جوهر و عرض و حقیقت انسان و ارزش ارزش ها و مادر ارزش های انسان در این مکتب، آزادی و اختیار است و انسان اگر بخواهد نگهبان انسانیت خود باشد که انسانیتش محو و مسخ نشود، باید آزادی خود را حفظ کند و اگر بخواهد آزادی خود را حفظ کند، باید "مگر تعلق خاطر به ماه رخساری" را و یا "بنده عشقم. .." را حذف کند.
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس *** زین چمن سایه این سر و روان ما را بس
از در خویش خدایا به بهشتم مفرست *** که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
"گلعذاری" و "سایه سرو روان" و "بهشت" و "سر کوی خودت" را باید (رها کند). این مکتب می گوید انسان باید "آزاد مطلق" باشد و به همین دلیل با اینکه این مکتب در بسیاری از اصول بر ضد مکتب ماتریالیسم دیالکتیک است ولی در عین حال یک گروه از این دو گروه اگزیستانسیالیست ها، معتقدند که اعتقاد به خدا از دو نظر با این مکتب سازگار نیست. یکی از این نظر که اعتقاد به خدا مستلزم اعتقاد به قضا و قدر است و اعتقاد به قضا و قدر، هم مستلزم اعتقاد به جبر و هم مستلزم اعتقاد به طبیعت ثابت بشری است، چون اگر خدایی وجود داشته باشد، بشر باید در علم آن خدا یک طبیعت معین داشته باشد و "لا متعین" نخواهد بود و همچنین اگر خدایی وجود داشته باشد، قضا و قدر و در نتیجه جبر بر انسان (حاکم می شود) و دیگر اختیار و آزادی ندارد. پس ما چون آزادی را قبول کرده ایم، خدا را قبول نمی کنیم. ثانیا قطع نظر از اینکه اعتقاد به خدا با اعتقاد به آزادی به عقیده اینها منافی است، اعتقاد به خدا مستلزم ایمان به خداست و ایمان به خدا یعنی تعلق و بسته بودن به خدا و حال آنکه بسته بودن به هر شکل که می خواهد باشد، ضد آزادی انسان است، خصوصا اگر این تعلق، اعتقاد به خدا باشد چون بستگی به خدا فوق همه بستگی هاست.
به قول شاعر:
من بسته تو هستم محتاج بستنی نیست *** عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
اگر وابستگی به خدا باشد، دیگر به هیچ شکل نمی توان آن را نقض کرد. بنابراین، این مکتب کمال انسان را در آزادی می داند. درباره این مکتب از دو جنبه می شود بحث کرد: یکی اینکه اعتقاد دارند که اعتقاد به خدا منافی با آزادی و اختیار است و این یک اشتباهی است که کرده اند. در کتاب "علل گرایش به مادیگری" و نیز در کتاب "انسان و سرنوشت" این مطلب را شرح داده ایم و گفته ایم که اینطور نیست. آنطور که اینها درباره اعتقاد به قضا و قدر فکر می کنند، همانطوری است که پیرزن ها فکر می کنند. اینها قضا و قدر را نشناخته اند که چیست والا اعتقاد به قضا و قدر آن چنان که در معارف اسلامی هست، به هیچ وجه با آزادی و اختیار انسان منافی نیست. اشکال دوم این مکتب در این است که گفته اند تعلق و وابستگی به هر چه باشد، ضد آزادی انسان است ولو این وابستگی نسبت به خدا باشد.
اما درباره مسئله ارزش ها (که گفته اند ایمان به خدا سبب فراموش شدن ارزش های انسانی می شود) می گوییم غرق شدن در یک بیگانه سبب می شود که انسان ارزش های ذاتی خود را فراموش کند، اما غرق شدن در آنچه که عین "خود" و عین کمال اوست، موجب احیای بیشتر ارزش ها در انسان می شود و به همین دلیل کسانی که در مقام عبودیت بالا می روند، همه ارزش های انسانی در آنها قوی تر می شود، عقل در آنها قوی تر می شود، عشق در آنها قوی تر می شود، قدرت در آنها قوی تر می شود، بودن با انسان ها در آنها قوی تر می شود، عزت و کرامت در آنها قوی تر می شود، چون همه اینها مظاهر ذات حق هستند. اما درباره اینکه (گفته اند تعلق به خداوند، موجب توقف و رکود انسان است، باید گفت) آنها خیال کرده اند که خدا مثل یک درخت است و اگر کسی به خدا بسته شد، یعنی به یک موجود محدود بسته شده و نمی تواند حرکت کند.
آقای اگزیستانسیالیست! خدا یعنی حقیقت نامتناهی. یک وقت انسان را در یک فضای محدود، مثلا در فضای صد فرسنگ در صد فرسنگ حبس می کنند، این برای انسان محدودیت است، چون انسان می گوید من این فضا را که طی کردم آخرش محدودیت است. ولی اگر انسان را در فضای لا یتناهی حبس کنند (او را محدود نکرده اند)، فضای لا یتناهی توقف ندارد، یعنی ای انسان! تو اگر به لا یتناهی هم حرکت کنی باز به سوی کمال می روی. خدا یک موجود نامحدود است که اگر آن کامل ترین بشرها یعنی خاتم الانبیاء (ص) تا ابد جلو برود و جلو برود، (سیر او) به پایان نمی رسد، خدا یک موجود پایان پذیر نیست و این تنها میدان بی پایان بشر است.
راجع به مسئله صلوات بحثی در میان علماست که ما که صلوات بر پیغمبر می فرستیم معنایش چیست و چه اثری دارد که در صلوات، از خدا برای پیغمبر طلب رحمت و خیر می کنیم؟ یک عده می گویند پیغمبر انسان کامل است، پس اینکه برای پیغمبر طلب رحمت می کنیم یعنی چه؟ در جواب گفته می شود پیغمبر هم "آنا فانا" در حال رفتن و حرکت است و الی الابد که برود، این راه پایان ندارد. پس باز تعلق به ذات پروردگار، منشأ این نمی شود که "صیرورت" انسان تبدیل به "کینونت" شود.
نقد اسلام بر مکتب اگزیستانسیالیسم در مورد رابطه انسان با خدا
آقای سارتر! خدا از دو راه با انسان بیگانه نیست. اولا تعلق انسان به خدا تعلق به یک شیء مغایر با ذات و یک شیء مباین نیست که انسان با تعلق به خدا خودش را فراموش کند، چرا که خدا را یاد کرده است. مسئله اینکه علت فاعلی و علت موجده و مبدا هر شیء و مقوم ذات هر شیء، یعنی آن علت ایجاد کننده هر چیزی که قوام آن شیء به اوست، از خود شیء به آن شیء نزدیکتر است، مطلبی است که در فلسفه اسلامی با برهانی بسیار روشن بیان و ثابت شده است. قرآن می فرماید: «نحن اقرب الیه منکم»؛ «ما از خود شما به شما نزدیکتریم.» (واقعه/85)، نه فقط آگاهی ما به شما از (آگاهی شما به) خودتان بیشتر است، بلکه ذات ما از شما به شما نزدیکتر است و این تعبیر قرآن عجیب است. هر کسی می گوید خودم از هر چیزی به خودم نزدیکترم، ولی قرآن می گوید خدا به هر چیزی از خود آن چیز نزدیکتر است، چون خدا نسبت به هر چیزی از خودش "خودتر" است. البته سطح این مطلب بسیار بالاست.
امام علی (ع) می فرماید: «داخل فی الاشیاء لا بالممازجة، خارج عن الاشیاء لا بالمباینة؛ درون هر چیزی است ولی با او مخلوط نشده است و از هر چیزی بیرون است ولی جدای از آن نیست.» یکی از مطالبی که نهج البلاغه بر آن تکیه می کند این است که خدا از خود اشیاء بیرون نیست و از آنها جدا نیست ولی در عین حال داخل در اشیاء هم نیست «لیس فی الاشیاء بوالج و لاعنها بخارج؛ نه در اشیاء فرو رفته است و نه از آنها بیرون است.» (نهج البلاغه، خطبه 186). (ثانیا) قرآن که می گوید انسان به خدا باید تعلق خاطر داشته باشد چون خدا را کمال و نهایت سیر انسان می داند و مسیر انسان را به سوی خدا می داند. پس توجه انسان به خدا، توجه او به نهایت کمال خودش است، مثل توجه آن دانه است به نهایت کمال خودش. رفتن انسان به سوی خدا، رفتن انسان به سوی "خود" است، رفتن انسان از "خود" ناقص تر به "خود" کامل است. پس اشتباه کرده است آن کسی که خدا را هم با اشیاء دیگر مقایسه کرده و خیال کرده است که وقتی انسان به خدا توجه کرد، ارزش های خود را فراموش می کند و از حرکت می ایستد.