آمادگی لازم کسب شد و لشکر اسلام مهیای جنگ با قریش گردید. در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید؛ وقتی از تپه ای که روبه روی مسلمانان بود سرازیر شدند، رسول الله رو به آسمان بلند کرده و گفت: «بارالها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوی ما می آید تا به دشمنی با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند، پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یاری توام همان نصرتی که به من وعده دادی. پروردگارا تا شام نشده آنان را نابود فرما!» وقتی لشکر قریش روبه روی مسلمانان صف کشیده و منزل کرده اند (لشکر قریش روز جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجری در مقابل مسلمانان صف آرایی کرد.)، در ابتدا مسلمانان را کم و اندک یافته فلذا شک کرده و گمان نمودند عده مسلمانان بیشتر باشد و کمین کرده باشند، از این رو برای اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر ابن وهب جمحی را مامور کردند به مسلمانان نزدیک شده و از حال لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتی به دست آورد. عمیر ابن وهب بر اسب خود سوار شده یکی دوبار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته و گفت: «نفرات آنها حدود سیصدنفر چیزی کمتر یا بیشتر است، کمینی هم پشت سر ندارند اما ای گروه قریش این مردمی را که من مشاهده کردم شترانش مرگ برخود بار کرده و شرتان آنها حامل مرگ نابود کننده ای هستند. افرادی را دیدم که پناهگاهی جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آن طور که من دیدم این گروه مردمی اند که کشته نشوند تا حداقل به تعداد نفرات خود از شما بکشند و بدین ترتیب نمی دانم مصلحت در جنگ باشد یا نه، شما خود می دانید، این شما و این میدان جنگ».
سخنان عمیر ابن وهب تزلزلی در قریش انداخت و از این رو جمعی از بزرگان قریش برخاسته و به نزد «عتبه ابن ربیعه» که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهای عمر ابن حضرمی را نیز که در سریه عبدالله ابن جحش کشته شده بود و گروهی به عنوان خونخواهی او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند پرداخت کند تا دیگر بهانه ای برای جنگ باقی نمانده و به مکه بازگردند. عتبه رای ایشان را پسندید و خونبهای عمرو ابن حضرمی را نیز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابوجهل بود، آنها را پیش ابوجهل فرستاد تا او را نیز متقاعد کنند، اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرده و ابوجهل حاضر به این کار نشد و آتش جنگ مجددا برخاست و حادثه ای نیز رخ داد که سبب شعله ورتر شدن این آتش شد. به گفته ابن هشام این حادثه چنین بود: شخصی به نام «اسود ابن عبدالاسد فخرومی» از میان قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبی که در دست مسلمانان بود و از آب چاههای بدر یا آب بارانی که آن شب آمده بود پر شده بود افتاد، رو به نزدیکان خود کرد وگفت: «هم اکنون با خدا عهد می کنم به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم و یا در کنار آن کشته شوم و تا یکی از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت». این را گفت و سوار بر اسب خود شده و پیش رفت، حمزه ابن عبدالمطلب جلو رفته و شمشیری به او زد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال می خواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربه دیگری بر او زد و به زندگی اش خاتمه داد. این جریان و مشاهده خون ریزی و منظره کشته شدن اسود، بیشتر مشرکین را تحریک کرد تا آماده ی جنگ شوند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونی یافته و تصمیم بر جنگ شد.
پس از کشته شدن اسود عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید، لباس رزم پوشیده و به میدان رفتند و هماورد طلبیدند. از طرف مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهای عوف و معوذ فرزندان حارث و عبدالله ابن رواحه به جنگ آمدند، اما عتبه وقتی آنها را شناخت با لحن تحقیر آمیزی گفت: «ما را به شما احتیاجی نیست، کسانی باید به جنگ ما بیایند که در شان ما باشند» و در نقل دیگری آمده: «یکی از آنها فریاد زد: «ای محمد! افرادی را از خویشاوندان ما به جنگمان بفرست» و رسول خدا فرمود: «ای عبیده ابن حارث ای حمزه، ای علی برخیزید!» وقتی این سه تن که هر سه از اقوام (عبیداه ابن حارث بن عبدالمطلب، عموزاده رسول الله (ص) بود) رسول الله (ص) بودند برای مباره رفتند عتبه با غرور گفت: «آری شما هم شان ما هستید» و سپس حمله از هر دو طرف آغاز شد. عبیده با عتبه، حمزه با شیبه و علی با ولید جنگیدند، حمزه و علی (ع) به حریفان خود مهلت نداده و به سرعت آنها را از پا درآوردند اما عبیده همچنان با عتبه در حال جنگ بود، فلذا حمزه و علی به کمک او رفته و عتبه را نیز از پا درآوردند و عبیده را که سخت مجروح شده بود، نزد پیامبر آوردند؛ همین که عبیده چشمش به پیامبر اکرم (ص) افتاد، پرسید: «ای رسول خدا (ص) آیا من شهید نیستم؟» حضرت فرمود: «چرا تو اولین شهید از اقوام من هستی.» کشته شدن عتبه و شیبه و ولید برای قریش سنگین بود اما ابوجهل اصرار بر ادامه جنگ داشته و گفت: «نباید از کشته شدن آنها هراسی داشته باشیم، آنان در حرب عجله کردند و علت شکستشان همین بود و اگر نه ما صددرصد بر سپاه اسلام پیروز می شویم.» و سپس برای تقویت روحیه قریش شعار داد: «ان لنا العزی و لا عزی لکم»؛ «به درستی که ما بت عزی داریم و شما چنین بتی ندارید.» مسلمانان نیز برای مبارزه با این جنگ روانی فریاد زدند: «الله مولانا و لا مولی لکم» ترجمه: «الله سرپرست و مولای ماست و شما سرپرستی ندارید»... همینطور شعارهایی رد و بدل شد و این شعارها به گرم شدن میدان جنگ کمک می کرد.
پیامبر به لشکریان خود فرمود: «تا من دستور نداده ام حمله نکنید»، سپس با سخنانی آتشین و با خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکی از مردم مدینه به نام «عمیرابن حمام» به محض شنیدن این پیامبر در بخشی از سخنانش چنین فرمود: «...سوگند به آن خدایی که جان محمد در دست اوست هر کس امروز برای خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایداری و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود، خدا او را وارد بهشت خواهد کرد. چند دانه خرمایی که در دست داشت به زمین ریخته و گفت: «چه خوب، فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند؟!» این را گفت و شمشیرش را برداشته و بی باکانه خود را به صفوف دشمن زد و عده ای را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند، افراد دیگری نیز مانند این مرد چنان تحت تاثیر خطابه ی گرم و آتشین رسول الله (ص) قرار گرفتند که خود را به دریای مواج دشمن زده و غرق در جنگ شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختی از سوی مسلمانان به صورت فردی و دسته جمعی شروع شد.