واقعه این است که در یکی از سالها که هشام بن عبدالملک (خلیفه اموی) به حج می آید، جعفر بن محمد (امام صادق) نیز، در خدمت پدر خود، امام محمد باقر، به حج می روند. روزی در مکه، امام صادق در مجمع عمومی سخنرانی می کند، و در آن سخنرانی تاکید می ورزد بر سر مسئله پیشوایی و امامت، و اینکه پیشوایان برحق و خلیفه های خدا در زمین ایشانند. نه دیگران. و اینکه سعادت و اجتماعی و رستگاری در پیروی از ایشان است. و بیعت با ایشان و ... نه دیگران. این سخنان که بحبوحه قدرت هشام، گفته می شود، آن هم در مکه و در موسم حج، طنینی بزرگ می افکند و به گوش هشام می رسد. هشام در مکه جرئت نمی کند و به مصلحت خود نمی بیند که متعرض آنان بشود. اما چون به دمشق می رسد، مأمور به مدینه می فرستد و از فرماندار مدینه می خواهد که امام باقر و فرزندش را به دمشق روانه کند. و چنین می شود. امام جعفر صادق (ع) می فرماید:
چون وارد دمشق شدیم، روز چهارم ما را به مجلس خود طلبید. هنگامی که به مجلس او درآمدیم، هشام بر تخت پادشاهی خویش نشسته بود. و لشکر و سپاهیان خود را در سلاح کامل غرق ساخته بود و در دو صف در برابر خود نگاه داشته بود. نیز دستور داده بود تا آماجخانه ای در برابر او نصب کرده بودند، و بزرگان اطرافیان او مشغول مسابقه تیراندازی بودند. هنگامی که وارد حیاط قصر او شدیم، پدرم در پیش می رفت و من از عقب او می رفتم. چون نزدیک رسیدیم، به پدرم گفت: «شما هم همراه اینان تیر بیندازید» پدرم گفت: «من پیر شدم. اکنون این کار از من ساخته نیست. اگر مرا معاف داری بهتر است.» هشام قسم یاد کرد: «به حق خداوندی که ما را به دین خود و پیغمبر خود گرامی داشت تو را معاف نمی دارم.»
آنگاه به یکی از بزرگان بنی امیه امر کرد که تیر و کمان خود را به او (امام باقر (ع)) بدهد تا او نیز در مسابقه شرکت کند. پدرم کمان را از آن مرد بگرفت و یک تیر نیز بگرفت و در زه گذاشت و به قوت بکشید و بر میان نشانه زد، سپس تیر دیگر بگرفت و بر فاق تیر اول زد... تا آنکه نه تیر همچنان بیفکند. هشام از دیدن این چگونگی خشمگین گشت و گفت: «نیک تیر انداختی ای ابوجعفر، تو ماهرترین عرب و عجمی در تیراندازی، چرا می گفتی من بر این کار قادر نیستم؟... بگو این تیراندازی را چه کسی به تو یاد داده است؟» پدرم فرمود: «می دانی که در میان اهل مدینه این فن شایع است. من در جوانی چندی تمرین این کار کرده ام.» (منتهی الامال باب هفتم فصل پنجم)
سپس امام صادق اشاره می فرماید که هشام از مجموع ماجرا غضبناک و عازم قتل پدرم شد. در همان محفل هشام بر سر مقام رهبری و خلافت اسلامی با امام محمد باقر گفتگو می کند. امام باقر درباره رهبری رهبران بر حق و چگونگی اداره اجتماع اسلامی و اینکه رهبر «اجتماع اسلامی» باید چگونه باشد سخن می گوید. اینها همه هشام را که فاقد آن صفات بوده است و غاصب آن مقام، بیش از پیش ناراحت می کند. بعضی نوشته اند که امام باقر را در دمشق به زندان می افکند، و چون به او خبر می دهند که زندانیان مرید و معتقد به او شده اند، امام را رها می کند و بشتاب روانه مدینه می سازد. و پیکی سریع، پیش از حرکت امام از دمشق، می فرستد تا در آبادیها و شهرهای سر راه همه جا به زیان آنان تبلیغ کند، تا بدینگونه مردم با آنان تماس نگیرند و درباره حقایق دینی و مسائل جاری سیاسی روشن نشوند. با این وصف امام در این سفر از تماس با مردم (حتی مسیحیان) و روشن کردن ذهن آنان غفلت نمی ورزد.
جالب توجه و قابل دقت و تعلم است که امام محمد باقر (ع) وصیت می کند به فرزندش امام جعفر صادق (ع) که مقداری از مال او وقف کند تا پس از مرگش، تا ده سال در ایام حج، در منی برای او محفل عزا اقامه کند. توجه به موضوع و تعیین مکان اهمیت بسیار دارد.
به گفته صاحب «الغدیر»، این وصیت برای آنست که اجتماع بزرگ اسلامی، در آن مکان مقدس، با پیشوای حق و رهبر دین آشنا شود، و راه رشد و رشاد در پیش گیرد، و از دیگران ببرد، و به این پیشوایان بپیوندد و این از نهایت اشتیاق به هدایت مردم حکایت می کند و نجات دادن مردم از چنگال ستم و گمراهی.