میگل داونامونو، داستان نویس، مقاله نویس، شاعر و فیلسوف پرشور و بی آرام اسپانیایی در سال 1864 در بیلبائو از ایالت باسک اسپانیا به دنیا آمد. کودکی و سال های نوجوانیش را در همان جا زیست. باسک و بیلبائو، تأثیری ماندگار بر ذهن و زندگیش نهاد. کاستیل را نیز گرامی می شمرد. بیلبائو را موطن عشق و کاستیل را موطن رنج خود می دانست.
اونامونو در سال های نوجوانی، گرایش غریبی به اندیشه و به ویژه شعر، هم شعر شاعران و هم شعر فیلسوفان پیدا کرد. در سال 1880 پس از پایان تحصیلات متوسطه اش، برای ادامه ی تحصیل به مادرید رفت و تا سال 1884 در آنجا بود. زندگی دانشگاهی و دانشگاه مادرید برای ذهن شکاک او، جاذبه ی چندانی نداشت؛ در عوض علاقه ی شدیدی به خواندن کتاب و گفتگو با روشنفکران مادرید و شرکت در مباحثه های اعضای گروهی که به نسل 1898 معروف شدند، داشت.
پس از گرفتن مدرک دکترا به باسک و بیلبائو برگشت و تا سال 1891 در همان جا بی حادثه و با تأمل زیست. در این ایام، اوقاتش به تدریس خصوصی و کتاب خواندن و نوشتن مقالات بدون امضا و پرسه زدن ها و گشت و گذارهای طولانی، که عادت مادام العمرش بود، می گذشت.
بیشتر عمرش را در شهر قرون وسطایی سالامانکا گذراند و در دانشگاه این شهر در سال 1891 استاد زبان و ادبیات یونانی شد. او در آرامش این شهر، مجال خلوت با خویش و کشف توانایی ها و ناتوانی های خود را پیدا کرد. کمتر شهری دارای این زمینه ی مناسب برای تفکر و این همه گران بار از تاریخ و تأمل بود.
بحران شدید فکری
در سال 1897 به بحران فکری شدیدی دچار شد، که از بحرانی که چندین سال پیش در مادرید بر او چیره شده بود، عمیق تر، عاطفی تر و مذهبی تر بود. شدت این بحران به حدی بود که در لحن آثاری که قبل از 1897 و بعد از آن نوشته است، تفاوت محسوسی هست.
او آن چنان عمیق و وسواس گونه در مسأله ی نامیرایی و جاودانگی غور کرد، که در طول زندگیش، دوبار دچار بحران روحی گشت؛ تا جایی که به او لقب «مشرک» دادند؛ اتهامی که خودش هرگز نپذیرفت. آن چه از «ژرفای روح» او برمی آمد، این بود، باید بر همه چیز شک برد، حتی بر خدا: «اگر شک بردن بر هستی خداوند، شرک است؛ من بر آن خداوندی که نمی توان بر او شک برد، شک دارم.» او می خواست بذر شک بکارد و ایمان برداشت کند.
زندگی اونامونو در شهر و دانشگاه سالامانکا، آکنده از تدریس و بحث و فحص و گشت و گذار و تالیف و تفکر بود. گاهی به مادرید سر می زد و در اجتماعات سیاسی و دفتر مجلات و نشریات نقد ادبی، آتش بحث های سیاسی و ادبی را دامن می زد.
در سال 1901 به ریاست دانشگاه سالامانکا انتخاب شد. گرایش سیاسی اونامونو تا پایان عمرش، گرایش ویژه ی خود او بود. در سال 1914 به علت مداخله در سیاست، از ریاست دانشگاه معزول شد. حکومت اعلام کرده بود که شغل آموزش با سیاست مانعه الجمع است. اونامونو در پاسخ می گفت این دو در واقع یک چیزند؛ زیرا سیاست، آموزش ملی است و آموزش، سیاست فردی.
در سیاست نیز مانند فلسفه، شخصیت گرا بود، نه مکتب گرا. سلطنت طلب نبود، ولی جمهوری خواه نیز نتوانست باشد. این نکته را باید خاطرنشان کرد که اونامونو، هرگز یک سره خود را وقف سیاست نکرد، و هرگز نگذاشت سیاست، فعالیت های دیگری را تحت الشعاع قرار دهد.
تبعید و بازگشت پیروزمندانه
در محافل روشنفکرانه و ادبی اروپا به خصوص فرانسه و ایتالیا در اوایل قرن بیستم مشهور بود. ترجمه بزرگترین اثرش «سرشت سوگناک زندگی» در سال 1913 به فرانسه و ایتالیایی و در 1921 به انگلیسی و سپس به اغلب زبان های اروپایی منتشر شد. شهرتش در امریکا از سال 1924 به دنبال تشدید فعالیت های سیاسیش بالا گرفت. مبارزه اش با دیکتاتوری پریمود ریورا که باعث تبعیدش شد، به او آوازه ی قهرمان آزادی خواهی داده بود. گردانندگان یکی از روزنامه های پاریسی وسایل فرار او را از تبعیدگاهش، جزایر قناری، به پاریس فراهم کردند که شش سال در آن جا زیست؛ و منتقدان او را، سخنگو و وجدان بیدار اضطرابات زمانه نوین شمردند. در سال 1930 هنگام بنای جمهوری اسپانیا، پیروزمندانه به وطن بازگشت و شهرت و اعتبارش بیشتر شد.
مردم و مطبوعات از بازگشت مشهورترین تبعیدی اسپانیا ابراز شادی کردند. او به سالامانکا رفت و دیگر بار ریاست دانشگاه آن شهر را به عهده گرفت. اونامونو که از دیرباز در انتظار آرزویش (حکومت جمهوری) بود، بنای مخالفت با رژیم جمهوری نهاد و همان مخالف همیشگی شد.
12 اکتبر روز مصادف با جشنواره ی مسابقات اسب دوانی بود، و مراسم بزرگی در آمفی تئاتر دانشگاه سالامانکا برپا شده بود. در این مراسم اسقف، فرماندار شهر، خانم فرانکو [همسر حاکم دیکتاتور وقت اسپانیا] و ژنرال میلان استرای حضور داشتند؛ و اونامونو (رئیس دانشگاه) ریاست مجلس را بر عهده داشت. پس از تشریفات گشایش، ژنرال به شدت ایالت کاتالونیا و قلمرو باسک را مورد حمله قرار داد و گفت که «این ها سرطان هایی در پیکر ملت هستند. فاشیسم که سلامت را به اسپانیا بازخواهد گرداند، خوب می داند که چگونه باید، همان طور که یک جراح مصمم و دور از هرگونه احساس همدردی کاذب، عمل می کند، این سرطان را ببرد و آن را از بدن خارج سازد.»
از انتهای آمفی تئاتر، یک نفر شعار مورد علاقه ی ژنرال را که «زنده باد مرگ» بود، فریاد زد! و آن گاه ژنرال کلام مهیج خود را که «اسپانیا» بود، بر زبان راند، و گروهی به او پاسخ دادند: «یکی!» و او باز گفت: «اسپانیا» و جمع حاضران که هنوز مردد بودند، پاسخ دادند: «بزرگ!» و هنگامی که ژنرال آخرین «اسپانیا» ی خود را به فریاد گفت، طرفدارانش پاسخ دادند «آزاد!»
آن گاه چند نفر فالانژیست آبی پیراهن در برابر تصویر قاب شده فرانکو، که در بالای سکوی سخنرانی آویزان بود، سلام فاشیستی دادند. اینک تمام چشم ها به اونامونو دوخته شده بود. او آهسته برخاست و گفت: «همه در انتظار سخنانی هستید که من بر زبان خواهم راند. شما مرا می شناسید؛ و می دانید که نمی توانم سکوت کنم. در بعضی شرایط خاموش ماندن، دروغ گفتن است. چون سکوت ممکن است علامت تایید و تصدیق تلقی شود. از ناسزاگویی ژنرال علیه باسک ها و کاتالان ها، که یک توهین شخصی نسبت به من بود، بحث نکنیم. من خود در بیلبائو زاده شدم؛ و اسقف نیز (در این جا اونامونو اشاره به رهبر کلیسای سالامانکا که در کنار او به لرزه افتاده بود کرد) چه راضی باشد، چه نباشد، یک کاتالان اهل بارسلون است.»
لحظه ای توقف شد. سکوت وحشتناکی بر آمفی تئاتر حاکم بود. هرگز سخنانی این چنین، در اسپانیای ناسیونالیست بر زبان کسی نیامده بود. آیا رییس دانشگاه دیگر چه خواهد گفت؟ و او از سر گرفت: «در این جا من فریادی مرگبار و بی معنا شنیدم: «زنده باد مرگ!» و من که زندگیم را با ساختن و پرداختن اصطلاحات و عباراتی گذرانده ام، که پیوسته خشم کسانی را که به معنای آن ها پی نمی برده اند، برانگیخته است؛ باید به شما به عنوان یک کارشناس، بگویم که این کلام غیر عادی و دور از تمدن را نفرت انگیز می یابم.
ژنرال میلان استرای، انسان علیلی است. این را بدون هیچ گونه قصد بی احترامی بیان کنیم. او معلول جنگی است؛ و سروانتش نیز چنین بود. بدبختانه، امروز در اسپانیا، بیش از حد، معلول وجود دارد؛ و اگر خداوند به کمک ما نشتابد، به زودی تعداد این ها باز هم بیشتر خواهد شد. من از این اندیشه در رنجم، که مبادا ژنرال میلان استرای قدرت آن را بیابد، که بنیان های نوعی روان شناسی توده ای را استوار سازد. چون یک فرد معلول و ناقص، که از عظمت روحی سروانتس نیز بی نصیب است، معمولا آرامش روحی خود را، در معلول ساختن کسانی می یابد که در اطراف اویند!»
سخنش به این جا که رسید، ژنرال میلان استرای دیگر نتوانست تحمل کند، و فریاد زد: «مرگ بر روشنفکران- زنده باد مرگ!» غوغایی که برخاست، نشان آن بود که فالانژیست ها از او حمایت می کنند. اما با این حال اونامونو ادامه داد: «این دانشگاه معبد روشنفکری است و من کاهن بزرگ آنم. این شمایید که صحن مقدس آن را آلوده ساخته اید. شما پیروز می شوید، زیرا بیش از حد ضرورت، نیروی خشونت در اختیار دارید. اما افکار را تسخیر نخواهید کرد. زیرا برای تسخیر عقاید، باید دیگران را نسبت به خود معتقد و مومن سازید؛ و برای برانگیختن ایمان، آن چیزی لازم است که شما ندارید: منطق و حق در نبرد!»
سکوت سنگینی برقرار شد. این آخرین کنفرانس اونامونو بود؛ و او پس از آن در خانه اش تحت نظر گرفته شد و بی تردید اگر ترس از واکنش بین المللی در میان نبود، رهبران ناسیونالیست او را به زندان می انداختند.
اونامونو در آخرین روز سال 1936 در بحبوحه ی جنگ داخلی، به علت سکته ی قلبی (که پس از مناقشه با بارتولومو آراگون بر او عارض شد) درگذشت. آراگون حقوقدان جوانی بود که به تازگی از دیدار رم موسولینی [دیکتاتور ایتالیا] برگشته و دارای افکار فاشیستی بود.
در سالامانکا، مجسمه ی برنزی عظیمی از اونامونو برپا است، که ساخته ی پابلو سرانو، یکی از بزرگ ترین مجسمه سازان معاصر اسپانیا است. کتابخانه ی نفیس او را در دانشگاه سالامانکا، هم چنان محفوظ نگه داشته اند.
ستیزه و تضاد درونی در تمام طول عمر
در عالم فلسفه و الهیات نیز، اونامونو صاحب نام و نفوذ بود. وی تمام عمرش را در ستیزه و تناقض درونی و بیرونی سر کرد و هسته ی اصلی اندیشه و آثار و اهمیتش در همین تنازع، درونی بود. در جوانیش که هنوز اندیشه ی سوسیالیسم در اروپا جوان بود، با یکی از مجلات سوسیالیست زادگاهش بیلبائو همکاری می کرد و در پیرسالیش که چهره ی سوسیالیسم دگرگون شده بود، نه فقط از مارکسیسم، بلکه از هرگونه حکومت پالمانی برای همیشه برید. در آخرین سال های زندگیش، نگرش سیاسی دوگانه ای مشهود است: از چپ نظرا بریده بود و از راست عملا. این تنها روش ممکن (و ناممکنی) بود که می توانست در پیش بگیرد.
تعارض و تناقض درونی اونامونو ریشه های بسیاری داشت؛ فراوان کتاب می خواند، نخبه ی میراث فکری غرب را، از کتاب مقدس و آثار کلاسیک یونان تا نوشته های معاصرانش عمیقا خوانده بود. غیر از زبان های باستانی به شانزده زبان کتاب می خواند.
زمانی که فقط معدودی از اروپایی ها به ادبیات امریکای شمالی توجه پیدا کردند، اونامونو با آثار ویلیام جیمز، امرسون، ویتمن، الیور ویندل هلمز و چند تن دیگر آشنا بود. زبان دانمارکی را فقط برای آن که بتواند آثار کی یرکگور را به زبان اصلی بخواند، فراگرفت؛ و تحت تأثیر او بود که یکی از پیشگامان اندیشه اگزیستانسیالیسم شد.
آثار روسو و ایبسن، کارلایل و لئوپاردی، فلوبر و ماتسینی، کانت و هگل، هم چنین آثار متألهان پروتستان از لوتر تا معاصرانی نظیر ریچل، هارتاک، تروئلچ و دردمندانی نظیر پاسکال و سنانکور را که سودا زدگان اضطراب دینی بودند، به دقت کاویده بود؛ و با این دو نیز مانند کی یرکگور تجانس روحی عمیقی احساس می کرد.
فلسفه غرب میگل داونامونو زندگینامه اندیشه شک حوادث تاریخی فلاسفه غرب