سریه زید بن حارثه براى کشتن ام قرفه در رمضان سال ششم
از عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب (ع) نقل است که: روزی زید بن حارثه به قصد تجارت، آهنگ شام کرد و مقدارى زر و نقره از اصحاب رسول خدا (ص) با او بود. او دو پوست بز را دباغى کرد، و زر و سیم خود را در آنها نهاد و با گروهى از مردم به راه افتاد. چون نزدیک وادى القرى رسید، گروهى از بنى بدر که از قبیله فزاره هستند به او برخوردند، و او و یارانش را به سختى مضروب کردند به حدى که گمان کردند آنها را کشته اند، و تمام کالاهاى آنها را بردند. زید از مرگ نجات پیدا کرد و در مدینه به حضور پیامبر (ص) رسید، و حضرت او را فرمانده سریه اى کرده و به آنها فرمود: روزها را کمین و شبها حرکت کنید. این گروه راهنمایی نیز با خود داشتند. در آن سو بنى بدر که از عواقب کار خود سخت در هراس بودند، روزها دیده بانى را بر روى کوهى که مشرف بر ایشان بود، مى گماشتند و او راهى را که احتمال داشت مسلمانان از آن بیایند، زیر نظر داشت. معمولا او پس از اینکه مسیر یک روز راه را دیده بانى و بررسى مى کرد مى گفت: به کار خود سرگرم باشید! امروز خبرى نیست تا شب چه شود.
اشتباه راهنمای سریه ی زید
وقتی زید بن حارثه و یارانش به مکانی که یک روز تا بنى بدر فاصله داشت رسیدند، راهنماى ایشان راه را اشتباه کرد و مسیر دیگرى را پیش گرفت، و چون شب فرا رسید، متوجه اشتباه خود شد و همان شبانه راه را جستند و اول صبح کنار بنى بدر رسیدند. زید بن حارثه اصحاب خود را از تعقیب فراریان منع کرد و دستور داد که پراکنده نشوند، و گفت: وقتى من تکبیر گفتم، شما هم تکبیر بگویید. پس از اینکه دشمن را محاصره کردند، زید تکبیر گفت و یارانش هم تکبیر گفتند. سلمة بن اکوع براى جنگ بیرون شد و مردى از ایشان را به دست آورد و او را کشت. زید و یارانش، جاریه دختر مالک بن حذیفه و مادر او را که معروف به ام قرفه بود در یکى از خانه ها به اسارت گرفتند. نام ام قرفه فاطمه دختر ربیعة بن زید است.
مسلمانان غنایم دیگرى هم گرفتند و راهى مدینه شدند، جاریه را سلمة بن اکوع با خود مى آورد، سلمه در مورد جاریه و زیبایى او با رسول خدا (ص) صحبت کرد. مدتى که گذشت پیامبر (ص) از سلمه پرسیدند: جاریه ای را که اسیر گرفته بودى چه کردى؟ گفت: امیدوارم که او را با یکى از زنان ما که در بنى فزاره اسیر است مبادله کنم. پیامبر (ص) دو یا سه مرتبه دیگر هم این مطلب را تکرار فرمودند، و پرسیدند که: جاریه را چه کردى؟ سلمه فهمید که پیامبر (ص) او را برای کاری میخواهد و او را به رسول خدا (ص) بخشید. پیامبر (ص) او را به حزن بن ابى وهب بخشیدند، و جاریه براى او دخترى زایید.
از عایشه نقل است که گفت: چون زید بن حارثه از این سفر برگشت رسول خدا (ص) در خانه من بودند. زید آمد و در زد و پیامبر (ص) در حالى که از کمر به بالا برهنه بودند و جامه خود را به زمین مى کشیدند و من هرگز پیامبر را چنین ندیده بودم او را استقبال فرمود و در آغوش گرفت و بوسیدش، و از او سؤال کرد و او خبر پیروزى خود را داد.
سرانجام ام قرفه
ام قرفه را قیس بن محسر به صورت بدى کشت، با اینکه پیرزنى سالخورده بود پاهایش را به دو شتر سرکش بستند، و از هم دریده شد. در این جریان سعدة و قیس بن نعمان بن مسعدة بن حکمة بن مالک بن بدر نیز کشته شدند. برخی بزرگان عامه گفته اند امیر این سریه ابوبکر بوده است. این مطلب بسیار مورد مناقشه است زیرا طبق فرمایش محققین شیعه، ابن اسحاق و ابن سعد و واقدی و... همگی گفته اند امیر این سریه زید بوده است و یا چه بسا در هیچ یک از مصادر اولیه ی تاریخی نام ابوبکر بعنوان امیر این سریه نیامده باشد. پس گمان قوی و مورد اعتماد بر امارت زید دلالت دارد نه ابوبکر.
سریه عبدالله بن رواحه براى جنگ با اسیر بن زارم در شوال سال ششم
ظاهرا عبدالله بن رواحه دو مرتبه به خیبر رفته است. مرتبه اول پیامبر (ص) او را همراه سه نفر به خیبر فرستادند تا از وضع آنجا، و اهل آن، و قصد ایشان و گفتگوهایى که مى کنند، آگاه گردد. در پی این دستور عبدالله بن رواحه به منطقه خیبر آمد. او در نخلستان ها حاضر مى شد و یاران خود را هم به سه دهکده معروف خیبر به اسامى نطاة، شق و کتیبه مى فرستاد. سه روز در آنجا بودند و از اسیر بن زارم عده ای از مورخین نام او را یسیر ابن رزام دانسته اند و دیگران مطالبى شنیدند، و نزد پیامبر (ص) برگشتند. هنوز چند شبى از رمضان باقى مانده بود که آمدند، و اخبارى را که دیده و شنیده بودند، به عرض پیامبر (ص) رساندند و سپس در شوال به جنگ اسیر بن زارم رفتند.
از ابن عباس نقل است که گفت: اسیر بن زارم مردى شجاع بود، و پس از کشته شدن ابو رافع، یهود او را به امیرى خود برگزیده بودند. چون اسیر بن زارم به امیرى یهود رسید، به آنان چنین گفت: به خدا قسم محمد به سوى هر یک از یهود که حرکت کرده است یکى از اصحاب خود را مأمور جنگ کرده، و هر چه خواسته، از یهودیان کشته است، من قصدم این است که کارى بکنم که هیچ کس نکرده است. گفتند: مى خواهى چه بکنى، که دیگران نکرده اند؟ گفت: به قبیله غطفان مى روم و آنها را جمع مى کنم. و همین کار را کرد و آنها را گرد آورد، به ایشان گفت: اى یهودیان ما در شهر و دیار محمد به جنگ او مى رویم، و هر کس که در شهر و دیار خود جنگ کند دشمن در بعضى از هدفهایش بر او چیره مى شود. گفتند: نیک اندیشیده اى. این خبر به پیامبر (ص) رسید. اتفاقا خارجة بن حسیل اشجعى به حضور پیامبر (ص) آمد. حضرت از او پرسیدند: پشت سرت (در خیبر) چه خبر بود؟ گفت: من در حالى از اسیر بن زارم جدا شدم که قصد داشت با سپاهیان یهود براى جنگ با تو حرکت کند. ابن عباس گوید: رسول خدا (ص) مردم را فرا خواند و سى نفر جمع شدند. عبدالله بن انیس گوید: من هم از آن سى نفر بودم، رسول خدا (ص) عبدالله بن رواحه را فرمانده ما قرار داد. گوید: به راه افتادیم تا به خیبر رسیدیم. کسى را پیش اسیر بن زارم فرستادیم و پیام دادیم: آیا ما در امانیم نزد تو بیاییم و بگوییم که براى چه آمده ایم؟ پاسخ داد: آرى، مشروط بر اینکه من هم از ناحیه شما در امان باشم. گفتیم: چنین است. پیش او رفتیم و گفتیم، رسول خدا ما را نزد تو فرستاده اند تا بگوییم به حضورش بیایى تا نسبت به تو نیکى فرماید، و تو را به فرماندهى خیبر منصوب کند. گوید: اسیر بن زارم به طمع افتاد و با یهود مشورت کرد ولى آنها با او در مورد بیرون آمدنش مخالفت کردند، و گفتند: محمد هیچگاه مردى از بنى اسرائیل را به فرماندهى منصوب نمى کند. گفت: «بر فرض که چنین باشد، ما از جنگ خسته شده ایم». عبدالله بن انیس گوید: و سپس با سى نفر از یهودیان، همراه ما بیرون آمد، در حالى که همراه هر یهودى یک مسلمان بر شترش سوار بود. گوید: همچنان به راه افتادیم تا به منطقه «ثبار» منطقه ای در شش میلی خیبر رسیدیم، آنجا اسیر بن زارم پشیمان شد چنانکه در چهره اش آثار آن را دیدیم. دستش را به طرف شمشیر من آورد. من متوجه شدم و شترم را به سرعت راندم، و گفتم: اى دشمن خدا، مکر و فریب! سپس آهسته تر راندم و خود را به خواب زدم که ببینم چه مى کند، دوباره دست دراز کرد که شمشیرم را بگیرد. به سرعت شترم را راندم و فریاد کشیدم: آیا کسى پیاده مى شود که ما را ببرد؟ هیچ کس فرود نیامد. من از شتر خود پیاده شدم و همچنان مى رفتم، تا اینکه اسیر را تنها یافتم، شمشیرى به او زدم که تمام گوشت ران و ساقش را از هم درید، و از شترش به زیر افتاد. او چوبدستى سرکجى از درخت شوحط داشت و محکم با آن به جلو سرم کوفت به طورى که شکاف برداشت. پس، ما به یاران او حمله بردیم و همه را کشتیم، فقط یک مرد توانست بگریزد، و هیچ کس از مسلمانان صدمه اى ندید و همه به حضور رسول خدا (ص) برگشتیم. گوید: پیش از بازگشت ما همچنان که رسول خدا (ص) با اصحاب مشغول گفتگو بودند، فرموده اند: «بیایید کنار دروازه برویم بلکه از یاران خود خبرى به دست بیاوریم». آنها همراه پیامبر (ص) حرکت کرده و چون مشرف بر دروازه شده بودند، دیدند که ما شتابان مى آییم. پیامبر (ص) با اصحاب خود آنجا نشستند، و ما همانجا به حضورش رسیدیم و خبر را گزارش دادیم. فرمود: «خداوند شما را همواره از قوم ظالم نجات دهد». عبدالله بن انیس گوید: من نزدیک پیامبر (ص) رفتم و آن حضرت در محل زخم سر من دمید. از آن پس زخم من نه عفونت پیدا کرد و نه موجب آزارم شد، در حالى که استخوان سرم شکسته و خورد شده بود. همچنین پیامبر (ص)، به چهره من دست کشیدند و برایم دعا فرمودند، و قطعه اى از چوبدستى خود را به من عنایت کردند و گفتند: این را بگیر و همراه خود داشته باش تا در روز قیامت نشانه اى میان من و تو باشد، تو در روز قیامت در حالى محشور مى شوى که عصا در دست خواهى داشت. چون عبدالله بن انیس مرد آن قطعه چوب را لاى کفنش نهادند.
تاریخ اسلام روایات زید بن حارثه عبدالله ابن رواحه مورخان واقعیت