انسان هنگامی توانست به تفکر فلسفی بپردازد که موفق شد وسایل معیشت خود را براحتی تأمین کند و در سایه رفاه و آسایش، فراغت خاطری پیدا کرد تا فراتر از مسائل جزئی و حوادث روزمره بیندیشد و دربارۀ مسائل مهمتر تحقیق نماید تا نه تنها قادر به پیشبینی حوادث گردد، بلکه آنها را بفهمد و تبیین کند. در واقع یونانیان نخستین مردمی بودند که واژۀ فلسفه و مفهوم و مضمون آن را آفریدهاند. بنابرین باید یونان باستان را زادگاه و گهواره اندیشه فلسفی و دیگر دانشهایی دانست که از بیست و پنج سدۀ پیش تاکنون راههای شناخت عقلی جهان را به روی آدمی گشوده است. بدون تردید شکلهای دیگری از اندیشۀ و شناخت کم و بیش عقلی جهان پیرامونی آدمی در دوران تاریخ، پیش از پیدایش یونان تاریخی، نزد ملتها و اقوام دیگر در تمدنهای شرقی باستان بوده است، اما آنچه اندیشۀ یونانی را از اندیشههای همانند آن جدا میسازد، فلسفی بودن است.
بهر رو ظاهرا مهمترین مسئله برای دانشمندان «ایونی» که اولین متفکران فلسفی یونان باستان، محسوب میشوند، ساختار جهان بوده است. از این رو، اولین پرسش آنان این بود که «جهان از چه ساخته شده است؟» شاید آنان چنین فکر میکرده اند که اولا، تحت تکثرات و تغییرات بظاهر بی نظم، یک ثبات و وحدت پنهانی وجود دارد که اگر هم بوسیلۀ حس، ادراک نشود با عقل قابل دریافت است. و ثانیا، این ثبات را میتوان در جوهری که جهان از آن، ساخته شده پیدا کرد.
این دانشمندان به تجربه دریافته بودند که هیچ چیز در جهان، ثبات و قراری ندارد، همه چیز دائما در تغییر و دگرگونی است. البته ممکن است رشد طبیعی ادامه پیدا کند، اما تضمینی وجود ندارد، زیرا هر آن، ممکن است بوسیلۀ عوامل خارجی متوقف شود. بهرحال همه چیز قابل زوال است و هیچ چیز برای همیشه باقی نمیماند اما در عین حال، حیات تجدید میشود و ادامه پیدا میکند. بعبارت دیگر، این تغییرات بصورت زایشی حاصل می شود و بین موجودات جهان یک نوع خویشاوندی مشاهده میگردد، گویی همۀ آنها از یک تبارند از اینرو، معتقد گردیدند اصل و مبدأ جهان مادی، جوهر واحدی است که همه چیز از آن، پدید آمده اند.
اما در اینجا پرسش دیگری نیز قابل طرح است و آن اینکه اگر اصل و مبدأ جهان مادی، یک جوهر واحد بوده، چرا به همان حالت اولیۀ خود یعنی بصورت تودۀ ساکن و بیجان آب و هوا و یا هر چیز دیگر باقی نماند؟ علت محرکهای که برای اولین بار موجب تغییر شد چه بود؟ این پرسش به این دلیل مطرح میشود که ما میدانیم که مادۀ بیجان و ساکن برای به حرکت درآمدن نیازمند نیروی محرک خارجی است و بهمین دلیل، ارسطو آنان را از این جهت که لزوم وجود محرک بیرونی را نادیده گرفتهاند، مورد انتقاد قرار میدهد و میگوید:
بر پایۀ این نظریات میتوان گفت که تنها علت، همان علت باصطلاح مادی است اما همچنانکه انسانها در این راه پیش میرفتند، خود شیء (یا موضوع) راه را به روی ایشان میگشود و آنان را به جستجوی بیشتر وادار میساخت. زیرا هرچند که بتواند درست باشد که هر گونه پیدایش و تباهی (کون و فساد) از یک یا بیشتر از یک چیز روی دهد، اما چرا چنین روی میدهد و علت آن چیست؟ زیرا خود موضوع (زیر نهاد) انگیزۀ دگرگونی خودش نمیشود. مقصودم این است که مثلا چوب یا مفرغ (برنز) هنگامی که هر یک از آنها دگرگون میشود، هیچیک، علت آن (دگرگونی) نیستند؛ نه چوب یک تختخواب را میسازد، و نه برنز یک تندیس را؛ بلکه چیز دیگری است، که چنانکه ما از آن تعبیر میکنیم، چیزی است که سرچشمه (یا مبدأ) حرکت است.
اما بظاهر فلاسفه قدیم خود متوجه این مسئله بودهاند و شاید بهمین دلیل است که هیچیک از آنان «خاک» را جوهر اولیه جهان نمیدانستند، بلکه جوهرهایی مانند آب، آتش، هوا و یا ماده نامتعین را عنصر اولیه میشمردند بزعم اینکه این جوهرها، حرکت خود را تبیین میکنند، مثلا جوش و خروش بی پایان امواج دریا، شعله سرکش آتش و یا وزش باد در نظر آنان میتوانست دلالت داشته باشد بر اینکه آنها بطور ابدی زنده هستند و از اینرو همواره در تکاپو و جوش و خروشند.
بهررو، انسان از آنجا که یک موجود اندیشه ورز است همواره کوشش میکند که از محیط خود معرفت بیشتری بدست آورد، و برای تحصیل چنین معرفتی تنها یک روش مطمئن پیش رو دارد و آن، روش علم است روشی که بطور مستقیم، طبیعت را بوسیله مشاهده و آزمایش مورد پرسش قرار میدهد. نخستین پاسخ این پرسشها این است که گردش جهان بمقتضای عقل است. وقایع و حوادث آن، منوط به بخت و اتفاق نیست، بلکه تابع قوانین است و در جهان امری بنام شبکه ترتب حوادث و یا نقشه وقایع وجود دارد که رویدادها بموجب آن، سامان میگیرند.
بنابرین با کشف و توصیف شبکۀ ترتب حوادث و یا نقشه وقایع _ که بمدد علوم فیزیک و ریاضی، حاصل میشود میتوان تا حدودی حوادث را پیشبینی کرد ولیکن ما بعنوان انسان نمیتوانیم تنها به پیش بینی حوادث قانع باشیم؛ بلکه ما در جستجوی فهم و تبیین آنها نیز هستیم. از اینرو، میتوان گفت: اگر در جهان شبکۀ ترتب حوادثی وجود دارد، پس مدبر کارگاهی هست که نقشه کش و نقشه نگار این حوادث است حال ما میخواهیم بدانیم این کارگاه چیست و چرا اینگونه کار میکند و طرز دیگری کار نمیکند؟ در اینجا ما از مرز علم عبور کرده و به فلسفه متوسل میشویم در «آنجاییکه علم متوقف میشود، فلسفه آغاز میگردد». و این همان معنای "ما بعد الطبیعیه" یا "متافیزیک" است.
پرسش اساسی این است که آیا نهاد و اصل نهایی جهان هستی، ماده است و یا مجرد از ماده، و یا هر دوی آنهاست؟ و اگر چنین است، جنبه مادی جهان اصیلتر است و یا جنبۀ مجرد آن. بعبارت دیگر: آیا حقیقت نهایی، همین جهانی است که ما در فضا و زمان، درک میکنیم و یا اینکه در زیر پوشش آن، یک حقیقت عمیقتری وجود دارد؟
از دیدگاه ماده گرایی، این فضا و زمان و جهان مادی، شامل تمام واقعیت است. صاحبان این عقیده، خودآگاهی را یک حادثه کوچکی در تاریخ جهان مادی، یا یک جریان استثنایی تلقی میکنند که در بی نظمی سراسر اتفاق ناشی از حرکات درهم برهم فوتونها، الکترونها و بطور کلی ماده، رخ داده است. این عقیده فکر را به حرکات ماشینی در مغز و هیجان را به حرکات ماشینی در بدن تعبیر میکند و آنها را محصول فعل و انفعالات سراسر مادی میداند. زمانی به نظر میرسید که علم جدا مؤید این عقیده بوده باشد، زیرا که خودآگاهی هرگز بدون ماده ظهور نداشت. علاوه بر این، مسلم بود که خوراکیها، نوشیدنی ها و داروها در حالت فکری انسان اثر دارد، از اینرو بسیاری فکر میکردند میتوان همه فعالیتهای فکری را به مدد فرایندهای گوناگون (فیزیکی _ فکری) که در بدن بوقوع میپیوندند، توجیه کرد.
اما دانش امروز این ادعا را تأیید نمیکند، فیزیک جدید میفهماند که وراء ماده و تابش که ممکن است در فضا و زمان عادی نمایش داده شوند، باید اجزاء دیگری نیز وجود داشته باشند که نمایش آنها در فضا و زمان، مقدور نیست و این اجزاء همانقدر واقعیت دارند که اجزاء مادی واقعیت دارند، منتها حواس ما را مستقیما به خود، جلب نمیکنند و بنابرین میتوان گفت: جهان مادی، تمام عالم ظهور است و نه تمام عالم وقوع. به عبارت دیگر، جهان مادی، مقطعی از عالم وقوع است و نه همه آن. شاید بتوان اندیشۀ جهان شناسی افلاطون را نقطه مقابل عقیده ماده گرایی محسوب داشت، افلاطون تنها معقولات و صورعقلی را که به «مثل افلاطونی» معروف است تمام واقعیت میداند و جهان مادی و محسوس را شبح و سایه عالم واقع میشمارد. بنظر افلاطون، عالم محسوس، عالم ظاهر و نمود است و حقیقت و بود عالم همان صور عقلی هستند که وجود عینی و خارجی دارند.
اما در حکمت متعالیه هم جنبه مادی عالم و هم جنبه مجرد آن، هر دو واقعیت دارند، اما در عین حال اصالت و مبدئیت در جنبه مجرد عالم است. بنظر صدرالمتألهین، اصل و نهاد نهایی عالم، امری مجرد از ماده است که در قوس نزولی، منتهی به پیدایش ماده میشود و همان ماده در اثر حرکت جوهری در قوس صعودی خود باز به مجرد برمیگردد. ملاصدرا میگوید: نفس انسانی که _ ذاتا _ یک امر مجرد از ماده است خود از همین ماده و در همین ماده حادث میشود. بنابرین عالم مادی و عالم مجرد در واقع، دو رویه یک سکه هستند و بعبارت دیگر ظهور و بطون یک واقعیتند. از اینرو همه موجودات جهان دارای حیات و شعورند و همه اجزاء آن بصورت یک قافله و مجموعه واحد در یک نظام هماهنگ، آگاهانه بسوی کمال مطلق در حرکتند.
البته زنده انگاری جهان، اختصاص به ملاصدرا ندارد، قبل از وی، کثیری از فلاسفه و عرفا، مجموع جهان را بصورت یک موجود واحد زنده میپنداشتند و آن را «انسان کبیر» مینامیدند. از جمله آنان، افلوطین میگفت: همچنانکه هر عضوی از موجود زنده تأثیر عضو دیگر را حس میکند و از آن، متأثر میشود، اجزاء عالم نیز بجهت ترکیب و پیوستگی که با یکدیگر دارند از یکدیگر متأثر میشوند و مانند اعضای پیکر یک موجود زنده، تأثیر یکدیگر را حس میکنند. بنظر افلوطین، عالم از یک منظر، شبیه سیمهای تار (از آلات موسیقی) است که اگر یک سیم آن را حرکت دهند، سیمهای دیگر نیز به حرکت در میآیند و از منظر دیگر، شبیه یک سیم تار است که اگر یک طرف آن را به حرکت در بیاورند، طرف دیگر نیز حرکت میکند. همه اجزاء عالم تحت نظام واحد قرار دارند و عالم بمنزله شخص واحد است.
اخوان الصفا نیز درباره عالم (انسان کبیر) چنین آورده است: وقتی میگوییم: عالم انسان کبیر است معنایش این است که جرم مجموع عالم، یعنی همه کهکشانها با منظومههای شمسی و اجرام آسمانی و موجودات زمینی _ در کل _ بمنزله پیکر یک شخص انسانی است که «جسم کلی» نامیده میشود و همه اجسام مختلف عالم، بمنزله اعضای آن پیکرند. این جسم کلی، دارای «نفس کلی» است و قوای نفس کلی هم بصورت «طبیعت کلی» در همه انواع و اشخاص اجسام عالم، سریان دارد، همچنانکه قوای نفس جزئی در همه اعضای پیکر انسان، سریان دارد. نفس کلی عالم، قوای خود، یعنی طبایع مختلف اجسام را تحت کنترل دارد و بوسیله آن قوا آنها را به حرکت و تکاپو وا میدارد، همانگونه که نفس انسانی، ضمن کنترل قوای خود، اعضای مختلف پیکر را بوسیله آن قوا به حرکت در میآورد.
اما اهمیت نقش صدرالمتألهین در مسئله زندهانگاری جهان هستی در این است که او توانسته با مبانی فلسفی، آن را تبیین و مدلل کند و در نظام فلسفی خود، جایگاه خاصی برای آن قائل شود. در حقیقت، انگاره جهان زنده از اصول و مبانی فلسفی ملاصدرا _ یعنی اصالت وجود و وحدت تشکیکی حقیقت آن، استنتاج میشود. زیرا بنابر اصل اول، تنها واقعیت اصیل، وجود است که بعنوان حقیقت مشترک در همه ارکان و ذرات جهان سریان دارد و بنابر اصل دوم، وجود خاص اشیاء بوسیله مراتب کمال و نقص از یکدیگر متمایزند. از طرف دیگر، شعور و حیات از کمالات وجودی، بلکه عین وجودند، بنابرین مانند وجود در همه ذرات عالم، سریان دارند، حتی جمادات نیز زنده و آگاهند.
اما باید توجه داشت همانگونه که «وجود» مقول به تشکیک است شعور و حیات نیز مقول به تشکیک است یعنی هر موجودی به اندازه سعه وجودی خود از شعور و حیات برخوردار است. علت عدم ظهور کامل شعور و حیات در موجودات مادی این است که آنها از وجود ضعیف و ناقصی برخوردارند. در فلسفه ملاصدرا وجود مطلق، عین حیات و شعور مطلق است از اینرو اگر وجود از نقایص و کمبودها بدور باشد میتواند دارای شعور کامل باشد ولیکن وجود مادیات ممزوج با تاریکی و حجاب بوده و با اعدام و نقایص همراه است و از اینرو از بهره ناچیزی از حیات و شعور برخوردارند در نهاد همه موجودات عالم و در باطن همه ذرات وجود، عشق به کمال به ودیعه نهاده شده است. عشق رسیدن به کمال نهایی در همه اجزاء و ارکان عالم، سریان دارد. این تکاپو و جوش و خروشی که در همه ذرات جهان وجود دارد از نیروی عشق به کمال مطلق سرچشمه میگیرد و از سوی دیگر، عشق با حیات و شعور ملازمه دارد و عشق بدون حیات و شعور بیمعنا و غیر قابل تصور است. بنابرین در همه موجودات و در همه ذرات وجود، نیروی حیات و شعور، سریان دارد.
صدرالمتألهین بر ابن سینا خرده میگیرد که چرا وی بدون اینکه همه موجودات را دارای حیات و شعور بداند قائل بر سریان عشق در آنهاست. صدرا میگوید «شیخ در بیان کیفیت عشق موجودات، تنها عاری نبودن آنها از همه صور و متلبس بودن دائمی آنها به یکی از صور، اکتفا کرده و در بیان کیفیت عشق همه عناصر بسیط و معادن مرکب، میل طبیعی آنها را به حیز خود؛ و در عشق گیاه نیز قوه تغذیه و طلب رشد در کمیت و قصد تولید را کافی دانسته، بدون اینکه برای آنها حیات و شعور قائل شود. در صورتیکه اثبات عشق در موجودی بدون حیات و شعور، معنای محصلی ندارد و تنها یک نامگذاری است.
و بالاخره در حکمت متعالیه، جهان مادی یک سیستم زنده و در عین حال یک مجموعه واحدی است که همه اجزاء آن با یک شبکه رابط حساب شده با هم مرتبطند. این شبکه رابط که نفس کلی نامیده میشود، مدبر و حاکم بین اجزاء است. اوست که ماده را شکل میدهد و حیات سیستم زنده را مفهوم میبخشد و حافظ سیستم و عامل بقای آن است. در ضمن هر جزئی از اجزاء این جهان مادی _ حتی جمادات _ نیز از یک نوع حیات و شعور متناسب با سعه وجودی خود برخوردارند که میتوان از آن، مبدأ نیروی عشق به کمال مطلق، تعبیر کرد و این نیروی عشق به کمال در نهاد همه اجزاء و ارکان جهان، سریان دارد.
تحقیقات جدید علمی (تئوریهای فیزیک کوانتوم و نسبیت) بظاهر این نظریه را تأیید میکرده و به نحوی با آن، سازگار است. در فیزیک نیوتونی، ساختار جهان فقط ناشی از چینش اتمها تلقی میشد. فضا و زمان و جهان مادی، تمام واقعیت محسوب میشد. اما تحقیقات جدید، آن را تأیید نمیکنند، بلکه از مجموع تحقیقاتی که در فیزیک مدرن انجام شده میتوان چنین استنتاج کرد: جهان یک سیستم زنده واحدی است که شعور خاص خود را دارد و تمام اجزاء این جهان به نوبه خود سیستم های زنده خودگردانی هستند که در این میان، انسان نیز تنها یکی از آن اجزاء است. در جهان هستی یک شبکه رابط وجود دارد که ماده را شکل میدهد و ذرات بنیادی را در کنار هم قرار میدهد و جهان را میسازد که این رابط را میتوان «شعور» نامید.
حکمت متعالیه جهان فلسفه یونان فلسفه اسلامی کمال انسان وجود فیزیک ملاصدرا شعور