علی إمامی بعد الرسول *** سیشفع فی عرصة الحق لی
و لا أدعی لعلی سوی *** فضائل فی العقل لم یشکل
و لا أدعی أ نه مرسل *** و لکن إمام بنص جلی
و قول الرسول له إذ أتی *** له شبه الفاضل المفضل
ألا إن من کنت مولی له *** فمولاه من غیر شک علی
ترجمه: «علی بعد از رسول خدا پیشوای من است و روز داوری، شفیع من خواهد بود. برای علی فضل و مقامی ادعا نمی کنم، جز آنچه در عقل گنجد. نه می گویم که پیامبر است، بلکه پیشواست با نص جلی و سفارش صریح. و سخن رسول درباره او، گاهی که مقامش چون مقام هارون والا و برتر بود: هلا آگاه شوید! هر که من سرور اویم، بدون شک سرور و مولایش علی است.»
ابوالعلاء محمد بن ابراهیم سروی، شاعر یکتای طبرستان و پرچمدار فضیلت و دانش آن سامان. با ابوالفضل ابن العمید، درگذشته سال 360، نامه نگاری داشته و به مبادله شعر و ادب می پرداخته است. تألیفاتی دارد با شعری شیوا و مشهور و کلام نمکین که قسمت مهمی از آن در یتیمة الدهر ج 4 ص 68 محاسن اصفهان ص 52 و 56 و همچنین نهایة الارب نویری ثبت آمده و از جمله چکامه ای در وصف طبرستان دارد که یاقوت حموی در معجم البلدان ج 6 ص 18، ایراد کرده است:
إذا الریح فیها جرت الریح أعجلت *** فواختها فی الغصن أن تترنما
فکم طیرت فی الجو وردا مدنرا *** یقلبه فیه و وردا مدرهما
و أشجار تفاح کأن ثمارها *** عوارض أبکار یضاحکن مغرما
فإن عقدتها الشمس فیها حسبتها *** خدودا علی القضبان فذا و توأما
تری خطباء الطیر فوق غصونها *** تبث علی العشاق وجدا معتما
ترجمه: «آن هنگام که باد از پی باد خیزد، فاخته بر شاخساران به سرود آید. چه غنچه های نوشگفت که در فضا پران سازد و گلهای خبازی پرپر کند درختان سیب که میوه های گلگونش مانند عارض مه رخساران بروی عشاق خود خنده زند. اگر با تابش خورشید رنگ بیشتری گیرد، چون گونه های سرخ یار، تمام رخ و نیمرخ عیان گردد. مرغان سرودگر بر سر شاخ، نغمه سرا گشته، شور تازه ای در دل عشاق بر انگیزد.»
چکامه ای در ستایش اهل بیت دارد که ابن شهر آشوب در مناقب ج 2 ص 73 طبع ایران ثبت کرده:
ضدان جالا علی خدیک فاتفقا *** من بعدما افترقا فی الدهر و اختلفا
هذا بأعلام بیض اغتدی فبدا *** و ذا بأعلام سود انطوی فعفا
أعجب بما حکیا فی کتب أمرهما *** عن الشعارین فی الدنیا و ما وصفا
هذا ملوک بنی العباس قد شرعوا *** لبس السواد و أبقوه لهم شرفا
و ذی کهول بنی السبطین رایتهم *** بیضاء تخفق إما حادث أزفا
کم ظل بین شباب لا بقاء له *** و بین شیب علیه بالنهی عطفا
هل المشیب إلی جنب الشباب سوی *** صبح هنالک عن وجه الدجی کشفا
و هل یؤدی شباب قد تعقبه *** شیب سوی کدر أعقبت منه صفا
لو لم یکن لبنی الزهراء فاطمة *** من شاهد غیر هذا فی الوری لکفی
فرایة لبنی العباس عابسة *** سوداء تشهد فیه التیه و السرفا
و رایة لبنی الزهراء زاهرة *** بیضاء یعرف فیها الحق من عرفا
شهادة کشفت عن وجه أمرهما *** فبح بها و انتصف إن کنت منتصفا
حاز النبی و سبطاه و زوجته *** مکان ما أفنت الأقلام و الصحفا
و الفخر لو کان فیهم صورة جسدا *** عادت فضائلهم فی أذنه شنفا
و قد تناکرت الأحلام و انقلبت *** فیهم فأصبح نور الله منکسفا
ألا أضاء لهم عنها أبو حسن *** بعلمه و کفاهم حرها و شفا
و هل نظیر له فی الزهد بینهم *** و لو أصاخ لدنیا أو بها کلفا
و هل أطاع النبی المصطفی بشر *** من قبله و حذا آثاره وقفا
و هل عرفنا و هل قالوا سواه فتی *** بذی الفقار إلی أقرانه زلفا
یدعو النزال و عجل القوم محتبس *** و السامری بکف الرعب قد نزفا
مفرج عن رسول الله کربته *** یوم الطعان إذا قلب الجبان هفا
تخاله أسدا یحمی العرین إذا *** یوم الهیاج بأبطال الوغی رجفا
یظله النصر و الرعب اللذان هما *** کانا له عادة إن سار أو وقفا
شواهد فرضت فی الخلق طاعته *** برغم کل حسود مال و انحرفا
ثم الأئمة من أولاده زهر *** متوجون بتیجان الهدی حنفا
من جالس بکمال العلم مشتهر *** و قائم بغرار السیف قد زحفا
مطهرون کرام کلهم علم *** کمثل ما قیل کشافون لا کشفا
ترجمه: «دو مخالف بر رخسارت به هم پیچیده و آشتی کردند، بعد از آنکه روزگاران سر خلاف داشتند. این یک با پرچم سپید طالع شده و آن یک پرچم سیاه به خود پیچیده و به میدان تاخته. شگفتم از این است که دو شعار مخالف را به هم درآمیخته است. این شاهان بنی العباسند که جامه سیاه را اشعار خود ساخته مایه شرافت دانستند. و آن، سروران از زادگان زهرا، که پرچم سفید بر بالای سرشان در اهتزار است. اما حادثه ای که در شرف وقوع است. چندی با رونق جوانی دمساز شد که دوامی نداشت و چندی با پیری که دوره خردمندی است. جز این است که پیری بعد از جوانی چون صبح سفیدی است که پرده از رخسار سیاهی کشد؟ و یا غیر از این است که با گذشت جوانی و آمدن پیری کدورتها و تاریکیها به صفا و روشنی تبدیل شود؟ اگر برای حقانیت فرزندان زهرا جز این گواه دیگری نبود، کفایت می کرد: زادگان عباس را پرچمی است سیاه و دژم که از ناز و نخوتشان حاکی است. و زادگان زهرا (ع) را پرچمی تابان و سفید که نشان حق و عدالت است. این گواهی از روی حقیقتی پنهان پرده برداشته، حق را اعلام کن و انصاف ده. پیامبر خدا و دو فرزند و خاتونش مقامی را حائز شدند که در کتاب نگنجد.
اگر افتخارات آنان به صورت عروسی تصویر شود، فضائل و مناقبشان چون آویزه ای در گوش او عیان خواهد گشت. ولی خردها درباره اهل بیت دگرگون گشته و اینک نور خدا تاریک است. جز اینکه ابوالحسن با علم و دانش خود تاریکی را زدود و آتش دلها را فرو نشاند. آیا در زهد و پارسائی مانند او یافت شد با آنکه دنیا در اختیارش بود؟ آیا در اطاعت پیامبر مصطفی، کسی بر او پیشی جست که همواره دنباله رو او باشد؟ آیا دیدیم و یا شنیدیم که جز او با ذوالفقار به سوی دلیران و پهلوانان بتازد؟ یکه تاز میدان را به مبارزه تن به تن خواند، موقعی که گوساله قوم، نفس در سینه حبس کرده و سامری از ترس بیخود گشته بود. روز نبرد که دلها از ترس مرگ می طپید، او غم و اندوه را از دل رسول خدا می زدود. موقعی که میدان جنگ در زیر پای دلیران به لرزه آید، او چون شیر ژیان است که بیشه خود را غرق کرده است. پیروزی بر سر او سایه گستر است به همراه ترسی که دل دشمنان را می لرزاند چه بایستد و چه روان گردد. دلائلی که طاعت او را بر خلق واجب می کند، و بینی حسودان و منحرفان را به خاک می ساید. بعد از او، امامان و پیشوایان از فرزندانش چون اختران تابنده اند که تاج هدایت بر تارک آنان می درخشد. برخی در خانه نشسته به کمال علم و دانش مشهور است و آن دگر، قبضه شمشیر را به چنگ می فشارد. پاک اند و گرامی و همگان برتر و والا، آن چنان که گویند «مشکل گشا! نه مشکل زا».
در «یتیمة الدهر» ج 4 ص 48، این دو بیت را از او یاد کرده:
مررنا علی الروض الذی قد تبسمت *** ذراه و أوداج الأبارق تسفک
فلم نر شیئا کان أحسن منظرا *** من الروض یجری دمعه و هو یضحک
ترجمه: «بر چمنی گذشتیم که چون گل خندان ولی از گلوی لاله ها خون می چکید. منظره ای زیباتر از این ندیده ایم که چمن خندان و خون دل از دیده اش روان باشد.» و در ستایش نرگس گوید:
حی الربیع فقد حیا بباکور *** من نرجس ببهاء الحسن مذکور
کأنما جفنه بالغنج منفتحا *** کأس من التبر فی مندیل کافور
ترجمه: «سلام بر باد بهاران که نرگس زیبا به بازار آورد. کاسه برگش به دلبری دهان گشاده، گویا ظرفی از طلاست در ملافه ای سفید.»
و هم درباره نرگس گوید آن چنان که صاحب «ظرائف و لطائف» در ص 159 و صاحب «حلبة الکمیت» در ص 203 یاد کرده:
انظر إلی نرجس تبدت *** صبحا لعینیک منه طاقه
و اکتب أسامی مشبهیه *** بالعین فی دفتر الحماقه
و أی حسن یری لطرف *** مع یرقان یحل ماقه
کراثة رکبت علیها *** صفرة بیض علی رقاقه
ترجمه: «صبحگاهان به گل نرگس بنگر که شاخه آن می شکفد. آنان که این گل زیبا را به چشم دلبر مانند کنند، نامشان را در دفتر حماقت ثبت کن. کی تواند چشم زیبا، منظر بدیع نرگس را باز نماید، گر چه درخش و تابش در گوشه های آن نمایان باشد. برگی از تره! بر سر آن یک نان برنجی سفید! در وسط آن زرده تخم مرغ!» شاعری غریب بدو نامه نوشت، و در ضمن ابیاتی از نپذیرفتن او گله آورد که:
جئت إلی الباب مرارا فما *** إن زرت إلا قیل لی قد رکب
و کان فی الواجب یا سیدی *** أن لا تری عن مثلنا تحتجب
ترجمه: «چند نوبت به زیارت آمدم، گفتند: رفت! تشریف برد! شایسته نیست از مانند من شاعری روی پنهان کنید.»
به پاسخ در پشت نامه اش برنگاشت:
لیس احتجابی عنک من جفوة *** و غفلة عن حرمة المغترب
لکن لدهر نکد خائن *** مقصر بالحر عما یجب
و کنت لا أحجب عن زائر *** فالآن من ظلی قد أحتجب
ترجمه: «رونهان کردنم از جفاکاری نیست و یا فراموشکاری که حرمت مهمان را پاس ندارم. به خاطر این روزگار فرو مایه خائن است که حق آزادگان را فرو می گذارد. پیش از این روی از مهمان نهان نمی داشتم، اینک از سایه خود هم می گریزم.»
ثعالبی در «ثمارالقلوب» ص 354 این شعر او را یاد می کند.
أما تری قضب الأشجار قد لبست *** أنوارها تنثنی ما بین جلاس
منظومة کسموط الدر لابسة *** حسنا یبیح دم العنقود للحاسی
و غردت خطباء الطیر ساجعة *** علی منابر من ورد و من آس
ترجمه: «نبینی شاخسار درختان در لباس گل غرق گشته است؟ حلقه ای از در بافته چون گردن بند که در زیبائی و رونق آن خون رز حلال خواهد بود. مرغان خطیب بر منبری از گل سرخ و آس ساز سخن کرده به ترنم برخاسته اند.»
مرغان خطیب (خطباء الطیر) همان فاخته و قمری نر و ماده و هزار دستان و امثال آن است، ثعالبی گوید: گمان می رود، اول کسی که این استعاره ملیح را برای مرغان خوش نوا آورده (خطیب- منبر) ابوالعلاء سروی است در همین شعر یاد شده. صاحب «محاسن اصفهان» در ص 52 این شعر او را یاد می کند:
او ما تری البستان کیف تجاوبت *** اطیاره و زها لنا ریحانه
و تضاحکت انواره و تسلسلت *** انهاره و تعارضت اغصانه
و کانما یفتر غب القطر عن *** حلل نشرن ریاضه و جنانه
ترجمه: «به بوستان ننگری که چگونه مرغانش نوائی با شور و حال، ساز کرده گلهایش ناز می فروشد؟ شکوفه هایش می خندد، جویبارش دل می برد، شاخسارش به هم می پیچد؟ گویا بعد از باران سحرگاهی خوش و خندان جامه های دیبا را در بر آفتاب پهن کرده است.» و در ص 56 نقل می کند:
کأن حمام الروض نشوان کلما *** ترنم فی أغصانه و ترحجا
فلاذ نسیم الجو من طول سیره *** حسیرا بأطراف الغصون مطلجا
ترجمه: «گویا بلبل بوستان مست شراب، بر سر شاخ و گل، ترنم و هلهله آغاز کرده. که نسیم صبا از رفتار مانده و در اطراف شاخساران آرام و قرار گرفته است.»
صاحب ابن عباد، چند بیتی دارد که به ابی العلاء نامبرده نگاشته، آن چنان که «مافروخی» در «محاسن اصفهان» ص 14 یاد می کند:
أبا العلاء ألا أبشر بمقدمنا *** فقد وردنا علی المهریة القود
هذا و کان بعیدا أن أراجعکم *** علی التعاقب بین البیض و السود
من بعد ما قربت بغداد تطلبنی *** و استنجزتنی بالأهواز موعودی
و راسلتنی بأن بادر لتملکنی *** و یجری الماء ماء الجود فی العود
فقلت لا بد من جی و ساکنها *** و لو رددت شبابی خیر مردود
فإن فیها أودائی و معتمدی *** و قربها خیر مطلوب و منشود
أ لست أشهد إخوانی و رؤیتهم *** تفی بملک سلیمان بن داود
ترجمه: «دوست گرامی، ابوالعلاء سروی! بشارتت باد که با رخش بادپا به سویت روانم. گمان نمی رفت بدین زودی باز گردیم آن هم به فاصله ای چنین کوتاه. با آنکه بغداد با اصرارم می طلبد و اهواز به وعده گاهم می خواند. پیامم فرستاده که بشتاب و مرا صاحب شو تا آب رفته باز به جو آید. گفتم: گزیری از اصفهان و دیدن دوستانم نیست، کاش جوانی به من باز می گشت. در آنجا دوستان یکدلم را خواهم دید، بالاترین آرزویم همین است. و از دیدار کسانی برخوردار شوم که محضر آنان با ملک سلیمان برابر است.»
ابوالعلاء نامبرده در نزاع شعوبیه که عرب برتر است یا عجم، نسبت به هم میهنان خود عجم تعصب می ورزید، ابن العمید وزیر در نامه ای بدو نگاشت که:
«سفارش دوست را بپذیر، و پند ناصح مشفق را در گوش گیر! در میدان جهالت بیهوده متاز که به سر درآئی، و با لجاجت و خودسری پرواز میاغاز که پروانه وار جان بر سر آتش نهی! سرور من! از آن بیم دار که گویند: نبرد «بسوس» از ریختن خون پستان شتر، بالا گرفت و جنگ «غطفان» به خاطر شتری گر، شعله ور گشت. خون هزار جنگجو، بر سر یک تای نان ریخت که از «حولاء» ربوده شد، و تازیانه عذاب بر سر عجم از آنجا فرود آمد که ابوالعلاء سروی زبان به شوخی باز کرد.»
«بسوس» دختر «منقذ» تمیمی به دیدن خواهرش، مادر جساس بن مره رفت، و پناهنده اش مردی از قبیله جرم به نام سعد بن شمس همراه او بود، شتر سعد در چراگاه مخصوص «کلیب وائل» وارد شد، و کلیب به خاطر این بی حرمتی شتر، تیری در کمان نهاد، تیر زوزه کشان بر پستان شتر نشست، و شتر ناله کنان به سوی صاحبش سعد گریخت و شیر آمیخته به خون از پستانش روان. سعد که حال و روز شتر را چنین دید، نزد «بسوس» آمده شکایت آغاز کرد «بسوس» دست بر سر فریاد کشید: «وا ذلاه! وا غربتاه؛ داد از خواری و فریاد از بی کسی!» سپس چند بیتی سرود که عرب نام آن را چکامه «مرگ» نهاده است:
لعمری لو أصبحت فی دار منقذ *** لما ضیم سعد و هو جار لأبیاتی
و لکننی أصبحت فی دار غربة *** متی یعد فیها الذئب یعد علی شاتی
فیا سعد لا تغرر بنفسک و ارتحل *** فإنک فی قوم عن الجار أموات
و دونک أذوادی فخذها و آتنی *** بها حلة لا یغدرون ببنیاتی
ترجمه: «به جان خودم، اگر در خانه پدرم منقذ بودم، پناهنده ام سعد با چنین خواری روبرو نمی گشت. اما اینک در دیار غربتم که اگر گرگی بجهد، گوسفند من غریب را می رباید. ای سعد! جان خود را به خطر میفکن، بار سفر بربند که در میان این قوم حق پناهندگی مرده است. هر چه زودتر زاد و توشه مرا برگیر و بیاور تا راه را نبسته اند از این دیار بگریزیم.»
پسر خواهرش جساس، استغاثه خاله را شنید و بدو گفت: «خانم آزاده! آرام و قرار گیر، به خدا سوگند، به خاطر شتر پناهنده ات سعد، خون «کلیب» را خواهم ریخت.» بی درنگ سوار گشت و به جانب کلیب تاخت و با نیزه سینه اش را شکافت که از آن زخم دیری نپائیده مرد. در نتیجه آتش جنگ بین دو قبیله بکر و تغلب شعله ور شد که تا چهل سال ادامه یافت و هنگامه ها برخاست، شومی «بسوس» زبانزد همگان گشت و «نبرد بسوس» که مشهورترین نبردهای عرب است، به نام او ثبت صفحات تاریخ شد.
(قرص نان حولاء) از مثلهای مشهور عرب است: «أشام من رغیف الحولاء» شومتر از نان حولاء. حولاء زنی خباز بود که در قبیله سعد بن زید مناة می زیست، سبدی نان بر سر می گذشت، مردی از میان سبد نانی ربود، حولاء گفت: «به خدا سوگند نه از من طلبکاری که حق خود بازجوئی و نه دست گدائی به سویم دراز کردی که ناامیدت کرده باشم، از چه قرص نان را ربودی؟ معلوم است که با فلانی سر نزاع داری که پناهنده او را آزار می دهی.» به حال شکایت نزد پناه دهنده خود رفت و آن مرد با کمک اقوام و عشیره بر سر رباینده نان ریختند، قوم و عشیره آن مرد هم به حمایت برخاستند و هزار تن بر سر یک نان جان باختند، و نان حولاء مثل شد برای هر چیز بی ارزش که هنگامه بزرگ برپا سازد.
(تازیانه عذاب) از استعاره های قرآن کریم است «فصب علیهم ربک سوط عذاب؛ [تا آنكه] پروردگارت بر سر آنان تازيانه عذاب را فرو نواخت.» (فجر/ 13)
«نویری» هم در کتاب «نهایة الارب» ج 2 ص 23 این دو بیت را به شاعر گرانمایه ما نسبت داده است:
حی شیبا أتی لغیر رحیل *** و شبابا مضی لغیر إیاب
أی شی ء یکون أحسن من عا *** ج مشیب فی آبنوس شباب
ترجمه: «سلام بر پیری که به مهمانی دائم آمد و سلام بر جوانی که رفت و باز نیامد. زیباتر از این چیست؟ طره ای سپید همچون عاج به همراه زلفی سیاه چون آبنوس.»
ادبیات عرب شعرا ابوالعلاء سروی تشیع غدیر شعر زندگینامه داستان تاریخی