ام هانى دختر ابوطالب، همسر هبیرة بن ابى وهب مخزومى بود. روز فتح مکه دو نفر از خویشاوندان شوهرش، عبدالله بن ابى ربیعه مخزومى، و حارث بن هشام به خانه ام هانى آمدند و به او پناهنده شدند و گفتند مى خواهیم در پناه تو باشیم. ام هانى پذیرفت و گفت: شما در پناه من خواهید بود. ام هانى گوید: در همان حال که آن دو در خانه من بودند، ناگاه على در حالى که سواره و پوشیده در آهن بود، وارد شد، او را نشناختم و گفتم: من دختر عموى رسول خدایم. سوار از من کناره گرفت و چهره خود را گشود آنگاه دیدم على (ع) است. گفتم: برادرم، و او را در آغوش کشیدم و بر او سلام دادم. او چون چشمش به آن دو افتاد بر آنها شمشیر کشید و من گفتم: اى برادر از میان همه مردم فقط باید با من چنین رفتارى بشود! و پارچه اى بر روى آن دو افکندم. على (ع) فرمود: مشرکان را پناه مى دهى؟ و من میان او و ایشان ایستادم و گفتم: اگر بخواهى آن دو را بکشى باید مرا پیش از آنها بکشى! على (ع) بیرون رفت و چیزى نمانده بود که آن دو را بکشد. من در خانه را به روى آن دو نفر بستم و گفتم: وحشتى نداشته باشید! سپس من خود را به محل خیمه رسول خدا (ص) در بطحاء رساندم و آن حضرت را پیدا نکردم ولى فاطمه را دیدم و گفتم: نمى دانى از دست برادرم على (ع) چه کشیدم، دو نفر از خویشاوندان شوهرم را پناه داده ام که مشرکند و على (ع) سراغ آنها آمده بود که آنها را بکشد. در این مورد فاطمه (س) از همسر خود بر من سختگیرتر بود و گفت: تو هم باید مشرکان را پناه بدهى؟ در این هنگام رسول خدا (ص) در حالى که غبار آلود بود و یک جامه بیشتر بر تن نداشت، ظاهر شد و فرمود: اى ام هانى خوش آمدى! گفتم: نمى دانید از دست برادرم على چه کشیده ام؟ به طورى که از او گریخته ام، دو نفر از خویشان مشرک شوهرم را پناه داده ام و على (ع) آهنگ کشتن آنها را داشت و نزدیک بود آنها را بکشد. پیامبر (ص) فرمود: حالا که طورى نشده است، و چنین نبوده است، هر کس را که تو امان داده اى ما هم امان مى دهیم و هر کس را که پناه داده اى من هم پناه مى دهم. آنگاه پیامبر به فاطمه (س) دستور فرمود که براى او آب غسل فراهم کند و غسل فرمود و در حالى که همان یک جامه را به خود پیچیده بود، هشت رکعت نماز گزارد و این در ظهر همان روزى بود که مکه گشوده شد. ام هانى گوید: پیش آن دو برگشتم و به آنها خبر دادم و گفتم: اگر دلتان مى خواهد همین جا بمانید و اگر دلتان مى خواهد، به خانه هایتان برگردید. آنها دو روز پیش من بودند و سپس به خانه هاى خود برگشتند. گوید: من همچنان در خیمه هاى رسول خدا (ص) در ابطح بودم تا موقعى که آن حضرت به جنگ حنین عزیمت فرمود. کسى به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى رسول خدا، حارث بن هشام و ابن ابى ربیعه در مقابل خانه خود نشسته اند و جامه هاى بسیار لطیف پوشیده و عطر و زعفران استعمال کرده اند. پیامبر (ص) فرمود: کسى حق ندارد متعرض آن دو بشود، ما آنها را امان داده ایم.
پس از فتح مکه و آن گاه که پیامبر (ص) در حال طواف بود در آخرین شوط اتفاقی افتاد که تماشاگران و حاضران در صحنه مسجدالحرام را غرق حیرت کرد. گرداگرد کعبه ده ها بت بزرگ بود که آنها را با قلع و سرب بر زمین و جایگاه های خود استوار کرده بودند و بعضی را با میخ های آهنین بر زمین پرچ کرده بودند آنچنان که ده ها مرد با ده ها پتک مگر آن که چندین ساعت بر آنها بکوبند نمی توانستند آنها را بشکنند و فرواندازند. علاوه بر اینها در درون خانه کعبه نیز بت هایی بسیار و تصاویری بر دیوار وجود داشت و نیز بر بالای بام کعبه، بت بزرگ هبل قرار داشت. تعداد این بت ها به اضافه بت عزی و اساف و نائله به سیصد و شصت عدد می رسید. مردمان می دیدند که پیامبر (ص) همچنان که بر ناقه خود سوار است، چون برابر بتی می رسد، چوبدستی خود را بلند کرده و آن را آهسته، بر بت سنگی می زند. و سپس کلماتی را، زیرلب می گوید که هیچ کس، به جهت شدت هیاهو نمی شنود و آنگاه ناگهان آن بت، آن چنان که گویی با پتکی سنگین به آن زده اند، در یک دم بر زمین می افتد. حرم با دیدن این صحنه غرق سکوت شد. اینک هیچ صدایی از هیچ کس برنمی آمد و او برابر بتی دیگر رسید و این بار در حالی که با عصای خود آهسته بر آن می زد چنین می خواند: «جاء الحق و زهق الباطل، ان الباطل کان زهوقا»؛ حق آمد و باطل نابود شد، باطل همانا نابود گشتنی است. و بت با تمامی قامت از پشت فرو افتاد. او برابر هر بتی که می رسید آرام و بس اشارت گون به هر جای بت که عصایش را می زد، با خواندن آن آیه، بت را فرومی انداخت. بت های سنگی و پولادین، یکی پس از دیگری یکی بر پشت، یکی بر شکم، یکی از پهلو، می افتادند و از هم می پاشیدند. این صحنه آن چنان در چشم مردم مکه عجیب بود که بعضی از مشرکان به دیدن چنین منظره ای در حالی که سر در گوش یکدیگر داشتند به نجوا چنین گفتند:
- به خدا ساحرتر از این محمد پیدا نشده است. او استاد تمامی جادوگران جهان است.
و نیز گفته اند: آن روز پیامبر (ص)، علی (ع) را فراخواند و به بت بزرگ قبیله خزاعه که بر بالای بام کعبه بود نگریست. (بعضی نیز گفته اند این در مورد بت هبل بود) و به او فرمود، این جا بایست تا من بر شانه های تو بالا روم و بت را فروافکنم و بشکنم.
علی (ع) می گوید: نشستم و آن حضرت دو پای مبارکش را بر شانه های من نهاد و چون خواستم از زمین برخیزم و وی را بلند کنم، نتوانستم. هر چه کوشیدم نتوانستم. قدرت تحمل چنان ثقل و عظمتی را نداشتم. پیش از این نیز به علی (ع) فرموده بود اگر تمامی قبیله قریش و مردمانی افزون بر آنها بخواهند یک عضو از تن مرا از زمین بردارند، قدرت و تحمل چنین امری را ندارند.
علی (ع) گوید: پیامبر (ص) که دید تاب تحمل و توان سنگینی او را ندارم فرمود بنشین. و از دوش من پایین آمد و به من فرمود تو بیا بر شانه های من بالا برو، و خود بر زمین نشست. سخنش را اطاعت کردم و گام بر شانه هایش نهادم و او بلند شد. ناگاه در یک لحظه، چنان بلند شدم که حس کردم در بالاترین و والاترین نقطه آسمانم و بر گنبد افلاک و تمامی ستارگان دستیابی دارم. بر بام کعبه شدم و بت بزرگشان را که از مس و... بود و به استواری بر زمین محکم شده بود، دو سه بار با نیروی بسیار تکان داده از جای برکندم و چنان بر زمین افکندم که تکه تکه شد. آن گاه برای آن که دوباره بر دوش پیامبر (ص) فرود نیایم از بالای بام کعبه، جست زدم و با دو پا بر زمین پریدم و چون چنین کردم، خندیدم. پیامبر (ص) فرمود چرا خندیدی؟ عرض کردم، از آن بلندی به جست پایین پریدم و هیچ گونه آسیبی ندیدم. فرمود: چگونه آسیب ببینی در حالی که رسول خدا تو را بر بام کعبه بالا برد، و جبرئیل تو را بر زمین فرود آورد.
نکته: مورخان اهل تسنن اکثرا این ماجرا را مربوط به پیش از هجرت می دانند.
پیامبر (ص) بلال را به دنبال عثمان بن طلحه فرستادند تا کلید کعبه را بیاورد. بلال پیش عثمان بن طلحه آمد و گفت: رسول خدا (ص) به تو فرمان مى دهد کلید کعبه را بیاورى. عثمان گفت: بسیار خوب و پیش مادر خود که دختر شیبه بود رفت تا کلید را از او بگیرد. بلال نیز نزد پیامبر (ص) برگشت و خبر داد که عثمان کلید را مى آورد و همراه مردم نشست. عثمان بن طلحه به مادر خود گفت: مادرجان کلید را به من بده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) کسى پیش من فرستاده اند تا کلید را به حضورشان ببرم. مادرش گفت: تو را در پناه خدا قرار مى دهم و امیدوارم که افتخار قومت به دست تو از میان نرود. گفت: مادر کلید را به من بده و گر نه به خدا قسم دیگرى مى آید و آن را از تو مى گیرد. مادرش کلید را در لیفه شلوار خود پنهان کرد و گفت:
پسرجان، کدام مرد دست خود را اینجا داخل مى کند؟ در میان لحظه که عثمان بن طلحه با مادر خود صحبت مى کرد، صداى ابوبکر و عمر را از میان حیاط شنید. عمر پس از اینکه دید عثمان دیر کرده است، صداى خود را بلند کرد، و فریاد کشید: اى عثمان بیا! مادرش گفت: کلید را خودت بگیر که اگر تو بگیرى به مراتب براى من بهتر از این است که مردى از تیم یا عدى آن را بگیرد. عثمان بن طلحه کلید را گرفت و به حضور رسول خدا (ص) آمد و کلید را به آن حضرت تسلیم کرد. چون رسول خدا (ص) وارد کعبه شد و در آن تصاویر فرشتگان و دیگران را دید و متوجه تصویر ابراهیم (ع) شد، فرمود: خدا بکشدشان که تصویر او را در حال تقسیم کردن تیرهاى قمار کشیده اند! و چون صورت مریم را دید دست بر روى چهره او نهاد و دستور فرمود روى همه چهره ها را با گل و گچ بپوشانند مگر چهره ابراهیم (ع) را.
چون لب به سخن گشود. دل در سینه ها تپیدن گرفت، بیش از سه هزار مردم شهر و ده ها هزار تن سپاهیان خود او چشم به دهانش دوختند. فرمود: «لا اله الا الله. وحده وحده. انجز وعده، نصر عبده، و هزم الاحزاب وحده.»
معبودی جز پادشاه دادار نیست. آن یگانه بی شریک. که عهد و میثاق خود را به جای آورد و بنده ی خود را یاری نمود و تمامی لشکر احزاب را به تنهایی درهم شکست، آن گاه لختی به مردم نگاه کرد و این ستمگران و کافران را که عمری او را آزار داده بودند مخاطب قرار داده فرمود: «ما تظنون؟ و ما انتم قائلون.»؛ هان چه می گویید و درباره من چه گمان دارید. و منتظر پاسخ ایشان شد. این سخن بس صریح بود. یعنی پس از بیست سال ستیزکاری و بدرفتاری که علیه من انجام دادید، اینک که تمامی تان در دست قدرت منید، می پندارید با شما چه خواهم کرد. ناگاه از میان جمع شیون و غوغا برخاست. ازین جا و آن جا صداها به عذرخواهی و اظهار پشیمانی بلند شد. بعضی می گریستند، و بعضی در اندرون خود از شرم و خجلت بخاطر آنچه علیه او کرده بودند می نالیدند. آنان که جلوتر بودند در حالی که به چهره بخشایشگر او خیره شده بودند به شرمساری چنین می نالیدند:
- به خدا از تو جز گمان خیر و نیکی نداریم. تو برادری بزرگوار و برادرزاده ای کریم و بخشایش گری هستی که امروز نسبت به ما به قدرت رسیده ای.
چون چنین شنید پاسخ داد:
- امروز من نیز همان سخنی را می گویم که برادرم یوسف به برادران خود گفت: «لاتثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین»؛ «سرزنشی بر شما نیست. خدا شما را بخشود، به راستی که مهربان ترین بخشایشگران فقط اوست.» مردم ایستاه بودند و به این اقیانوس نامتناهی متبارک و این دریای رحمت که هر لحظه موجی از کرامات و جلوه ای از عنایاتش بروز می کرد خیره شده بودند. آری آنان قدر بخشایش او را می فهمیدند. آنان که گاه برای یک پیراهن، و غارت بردن به یک جوال خرما خون همدیگر را می ریختند و کینه هایشان چنان بود که اگر از فلان قبیله کسی کشته می شد تا از همان قبیله مخاصم و نه قاتل او بلکه بیگانه ترین شخص نسبت به او انتقام نستانند و به هر حال تا خون نریزند آرام و قرار نمی یافتند، عظمت عفو و بخشایش او را می فهمیدند. این بخشایش او چیزی کوچک و مطلبی پیش پا افتاده و بی اهمیت نبود. مردم خیره در او نگریستند و باور نمی کردند که به راستی این سخنان بخشایش را او بگوید: و او برای آن که بر آنچه که کرده اند و هستند توجه شدیدشان دهد و به تصریح اعلان کند که آنان را بخشیده است فرمود: «الا لبئس جیران النبی کنتم، لقد کذبتم و طردتم و اخرجتم و آذیتم، ثم ما رضیتم حتی جئتمونی فی بلادی تقاتلونی، اذهبوا، فانتم الطلقا...» آگاه باشید که شما برای پیامبرتان بد همسایگانی بودید. تکذیبم کردید و مرا از خود رانده و از شهر خویش بیرونم کردید و آزارم دادید و سپس بر این همه رضا نداده، در شهر پناهگاهم به ستیز و جنگ با من برآمدید... با این همه بروید، که شما «طلقا» یعنی آزاد شدگانید و من شما را بخشودم...»
مورخان نوشته اند چون مردم این سخن را شنیدند چنان گشتند که گویی آنان را از گور به زندگی بازگردانده اند. آری آنان امروز حیات مجدد می یافتند و نعمت زندگی و عمر دوباره به ایشان عطا می گشت. آری این که پیامبر (ص) به اینان فرمود بروید که شما «طلقا» آزاد شدگان هستید به این معنا است که تمامی تان بی استثنا اعدامی بودید. یعنی محکوم به مرگ قطعی بودید اما شما را از مرگ نجات دادم و بی هیچ قید و شرط و غرامت و فدیه و منتی آزادتان کردم تا بروید و به رستگاری و سعادت خود بیاندیشید و برای نجات خود کاری کنید. این که در سخنان امام موحدان و پیشوای مؤمنان علی (ع)، و حسن (ع) و حسین (ع) می بینیم که معاویه، و خاندان بنی امیه را طلقاء می خوانند، مفهومش این بود که: ای آزادشدگان رحمت رسول الهی همواره به خاطر داشته باشید که شما از مرگ حتمی نجات یافتید تا این عمر بازیافته را به اصلاح گذشته ها و دوران هایی که از شما فوت شد، به جبران آن همه جنایت بپردازید و آدم شوید.نه آن که دوباره چون گذشته و دوران های شرک جاهلی تان که علیه خدا و حق و پیامبر (ص) شمشیر می زدید، دوباره علیه خدا و حق و خاندان پیامبر (ص) شمشیر بزنید و آنچه را که عمری انجام می دادید باز هم انجام دهید.
تاریخ اسلام مکه پیامبر اکرم مسلمانان مورخان واقعیت امام علی (ع)