراط و پس از او افلاطون علیه این تفکر قیام کردند. افلاطون در رد نظریه پروتاگوراس یادآور شد علم با احساس فرق می کند؛ زیرا احساس همواره نسبی است و اگر نظریه پروتاگوراس را بپذیریم علم ناممکن خواهد بود. به علاوه اگر سخن پروتاگوراس درست باشد که هر کس میزان قاضی در همه امور است دیگر مریض باید درباره داروها حکم و قضاوت کند نه پزشک… افلاطون می افزاید وقتی ما حقیقت می گوییم اشیاء را بدان وجه که هستند بیان می کنیم. (محاوره کراتولوس)
این مطلب یعنی اعتقاد به وجود داشتن واقعیتهای مستقل از ذهن در تمام نظریه های مهم تا کانت وجود دارد. وجود واقعی داشتن و شناخت آنها امری مسلم بود و این کانت بود که با مسأله نقادی و انقلاب کوپرنیکی خود این فرض را رد کرد که این آدمی است در مقابل واقعیت قرار گرفته و درصدد شناخت آن است.
بیکن در جهت رد آراء و دیدگاه های ایده آلیستی و کمال جویانه درباره حقیقت جایگاه ویژه ای دارد. وی اندیشه های فلسفی را که هیچ سودی از آن بهره آدمی نمی شود رد کرده و پیشرو اندیشه پراگماتیستی در دوره جدید است: بیکن از همان دوران دانشجوییش راه و روش پیشینیان و معاصرانش را نادرست تشخیص داد و… آنها را اغلب مشاجرات و منازعات بیهوده و وراجی و لفاظی و جامد و ایستا و خلاصه بی نتیجه و نازا انگاشت. به ویژه فلسفه و منطق ارسطو را که متداول عصر و حاکم بر اذهان معاصرانش بود بی حاصل و برای کشف نارسا و برای زندگی غیر مفید بلکه مضر یافت.
او بعدها تصمیم گرفت که یک فلسفه فعال و مترقی پدید آورد که در زندگی انسانها مفید و مؤثر افتد و بر آن شد که طرحی نو بیندازد و فلسفه جدیدی بسازد که مبتنی بر علوم طبیعی و هماهنگ با آن باشد و بشر را در شناخت طبیعت و کسب قدرت برای تصرف در آن یاری دهد.
درباره اثرگذاری بیکن در ابزارانگاری علم در تفکر جدید غرب استاد مطهری می نویسد: ز «قرن شانزدهم در اروپا بیکن گفت علم ارزش ذاتی ندارد و ابزاری است برای کسب نیرو. علم نوعی قدرت به انسان می دهد این علم می خواهد مطابق با واقع باشد می خواهد نباشد. من نمی خواهم درکم حقیقی باشد. علم برای انسان مثل دندان است برای شیر. می خواهم در عمل از علم بهره ببرم. اگر نظریه ای غلط برای من در عمل سود برساند بر نظریه صد در صد درستی که در عمل سودی ندارد برتری دارد.
روش بیکن شامل سه بخش: مشاهده طبیعت، تجربه و عنوان کردن قوانین طبیعی. این روش بر خلاف روش قیاسی گالیله کاملا استقرائی و اصالت عملی است. بیکن که تحت تأثیر کشفیات عصر رنسانس با یک دید مثبت و ایمان به بشریت می نگریست مدعی بود که هدف انسان در علم جدید تنها معرفت به طبیعت نیست بلکه تسلط بر طبیعت است تا بتواند شرایط محیط زیست و حیات انسانی را تکامل بخشد. بیکن درباره کاربرد عملی علم تأکید فراوان داشت و مانند اصحاب اصالت عمل، علمی را که جدای از عمل باشد بی ارزش و بی اعتبار می دانست. در آتلانتیس نو یعنی مدینه فاضله خود همواره از علمی سخن می گوید که حدود و قلمرو انسان را در طبیعت گسترش می بخشد برای رفاه و آسایش انسان وسایلی چون زیردریاییها و هواپیماها فراهم می آورد و شیوه های ساختن طلا را ارائه می دهد و راه های طولانی عمر و حفظ و نگهداری نیروهای جوانی را می نمایاند. از اینجا برمی آید که به رسالت و وظیفه عملی علم سخت باور دارد و همان گونه که رسی اشاره کرده است در نظام فکری بیکن مطلب اساسی این است که اعتبار فلسفه برابر است با توانایی آن بر تولید کار و کمک به آسایش انسان. ارزیابی کشف و روشنگری در فلسفه به همان اندازه که پایه علم است پایه عمل نیز هست بالاخره به عقیده وی نظر و عمل بدون یکدیگر نه تنها بی فایده و بی اعتبارند بلکه زیانبار و خطرناک نیز هستند.»
در این که آیا از دکارت نیز می توان به عنوان اثرگذار در پراگماتیسم نام برد، باید گفت دکارت را از جهت این که انسان را توانای به شناخت کنه چیزهای مادی خارج نمی داند و این نظر به نوبه خود به شکاکیت کانتی و رأی کانت نسبت به اشیاء خارج (نومن و اشیاء فی نفسه هرگز قابل دسترس نیست) انجامید می تواند اثرگذار در مکتب پراگماتیسم باشد. دکارت با طرح مسأله وضوح و تمایز شناخت در واقع خواست از این بحران شکاکیت نسبت به ادراک واقعیت خارج و ادراک حقیقت اشیاء خارج نجات پیدا کند بیش از حد طرحی ایده آلیستی از حقیقت داد که خود به گونه ای دیگر به انکار ارزش ادراک می انجامد. دکارت بیشتر از جهت سلبی در پراگماتیسم اثرگذار بود یعنی با ارائه نظریه شناخت خود و نارسایی آن در واقع نمایی ادراک و پاسخگو نبودن نظریه دکارت در باب شناخت عالم خارج زمینه بی اطمینانی نسبت به دیگر دیدگاه ها را در باب شناخت عالم خارج فراهم کرد تا کانت بگوید ذهن آدمی توانایی فهم نومن ها و اشیاء فی نفسه را ندارد و با انکار واقع نمایی ادراک عالم خارج این تئوری که آنچه در عمل مفید و کارساز است حقیقت است مطرح شود.
فلاسفه تجربی مسلک
لاک و فلاسفه تجربی مسلک انگلستان بیشتر از عقل گرایان به مکتب پراگماتیسم نزدیک هستند؛ زیرا در روش با آنها انبازند. ویلیام جیمز درباره ریشه های اندیشه پراگماتیسم در فلاسفه تجربی مسلک سخن می گوید: «لاک و هیوم به نحو پراگماتیستی از جوهر روحی نقادی می کنند. لاک هویت شخصی را به ارزش پراگماتیکیش بر حسب تجربه بیان می کند. وی می گوید معنی آن همان شعور (آگاهی) است؛ یعنی این حقیقت که ما در یک لحظه از زندگی لحظات دیگر را به خاطر می آوریم و همه آنها را به مثابه اجزاء یک تاریخ شخصی واحد احساس می کنیم. عقل گرایی این تداوم عملی در حیاتمان را به کمک وحدت جوهر نفسانی ما توضیح می دهد. اما لاک می گوید فرض کنید خدا شعور را از ما سلب کند آیا باز به خاطر دارا بودن اصل نفسانی وضع ما ذره ای بهتر است؟ … از نظر لاک هویت شخصی ما منحصرا مشتمل است بر خصوصیاتی که از جنبه پراگماتیکی قابل تعریف باشد. این که این هویت غیر از ین واقعیتهای تحقیق پذیر در یک اصل روحی هم وجود داشته باشد صرفا یک خیال بافی غریب است. اما لاک اعتقاد به یک نفس جوهری را در ورای آگاهی ما منفعلانه پذیر نیست.»
ویلیام جیمز در ادامه به بارکلی می پردازد و آرای پراگماتیستی او را به این شرح بیان می کند: «بارکلی آن جا که از ماده انتقاد می کند مطلقا پراگماتیست است. ماده همان احساسهای ما از رنگ شکل سختی و نظایر آن دانسته می شود… احساسها تنها معنی ماده هستند ماده نامی است که تا همین اندازه در رابطه با احساسها حقیقی است.»
هیوم نیز نه تنها ماده بلکه نفس را به عنوان جوهری مستقل رد کرد و کارکردگرایانه به آن نگریست. ویلیام جیمز در این با آورده است: «هیوم و اغلب روان شناسان تجربی پس از او نفس را جز به مثابه نامی برای پیوستگیهای قابل اثبات در حیات درونی ما انکار کردند. آنها همراه نفس از نو به درون جریان تجربه فرود آمدند و آن را به ارزشهای خرد بسیار که همان (تصورات) و همبستگی های خاصشان باشد تبدیل کردند… نفس فقط تا همین اندازه سودمند یا حقیقی است نه بیشتر.»
دومین فیلسوفی که در اندیشه پساتجدد و بی اعتمادی به باورهای ما نقش داشت کانت است. شاید هیچ فیلسوفی به اندازه کانت در اندیشه جدید اثر نگذاشته است. از نظر کانت بر خلاف آنچه در نظریه های اصالت عقل مسلم دانسته شده بود میان ما و عالم خارج توافقی نیست. به نظر عقلی مذهبان متعارف (افلاطون، دکارت، لایب نیتس) تصورات حقیقی ما حقیقی است برای این که نسخه های ثانی واقعیتی معقولند و برای آن که آنها خود نیز واقعیت معقولند. کانت عقیده ندارد که آنچه در ماست حقیقتا نسخه ثانی اعیان اشیاء آن چنانکه واقعا و فی نفسها باشد. در یک چنین انگاره ای از جهان که همواره سعی ما باید در راه رسیدن به حقیقت آن باشد بی آنکه بتوانیم هرگز به آن برسیم انگار نفس و خدا هم از انگاره هایی است که ما با عقل نظری نمی توانیم واقعیت آنها را ثابت کنیم. عقل عملی و ندای تکلیف است که ما را به اصول موضوعه ضروری برای استواری قانون اخلاقی یعنی به اختیار و نفس و خدا هدایت می کند.
طرح مسأله امکان شناخت و محدودکردن آن در حیطۀ محسوسات و تجربیات
طرح مسأله شناسایی یعنی این که ما از ابتدا امکان شناخت عالم خارج را مسلم نگیریم بلکه خود همین امکان شناخت را بررسی کنیم. آن بخشی از فلسفۀ نقادی کانت که درباره امکان مابعدالطبیعه و امکان شناخت عقل امور فی نفسه (خدا نفس و جهان) را مطرح کرده جدل متعالی است و همان جاست که بر اندیشه پراگماتیستی اثرگذار بوده است. پیرس یکی از فلاسفه پراگماتیست می گوید: «کانت صور عقلی خدا و جاودانگی و اختیار را بررسی کرده و به دلایلی آنها را پذیرفته که از نظر شاگردان حوزه های علمیه مشکوک است. ولی در چشم دانشمندان آزمایش گر یقینی است.»
کانت میان سه وجه نظر به مباحث مابعدالطبیعه فرق می گذارد. مابعدالطبیعه به عنوان میل طبیعی و مابعدالطبیعه به عنوان علم و مابعدالطبیعه به عنوان علم نقادی. وی می گوید: «بی گمان مابعدالطبیعه به عنوان یک میل طبیعی بشر ممکن است. دلیل آن هم وجود داشتن آن در طول تاریخ است؛ اما اگر مابعدالطبیعه را به عنوان یک علم بنگریم و آن را به کار بردن مفاهیم عقلی در فوق حسی بدانیم ممکن نیست و در وجه نظر سوم اگر مابعدالطبیعه را به عنوان نقد و بررسی این امکان بنگریم ممکن است.» کانت بر این باور که بود نمی توان با مفاهیم عقلی بیش از امور تجربی را فهمید. هرگاه احکامی در باب عالم نفس و خدا بخواهیم صادر کنیم که جنبه نظری داشته باشد از آن جایی که در تجربه داده نمی شوند حکم معارضشان وجود دارد و اصولا شناخت علمی درباره آن موضوعات نمی توان به دست آورد باید در مورد آنچه از تجربه مستفاد می شود اندیشه نظری داشت.
کانت علت ناکامی شناخت نظری در گزاره های عقل نظری را (وجود خدا و نبود او) این می داند که بحث درباره اینها بی فایده است چون اثبات پذیر نیست و تنها کاری که ممکن است این است که این قضایا را در عرصه عمل در اخلاق می توان پذیرفت. چرا که قابل اثبات نیست چون فاهمه ما که حمل می کند و قضیه علمی می سازد در مواد تجربی کارائی دارد. کانت پس از آن مقدمات که یاد شده نتیجه می گیرد هر اقدامی که دین یا علم در گفتن حقایق و واقعیات نهایی و قطعی به عمل آورند فقط جزو فرضیات محسوب خواهد شد… و علمی که می خواهد در ماورای محسوس قدم نهد دچار تناقضات خواهد شد. جدل متعالی می خواهد این عقل را به حدود تواناییش آگاه کند… و به فلسفه الهی یادآوری کند که جوهر و علیت و وجود مقولات نهایی هستند؛ یعنی فقط وجوه و حالات طبقه بدنی و تنظیم محسوساتند و فقط درباره ظواهر و پدیده هایی که به ذهن ما وارد می شوند قابل استعمالند.
اثرپذیری ویلیام جیمز از دیدگاه های کانت
می توان دیدگاه های ویلیام جیمز را درباره تجربه دینی اثرپذیرفته از کانت دانست؛ چرا که ویلیام جیمز می گوید: «من خود معتقدم که دلیل وجود خداوند عمدتا در تجربه های شخصی درونی ما نهفته است.» جیمز در این کار مفهوم تجربه را به مرزهایی فراتر از تجربه حسی گسترش داد و شامل تجربه دینی اثرپذیرفته از کانت دانست؛ چرا که ویلیام جیمز می گوید: «من خود معتقدم که دلیل وجود خداوند عمدتا در تجربه های شخصی درونی ما نهفته است.» جیمز در این کار مفهوم تجربه را به مرزهایی فراتر از تجربه حسی گسترش داد و شامل تجربه دینی و تجربه حسی دانست… و به یک معنی مسأله او همان مسأله کانت است؛ یعنی آشتی دادن نگرش علمی با آگاهی اخلاقی دینی انسان. ابزار او برای این یگانه سازی یا هماهنگ سازی پراگماتیسم بود. نتیجه ای که ارائه شد همانا پیشرفت اصالت تجربه اساسی بود و رهیافتی که اتخاذ کرده بود همان اصالت بشر بود.