پس از شورای قسطنطنیه در سال 381، هنوز مناقشات کلیسا بر (چگونگی) مسیح متمرکز بود. اما در این دوره ارتباط پسر با پدر، اذهان دانشمندان الهیات را به خود مشغول نمی کرد؛ بلکه ارتباط مسیح با انسان، یعنی ارتباط انسانیت با الوهیت در مسیح، مشغله ذهنی آنان بود. کلیساهای بخش شرقی امپراتوری، برای حل این مسأله تلاش می کردند و نیروهای غرب بر نزاع با بربرها متمرکز بود. در طی قرون چهارم و پنجم، دو نیمه امپراتوری هر چه بیشتر از هم جدا می شدند. امپراتوری به غرب لاتین و شرق یونانی تقسیم شده بود؛ به طور که دادخواستی که در خلال یکی از مناقشات قرن پنجم به روم فرستاده شد، چنان به تأخیر افتاد که گویا هیچ کس در روم نمی توانست یونانی بفهمد. سازمانهای کلیسایی، سرسپردگیهای عامیانه و حتی شکل آیین نماز، در حال تغییر بودند.
همچنین جایگاهی که مسیحیت در زندگی روزمره داشت، متفاوت بود. غربیها برای بحث انتزاعی نسبت به شرق متمدن تر و کامیاب تر، فرصت و تمایل کمتری داشتند. در آنجا گرایشهای عقلانی در موضوعات عقیدتی بر اذهان شهروندان سلطه داشت. هیچ کس به نصیحت «گریگوری نازیانرن قدیس» به آریوسی های افراطی، که از استعمال زیرکانه قیاس مغرور بودند، توجهی نمی کرد: «هرکس مجاز نیست که درباره خدا به بحث بپردازد؛ بلکه فقط کسانی مجازند که آنها به توانایی اشان نسبت به آن، همراه با پیشرفت بسیار زیاد در راه کمال، نشان داده شده باشد.» (گریگوری نازیانزن، سخن 27) اختلافات همچنان ادامه داشت. عموما تأکید «آتاناسیوس» مبنی بر اینکه وحی مسیحی بر این مبتنی است که مسیح کاملا انسانی و کاملا الهی باشد، پذیرفته شده بود. اما سوالی که اکنون در مرکز مناقشه قرار داشت این بود که این چگونه می شود؟ به چه روشی چیزی که خداست و چیزی که انسان است در عیسی مسیح متحد شده اند؟
در میان متفکران آن زمان برخی معتقد بودند که انسان به بدن و نفس تقسیم می شود؛ و برخی، با تبعیت از پولس قدیس، معتقد بودند که انسان از سه بخش بدن، نفس و روح، تشکیل شده است. نفس اصل حیات است که انسان در آن با همه موجودات زنده سهیم است و روح بالاترین چیزی است که در او وجود دارد. آریوسی ها، کلمه الهی موجود در مسیح را اصل اساسی می دانستند که به وجودهای انسانی حیات می دهد. این (اصل) در معرض تغییر و در نتیجه پایین تر از خدای تغییر ناپذیر بود. این بیان با مفهوم «راست کیشی» کنونی درباره مسیح به عنوان شخص دوم تثلیث، در تقابل بود و بسیاری احساس کردند که باید به هر قیمتی که باشد رد شود: یکی از آنها «آپولیناریوس»، اسقف «لودیسیه» در سوریه بود که هدفش حفظ الوهیت و یگانگی مسیح بود.
«آپولیناریوس» حامی راسخ آموزه نیقیه ای، اما یک یونانی واقعی بود. او خود را ملزم به مقابله با مشکلات عقلانی که مطرح بود، می دانست. او می دانست که کلمه «لوگوس»، که همذات با خدا بود، می بایست در مسیح به طریقی با سرشت انسانی او که هنگام تجسد به خود گرفته بود، متحد و یگانه شود. برای «آپولیناریوس» نشان دادن این امر مهم بود که مسیح (پسر) چگونه واقعا خداست و در عین حال عیسی، که سرشت بشری انسان را داشت، دو شخص نبود، بلکه یکی بود. به نظر «آپولیناریوس» سرشت انسانی که در بدن جسمانی بود او را در معرض امکان گناه قرار می داد. چگونه می توان نشان داد که مسیح، مانند خدا، آزاد از این امکان و کامل بوده است و باز هم انسانیت به خود گرفته است؟
پاسخ آپولیناریوس این بود که، در مسیح، «لوگوس» جای روح ما را گرفته است. مطلب این گونه است که سرشت انسانی او محکوم هدایت الهی بود و این بدین معناست که او برای همیشه معصوم بود. آپولیناریوس گمان می کرد که با همین برهان مسأله یگانگی الوهیت و انسانیت را در یک شخص حل کرده است. اما او فورا مورد حمله قرار گرفت. مخالفان او دلیل می آوردند که اگر «لوگوس» جای بالاترین عنصر را در طبیعت انسانی گرفته است، پس مسیح کاملا انسان نبود، چون بالاترین عنصر انسانی در او نبوده است. این بدان معنا بود که، بر طبق این آموزه که مسیح تنها چیزی که بر خود لازم کرده بود التیام و نجات بود، نمی توان گفت که او تمام انسان را نجات داده است اگر مسیح کاملا انسان نبود، پس او چیز دیگری، نه خدا و نه انسان بود و تجسد بی معنا بود. آپولیناریوس پیروان زیادی داشت که دیدگاههای او را تأیید می کردند، اما اغلب درباره آنها گزافه گویی می کردند یا شکل تحریف شده ای از آنها را تعلیم می دادند.
به زودی ردیه هایی علیه تعلیمات او به وجود آمد و پاپ «داماسیوس» خطاهای او را محکوم و او را از مقام اسقفی عزل کرد. در این هنگام آپولیناریوسی گری یک بدعت بود، و بر ضد آن در روم، اسکندریه، انطاکیه و شورای جهانی قسطنطنیه، احکامی صادر شد؛ همچنین امپراتور تئودوسیوس اول احکام امپراتوریی بر ضد آپولیناریوسی گری صادر کرد و قدرت حکومت را برای سرکوبی آن به کار برد. در واقع آپولیناریوسی گری هرگز تهدیدی جدی برای «راست کیشی» نبود. اهمیت آن به خاطر آموزه هایی است که به منظور خنثی کردن آن بیان شد، که آنها به نوبه خود بدعت بسیار مهمی را به وجود آوردند. در آغاز قرن پنجم بیشترین حمله الهیاتی علیه آپولیناریوسی گری از سوی کلیسای انطاکیه بود. از قرن سوم به بعد مراکز اسقفی مهم روم اسکندریه و انطاکیه در امپراتوری موجود بودند. روم در تفوق و اقتدار نسبت به سایر حوزه های اسقفی برتری داشت. اما از روم افکار فلسفی و دینی ریشه ای برنخاست. اسقف نشین روم در قبال مناقشات الهیاتی که در امپراتوری اتفاق می افتاد، برخوردی صرفا آمرانه داشت و این به خاطر نقشی بود که آن مکان به عنوان مرکز غرب و مرکز حکومت و رهبری به رسمیت شناخته شده کلیسا داشت.
موضعهای متفکران اسکندرانی و انطاکیه ای در مناقشات مسیح شناسی
اسکندریه اسقف نشینی بسیار قدرتمند بود و این تا اندازه ای به این خاطر بود که از قدیم به یک مرکز بین المللی علمی مشهور بود و تا اندازه ای به خاطر نویسندگان و رهبران کلیسای بزرگی بود که عرضه کرده بود. عقل گرایان اسکندرانی شدیدا تحت تأثیر افلاطون بودند و مسیحیت را در پرتور فلسفه متافیزیکی مطالعه می کردند. این متفکران اسکندرانی به تمرکز بر الوهیت مسیح تمایل داشتند. و «لوگوس» را به واسطه کیهانی الهی که وارد جهان ما شده است، توصیف می کردند. آنها در مطالعه عهد قدیم و حتی عهد جدید، تفاسیر رمزی و کنایه ای بسیاری به کار می بردند. انطاکیه، که سومین اسقف نشین مهم بود، در امر دیگری شهرت داشت. این شهر از روزگاری که تغییر کیش داد، در معرض تأثیر اندیشه هایی بود که بیشتر سامی بودند تا تحقیقات متافیزیکی؛ هدف آنها این بود که وجود یک مسیح تاریخی را در رأس تعالیم خود قرار دهند. تفسیر آنها از کتاب مقدس به لفظی بودن تمایل داشت و به تفسیر کنایی و رمزی با سوء ظن نظر می کردند.
روشن است که همه شهرها کاملا مانند هم فکر نمی کنند؛ اما نامهای اسکندرانی و انطاکیه ای به خاطر گرایشهای عمومی رهبران کلیسای آنها، عناوینی برای توصیف دو مکتب فکری مختلف بوده اند. عنوان اول کسانی را توصیف می کند که بر خدا بودن مسیح تمرکز داشته اند؛ و عنوان دوم کسانی را توصیف می کند که، بالاتر از هر چیز، مسیح را وجود انسانی تاریخی می دیده اند. انتظار می رفت که اسکندرانی ها و انطاکیها، با این تأکید و رهیافتهای متفاوت، موضعهای مختلفی در مناقشات مسیح شناسی بگیرند. «دیودوریوس»، اسقف ترسوس، که یک نماینده مسیح شناسی انطاکیه ای بود، به آپولیناریوس به خاطر دست کم گرفتن انسانیت کامل مسیح، حمله می کرد. او نخستین تمایز صریح را در عیسی بین پسر خدا و پسر مریم گذاشت، شاگرد او «تئودور»، اسقف «موپسوئستا»، بود. او هم به نوبه خود شاگردی داشت که همان نسطوریوس معروف بود که دیدگاههایش باعث شقاق و تحول زیادی در کلیسای مسیحی گشت. تئودور بر وجود دو طبیعت کاملا مجزا در مسیح تأکید می کرد. این دو طبیعت با به هم پیوستن در یک فرد، متحد شدند. او برای حفظ انسانیت کامل مسیح، الوهیت او را «ساکن شدن» خدا تبیین کرد. همه انسانها در خود جوهر خدایی دارند که به آنها حیات می دهد، اما خدا فقط در شایستگان ساکن است. سکونت در مسیح به گونه ای بود که خدا، کلمه به مقتضای یگانگی اراده بین الوهیت و انسانیت عیسی، عامل موثری در تمام افعال او بود. در اینجا تأکید بر این بود که مسیح انسانی بود که خدا گردید، نه خدایی که انسان گردید. (و این چیزی بود که نسطوریوس با دقت شرح داد)
مناقشه نسطوریوسی در ظاهر به صورت نزاع سخت عامیانه در آمد و این بیشتر به این خاطر بود که نسطوریوس انسانی خشن و متکبر و بی نزاکت در تعبیرات بود و از کلمات، درست استفاده نمی کرد اما او بسیاری از چیزهایی را که به او نسبت داده می شود صریحا بیان نکرده است، و بیشتر چیزهایی که نسطوریوسی گری خوانده می شد، تقریبا شرحهایی از گفته های واقعی او بودند که پس از او پیروانش ارائه دادند.
تعالیم نسطوریوس
نسطوریوس، که اهل انطاکیه بود، ملاحظه کرد که اگر مسیح یک شخص و الهی باشد، انسانیت او کمرنگ می شود. منازعه گران از هر طرف دعوا کلمات «سرشت» و «شخص» را به کار می بردند. احتمالا مقصود آنها از «سرشت» کیفیات اساسی یک چیز بود... و بر طبق تعریف دایره المعارف آکسفورد، حالت و ویژگی درونی یک فرد را سرشت او گویند و مقصود آنها از «شخص» یک وجود فردی بود. تعالیم نسطوریوس ظاهرا این گونه نشان می داد که یک شخص انسانی وجود داشت (عیسای ناصری) و یک شخص الهی، یعنی کلمه که در مسیح بود؛ و این اشخاص متمایز به وسیله اتحاد اراده، یعنی یگانگی معنوی بین دو موجود، متحد شده بودند.
بنابراین پسر خدا یک انسان نگردید، بلکه به یک انسان مخلوق که از باکره متولد شده بود، پیوست. با گذر زمان احترام به مریم باکرده رشد کرده بود و به تدریج به صورت سرسپردگی عامیانه در می آمد گزارش شده است که عنوان «مادر خدا» برای او از قرن سوم در مصر به کار می رفته است عکس العمل نسطوریوس در مقابل این عنوان، تا اندازه ای از آموزه مسیح شناسی او، و تا اندازه ای از این ناشی می شد که او می ترسید که عبادت کنندگان مسیحی با مریم به عنوان الهه برخورد کنند و این بازگشت به شرک بود.
امپراتور تئودوسیوس دوم در سال 428 نسطوریوس را از صومعه اش در نزدیکی انطاکیه فرا خواند تا پاتریارک قسطنطنیه شود. او از قبل مبلغی مشهور و مخالفی پر شور نسبت به هر چیزی که به نظر او در مرز بدعت قرار داشت، بود. یکی از کشیشهای نسطوریوس در خطابه ای بیان کرد که هیچ کس نباید مریم باکره را «مادر خدا» بنامد، بلکه باید بگوید «مادر عیسی» این (سخن) اعتراضات جدی را در پی داشت. اما نسطوریوس دستیار خود را رد نکرد. او همچنین از استعمال کلمه پذیرفته شده Theotokos حامل خدا خودداری کرد. او می گفت: «مریم فقط انسانی را متولد کرد که در او «کلمه» تجسد یافت.» (اچ. دانیل راپس، در کتاب کلیسا در قرون تاریک)
سیریل، اسقف الهیدان اسقف نشین قدرتمند اسکندریه، در نوشته ای نسطوریوس را نصیحت کرد و او هم شدیدا از خود دفاع کرد. هر دو به پاپ «سلستین» در روم مراجعه کردند. مسیح شناسی سیریل، خدا مرکزی بود و الوهیت مسیح جایگاه اصلی را در تمام تعلیمات او داشت. اما او معتقد بود که در مسیح، اتحاد جدایی ناپذیر بین خدا و انسان وجود دارد. «لوگوس»، که در مسیح تجسد یافته، ویژگیهای انسان را پذیرفته است. این بدان معناست که مسیح، ویژگیهای انسان را به صورت عمومی، به جای ویژگیهای یک انسان فردی، دارا بود.
اختلافات سیریل و نسطوریوس و تشکیل شورای افسس
پاپ، موافق سیریل و مخالف نسطوریوس بود. سیریل با تأیید پاپ دوازده بند تنظیم کرد که نسطوریوس می بایست در مقابل مجازات تکفیر آنها را بپذیرد. نسطوریوس خود داری کرد. پاپ در سال 430 در روم شورایی تشکیل داد که مقالات نسطوریوس را محکوم کرد. باز نسطوریوس از پس گرفتن گفته هایش خودداری کرد. در این هنگام سیریل او را تکفیر کرد و نسطوریوس، تئودوسیوس امپراتور را به فراخوانی شورایی برای حل مناقشه ترغیب کرد. در سال 431 شورایی در افسس تشکیل شد. جمعیت شهر تظاهرات خشنونت آمیزی علیه «مخالفان مادر خدا» راه انداختند. امپراتور مداخله کرد و طی اقداماتی یک نوبت هم سیریل و هم نسطوریوس را زندانی کرد. مردان کلیسا همدیگر را محکوم می کردند؛ مردم عادی شورش می کردند؛ کارگزاران غیر نظامی امپراتوری بین دو طرف نزاع دسیسه می کردند. سرانجام تئودوسیوس شورا را با اعلام شکست آن در راه دستیابی به صلح، (و این اعلام کاملا بر حق بود) تعطیل کرد. اما نسطوریوس به عنوان بدعت گذار محکوم و از مقام خود بر کنار و تبعید شد.
صلح بین سیریل اسکندرانی و یوحنای انطاکیه ای
امپراتور تلاش می کرد که گروههای متخاصم را با هم جمع کند و در سال 433 مصالحات طرفینی بین سیریل اسکندرانی و یوحنای انطاکیه ای، که حامی نسطوریوس بود، برقرار شد. یوحنا با محکومیت نسطوریوس موافقت کرد و سیریل بخشی از اعتقادنامه ای را که یوحنا تنظیم کرده بود و عبارت «همذات با ما در انسانیت» را به کار می برد، پذیرفت. نسطوری گری، به عنوان یک بدعت در امپراتوری، مغلوب شد، اما افراطیهای هر دو طرف نسبت به مصالحه ها راضی نشدند و مشاجرات ادامه یافت.