سؤال مطرح شده: آیا ارزشهای انسانی متغیر است؟
یک مارکسیست در توجیه عدم تناقض میان دفاع از ارزشهای انسانی و مادیت می تواند بگوید که ما انسان را یک موجود ثابت نمی دانیم (و قهرا ارزشهای انسانی هم ثابت نیست) و به تبع نظام اجتماعی، او را متکامل می دانیم. از این رو انسان در هر دوره، ارزشهای اخلاقی مختص به آن دوره را دارد که می توان به آن متکی بود. اخلاق فئودالی با اخلاق کمونیستی فرق می کند اما طبقه پرولتاریا در یک مرحله مشخص تاریخی می تواند از یک مجموعه ارزشهای اخلاقی کمونیستی دم بزند. پس تناقضی وجود ندارد و قبول ارزشهای اخلاقی متحول، قبول فطریات و غیر ماده را ضروری نمی کند. آنها می گویند: انسان یک موجود متحول است، پس ارزشهای انسانی هم یک سلسله ارزشهای متحول است، و به عبارت دیگر چون انسان ثابت نیست پس ارزشها هم قهرا ثابت نیست. این یک مطلب.
مطلب دیگر این است که حال که انسان و ارزشهای انسانی ثابت نیست و متغیر است، متکامل هم هست، و بعد بگوییم ملاک تکامل چیست؟ بعد می گویند: از این رو انسان در هر دوره، ارزشهای اخلاقی مختص به آن دوره را دارد که می توان به آن متکی بود. اخلاق فئودالی با اخلاق کمونیستی فرق می کند.
نقد نظریه مارکسیستها درباره ارزشهای انسانی
در اینجا روی دو جهت تکیه شده است و یک مقدار هم شاید خلط مبحث شده باشد. یک مسأله اینکه ارزشهای انسانی ثابت نیست و متغیر است. این همان مسأله نسبیت اخلاق است، یعنی در میان ارزشهای انسانی، آن قسمت که مربوط به اخلاق است، متغیر است، مسأله متغیر بودن و نسبی بودن اخلاق.
آیا خود این مطلب حرف درستی است؟ یعنی واقعا ارزشهای انسانی و از جمله ارزشهای اخلاقی متغیر است؟ آیا اینها واقعا متغیر و متحول است؟ مثلا گفتیم حقیقت جویی خودش برای انسان یک ارزش است. آیا این یک ارزش متغیر است؟ یعنی در دوره های مثلا اشتراک اولیه، کشاورزی، بردگی، فئودالی، سرمایه داری و کمونیستی، این ارزش برای انسان تغییر کرده است؟ یا این به صورت یک ارزش ثابت برای انسان هست؟
ثانیا اگر ارزشها متغیر باشد معنایش این است که هر ارزشی در زمان خودش درست است و در زمان دیگر محکوم است. مثلا اخلاق فئودالی را در نظر می گیریم. آیا ما می توانیم این اخلاق را که اخلاق فئودالی می نامیم به دلیل اینکه وابسته به دوره فئودالیسم بوده امضاء و تصحیح کنیم؟ یعنی ما باید ببینیم در آن دوره، آنها چه چیز را اخلاق می دانستند همان را تأیید کنیم ولو آنکه اخلاق دانستنشان مثلا به این بوده است که اگر چه افسانه است ضحاک بیاید روزی یک جوان را بکشد برای اینکه مارهای روی دوش خود را با مغز آنها تغذیه کند. یا اینکه نه، یک سلسله اصول ثابت در کار است.
کار فرعون در زمان خودش هم محکوم است. نه اینکه کار فرعون چون تعلق به زمان فرعون دارد در زمان خودش درست است، ما در زمان دیگری هستیم و نباید ارزشهای زمان خودمان را به زمان فرعون و موسی (ع) تحمیل کنیم، فرعون به زمان دیگری تعلق داشته است و آنچه که در آن زمان، آنها آن را اخلاق می دانستند اخلاق درستی است. آیا ما می توانیم چنین حرفی بزنیم؟!
ثالثا در این بیان روی اخلاق طبقاتی تکیه شده است. قاعدتا هم همینجور باید باشد، یعنی مارکسیسم نمی تواند به اخلاق انسانی یعنی اخلاقی که برای کل انسانها اخلاق است قائل باشد. مطابق این بیان مثلا در زمان ما که نمونه ای از همه این نظامها هست، نمونه فئودالیسم، نمونه کاپیتالیسم و نمونه کمونیسم هست، باید بگوییم که واقعا اخلاق برای کمونیست یک چیز است (اخلاق کمونیستی) و برای کاپیتالیست چیز دیگر.
حرف یک کاپیتالیست به یک کمونیست و بالعکس باید این باشد که تو نمی توانی اخلاق خودت را به من تحمیل کنی زیرا تو در شرایط من نیستی و من در شرایط تو نیستم. اگر من در شرایط تو می بودم اخلاق تو را می پذیرفتم، و اگر تو در شرایط من می بودی اخلاق من را می پذیرفتی، پس نه من می توانم به تو حرفی بزنم و نه تو می توانی. نه یک کمونیست می تواند یک کاپیتالیست را از نظر اخلاقی محکوم کند و نه یک کاپیتالیست می تواند یک کمونیست را از نظر اخلاقی محکوم کند، زیرا یک اخلاق مشترک انسانی و فطری که یک کمونیست بتواند یک کاپیتالیست را تقبیح کند و بالعکس، وجود ندارد و یک امر مشترک در کار نیست، و هر یک می تواند در پاسخ به دیگری بگوید اخلاق من متعلق به خود من است و اخلاق تو متعلق به تو، تو نمی توانی اخلاق من را داشته باشی و من نمی توانم اخلاق تو را داشته باشم.
بنابراین، اخلاق نه تنها وابسته به زمانها می شود، وابسته به خصوصیات طبقاتی هم می شود. مثلا در اینهمه از نقاط دنیا که اکنون نظام فئودالیسم حکومت می کند اخلاق صحیح آنها همان اخلاق فئودالیته است. حرف ما این است که انسان از آن جهت که انسان است یک سلسله اخلاقیات دارد که این اخلاقیات بر دوره بدویت انسان آن گونه صادق است که بر این دوره تمدن صنعتی او.
اخلاق انسان جامعه فضایل اخلاقی ماتریالیسم مارکسیسم مکاتب فلسفه