جریانی که به هجرت رسول اکرم از مکه به مدینه منتهی شد بسیار حیرت انگیز است. پیغمبر اکرم در ده سال اول بیعتشان که جناب ابوطالب پدر بزرگوار علی (ع) هنوز در قید حیات بود و او رئیس بنی هاشم و مورد احترام همه قریش بود به واسطه حمایت ابوطالب کمتر مورد آزار قرار می گفت. بعد از وفات ابوطالب، به فاصله چند روز همسر بزرگوارشان خدیجه (س) از دنیا رفت. این زن واقعاً مصداق یار غمگسار بود و از نظر روحی بقدری با رسول خدا انطباق داشت که باید گفت در جهان نظیر نداشت. این زن بسیار فداکار و عاقله بود، مالش، جانش، هستی اش، خوشی، سعادت و همه چیز خود را به پای رسول اکرم ریخت. بعد از وفات ابوطالب و خدیجه سختگیری بر رسول اکرم به حد اعلا رسید. در این میان خدا وسیله عجیبی فراهم کرد:
مردم مدینه دو قبیله بودند به نام اوس و خزرج که همیشه با هم جنگ داشتند. یک نفر از آنها به نام اسعد بن زراه به مکه می آید برای اینکه از قریش استمداد کند. بر یکی از مردم قریش وارد می شود. کعبه از قدیم معبد بود گو اینکه در آن زمان بتخانه بود و رسم طواف که از زمان حضرت ابراهیم (ع) معمول بود هنوز ادامه داشت. هر کس که می آمد یک طوافی هم در کعبه می کرد. این شخص وقتی خواست برود به زیارت کعبه و طواف کند، میزبانش به او گفت: «مواظب باش! مردی در میان ما پیدا شده، ساحر و جادوگری که گاهی در مسجدالحرام پیدا می شود و سخنان دلربای عجیبی دارد. یک وقت سخنان او به گوش تو نرسد که تو را بی اختیار می کند. سحری در سخنان او هست.»
اتفاقاً او موقعی برای طواف می رود که رسول اکرم در کنار کعبه در حجر اسماعیل نشسته بودند و با خودشان قرآن می خواندند. در گوش این شخص پنبه کرده بودند که یک وقت چیزی نشنود. مشغول طواف کردن بود که قیافه شخصی خیلی او را جذب کرد. (رسول اکرم سیمای عجیبی داشتند) گفت نکند این همان آدمی باشد که اینها می گویند؟ یک وقت با خودش فکر کرد که عجب دیوانگی است که من گوشهایم را پنبه کرده ام. من آدمم، حرفهای او را می شنوم. پنبه را از گوشش بیرون انداخت. آیات قرآن را شنید. تمایل پیدا کرد. این امر منشأ آشنایی مردم مدینه با رسول اکرم شد. بعد آمد صحبتهایی کرد و بعدها ملاقاتهای محرمانه ای با حضرت رسول کردند تا اینکه عده ای از اینها به مکه آمدند و قرار شد در موسم حج در یکی از شبهای تشریق، یعنی شب دوازدهم، وقتی که همه خواب هستند بیایند در منی، در عقبه وسطی، در یکی از گردنه های آنجا، رسول اکرم (ص) هم بیایند آنجا و حرفهایشان را بزنند. در آنجا رسول اکرم فرمود من شما را دعوت می کنم به خدای یگانه و شما اگر حاضرید ایمان بیاورید من به نزد شما خواهم آمد، آنها هم قبول کردند و مسلمان شدند.
زمینه اینکه رسول اکرم (ص) از مکه به مدینه منتقل شوند فراهم شد. این اولین حادثه بود. بعد حضرت رسول (ص) مصعب بن عمیر را به مدینه فرستادند و او در آنجا به مردم قرآن تعلیم داد. اینهایی که ابتدا آمده بودند، عده اندکی بودند؛ به وسیله این مبلغ بزرگوار عده زیاد دیگری مسلمان شدند و تقریباً جو مدینه مساعد شد. قریش هم روز به روز بر سختگیری خود می افزودند و در نهایت امر تصمیم گرفتند که دیگر کار رسول اکرم را یکسره کنند و ایشان را به قتل برسانند. همان شبی که اینها تصمیم گرفتند این تصمیم محرمانه را اجرا کنند، وحی الهی بر پیامبر اکرم نازل شد. (همان حرفی که به موسی گفته شد: «ان الملأ یأتمرون بک لیقتلوک فاخرج»؛ «ای موسی رجال درباره فرعون در کار تو شوری می کنند که تو را به قتل برسانند بزودی از این شهر بیرون برو» (قصص/20).
«واذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک او یقتلوک او یخرجوک و یمکرون و یمکرالله و الله خیرالماکرین»؛ «و آنگاه که کافران درباره تو مکر و حیله بکار می برند برای اینکه تو را زندانیت کنند یا خونت را بریزند یا تبعیدت کنند و آنها مکر می کنند و خدا هم مکری کند و خدا از همه مکرکنندگان بالاتر و بهتر است» (انفال/30) این آیه بر پیامبر نازل شد و به او فرمان خروج از مکه داده شد.