اندیشمندان جهان از دیرباز به تعریف تاریخ پرداخته و هریک از آنان برحسب ذوق و فرهنگ و بینش خاص خود تعریفی از تاریخ ارائه داده اند. ارسطو جایگاه شناخت تاریخی را فروتر از جایگاه شعر دانسته و ولتر تاریخ را نبش قبر گذشتگان شمرده و اندیشمندان دیگر آن را آیینه عبرت آموزی دانسته اند؛ چنان که ابن خلدون کتاب تاریخ خود را «کتاب العِبَر» نام نهاده و متفکرانی دیگر تاریخ را ترازوی سنجش رویدادهای گذشته شمرده اند. برخی اندیشمندان نیز تاریخ را روزنه و پنجره ای دانسته اند که چهره واقعیت را در برابر چشمان انسان نمایان می سازد تا عوامل حاکم بر مسیر و سرنوشت بشریت را بشناسد و بر همین اساس نیچه می نویسد: «آموختن تاریخ باید به ساختن تاریخ کمک کند». تاریخ جوامع بشری، مستنَد و مرجعی اخلاقی و مطمئن است و نگرش عمیق و دقیق به تاریخ، انسان را در برابر امواج پیاپی زندگی قرار می دهد که از ازل آغاز شده و تا ابد ادامه می یابد. شکی نیست دلی که قابلیت نگریستن در آیینه تاریخ را دارد، حقایقی عمیق را نیز در باب حرکت عمومی تاریخ می نگرد و از خلال آن به کمال بشریت و هدف و غایت آن پی می برد.
اصطلاح فلسفه
واژه فلسفه معَّربِ واژه یونانی «فیلوسوفیا» است که خود از دو جز «فیلو» و «سوفیا» ترکیب یافته و مجموعاً به معنی دوستداری حکمت است. افلاطون در نوشته هایش از سقراط به عنوان فیلسوف یادکرده و این عنوان بر علمای این علم باقی مانده است. مسلمانان نیز واژه را از آثار یونانیان گرفته و آن را به همه علوم عقلی تعمیم داده اند؛ بدین معنی که همه علوم عقلی را فلسفه نام نهاده اند. در برابر علوم عقلی مانند لغت و صرف و نحو و بدین ترتیب عنوان فیلسوف بر هر شخصی که به علوم عقلی دانا باشد، اطلاق شده است.
در میان انواع علوم عقلی، علمی که به بحث از احکام کلی وجود می پردازد، از دیگران متمایز است و بر این اساس فلسفه به معنای خاص آن بر این حوزه علمی اطلاق شده که از آن با عنوان فلسفه اُولی یا متافیزیک نیز یاد می گردد. بنابر آنچه گذشت، فلسفه به دو مفهوم شایع به کار رفته است؛ نخست به مفهوم مطلق علم معقول که شامل همه علوم غیر عقلی می گردد. دوم به مفهوم علم الهی یا فلسفه اُولی که خود یکی از شاخه های سه گانه فلسفه نظری محسوب می شود. این دو مفهوم و دو کاربرد فلسفه همچنان رایج و معمول بود تا آن که با اضافه آن به پاره ای علوم دیگر به صورت فلسفه زیبایی، فلسفه ریاضی و فلسفه علم، معنایی تازه یافت یعنی مطالعه و بررسی پیش فرض ها و اصول کلی هر یک از این علوم، به گونه ای که بتوان از طریق آن به تحلیل و شرح مفاهیم و نظریات علمی دست یافت.
پیداست که بررسی روش هایی که یک فیزیکدان- مثلاً-در تحقیقات خود به کارمی گیرد، شیوه ارزیابی درجه صحت و اعتبار آن گاهی فراتر و گسترده تر از راه و روش خود علم است. اما مراد فلسفه تاریخ تبیین و توضیح عوامل و انگیزه های تاریخی در گذشته و شناخت واقعیات تاریخی و ارزیابی و پیش سنجی آینده تاریخ بر این اساس است. فرد و جامعه همواره و پیوسته درحال دگرگونی و تحولند، و پژوهشگر تاریخ با بررسی جوانب مختلف سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اخلاقی جوامع به علل و ریشه های تحولات و دگرگونی ها پی می برد و زمان حاضر را به گذشته و زمان آینده را به زمان حاضر پیوند می دهد و تاریخ را حرکتی تکاملی و واحد می بیند؛ زیرا با وجود تنوع و تعدد حوادث تاریخی میان همه آنها وحدتی خاص و ارتباطی استوار نمایان است. پژوهشگر، صحنه تاریخ را به صورت «وحدت در کثرت» می بیند.
فلسفه تاریخ و فلسفه نظری تاریخ
عنوان فلسفه تاریخ را فیلسوف فرانسوی، ولتر در قرن هجدهم میلادی مطرح کرد؛ اما مراد او از این اصطلاح چیزی بیش از تاریخ علمی یا انتقادی نبود، یعنی گونه ای از تفکر تاریخی که به اقتضای آن مورخ به جای تکرار داستان هایی که در کتب گذشتگان آمده، به بازسازی آنها براساس معیارهای خاص خود می پردازد. هگل نیز در اواخر قرن هجدهم این اصطلاح را در نوشته های خویش به کار گرفت؛ اما مفهومی که او از این اصطلاح داشت، «تاریخ کلی جهان» بود.
سومین کاربرد این اصطلاح را در نوشته های برخی از پوزیتیویستها در قرن نوزدهم می یابیم که به اعتقاد آنها وظیفه فلسفه تاریخ، شناخت و کشف قوانین علمی ای است که بر روند حوادثی که مورخ به شرح و نقل آنها می پردازد، حاکم است. وظایفی که به نظر ولتر و هگل برعهده فلسفه تاریخ است، از طریق خود تاریخ میسر است؛ اما پوزیتیویست ها می کوشیدند تا از این راه تاریخ را همچون دانشی تجربی و نه به صورت فلسفی تفسیر کنند و بدین ترتیب هریک از موارد کاربرد فلسفه تاریخ را به مفهوم خاصی از فلسفه تعبیر می کردند.
مورخ و فیلسوف انگلیسی، کالینگوود، در کتاب معروف خود با عنوان «اندیشه تاریخی»- که پس از مرگ وی در سال 1946 منتشر شد – فلسفه تاریخ را نوعی تفکر از درجه دوم تلقی کرده، اما معنای روشن و مشخص این اصطلاح را باید در کتاب «درآمدی بر فلسفه تاریخ» نوشته «والش» جست که در سال 1975 انتشار یافت؛ وی در این کتاب تقابل میان دو نوع فلسفه تاریخ، یعنی فلسفه نظری تاریخ و فلسفه انتقادی آن را بر مباحث فلسفه تاریخ افزود. این تقابل مبتنی بر وجود دو معنی برای واژه «تاریخ» و به تبع آن واژه «فلسفه» در ترکیب «فلسفه تاریخ» است. واژه تاریخ گاه به معنای رویدادهای گذشته به کار می رود؛ چنان که می گوییم «در تاریخ دو جنگ جهانی روی داده است». در این معنی فلسفه تاریخ همان فلسفه نظری تاریخ است که عملکرد آن جست وجو و کشف مفهومی کلی یا نظام و هدفی در رویدادهای گذشته است. گاهی واژه تاریخ به معنای علم تاریخ یا بررسی تاریخ به کار می رود؛ چنان که می گوییم «در تاریخ از فلان سلسله بحث می شود»؛ و در این معنای دوم مراد از فلسفه تاریخ فلسفه انتقادی یا تحلیلی تاریخی است که در واقع به بحث از مبادی تصوری یا تصدیقی علم تاریخ می پردازد.
فلسفه نظری تاریخ در علم تاریخ جای دارد و معرفتی از درجه اول است و به حوزه ماوراالطبیعه (متافیزیک) تعلق دارد؛ اما فلسفه انتقادی تاریخ معرفتی از درجه دوم است و به حوزه معرفت یا به عبارت دقیق تر به نظریه معرفت تاریخ مربوط می شود. در اینجا میان فلسفه نظری تاریخ و الهیات تاریخ باید تمایز نهاد زیرا علمای الهیات تاریخ، همچون قدیس اگوستین در قرون وسطی و اسقف بوسوئه در قرن هفدهم حرکت کلی تاریخ را تحت تأثیر و هدایت مشیت الهی می دانستند. اما فلسفه تاریخ- که با فلاسفه و اندیشمندانی چون کانت، هیردر، شلینگ، فیخته و هگل آغاز گردید- از هرگونه استنادی به وحی یا مشیت الهی عاری بود. این فیلسوفان مدعی بودند که در بررسی و مطالعه تاریخ به کشف نمونه ها و الگوهای مکرری نایل شده اند و این کشف را جدا و مستقل از دین و وحی می دانستند. بنابراین اصطلاح فلسفی تاریخ بر دو زمینه مختلف که هر دو با پژوهش فلسفی ارتباط دارند، اطلاق می شود: نخست تحلیل فلسفی تاریخ نگری ( فلسفه علم تاریخ) و توصیف منطقی و عقلانی و معرفت شناختی؛ کاری که مورخان انجام می دهند و دوم تلاش در جهت کشف مفهومی خاص در مسیر رویدادها یا ماهیت کلی فرآیند تاریخی که فراتر از حوزه عقلانی است و این هدف از طریق
بررسی ها و پژوهش های تاریخی متداول به دست می آید (فلسفه نظری تاریخ).
در زمینه فلسفه علم تاریخ این سوالات مطرح می گردد که آیا ساختار منطقی تبیین های پذیرفتنی در تاریخ ضرورتاً مستلزم آن است که رویداد تبیین شده همانند پژوهش های علمی، مشمول قوانین عمومی و کلی قرار گیرد؟ و آیا پژوهش های تاریخی جدا از پژوهش های تجربی و نیازمند اسلوب خاص و متمایز است یا آن که بررسی های تاریخی نیز گونه ای از علوم تجربی است و باید با معیارهای آن سنجیده شود؟ و سرانجام این که آیا تاریخ علمی است که تحت حاکمیت معیارها و ضوابط ارزشی است یا خیر؟
پاسخگویی به این پرسشها بر عهده فلسفه انتقادی تاریخ است. فلاسفه تاریخ بر این اعتقادند که تاریخ مسیری قطعی و ضروری دارد و با کشف این مسیر می توان آینده جهان را پیشگویی و پیش بینی کرد. نویسنده و فیلسوف اتریشی، کارل ریموند پوپر، در این زمینه می نویسد: «گفته می شود که دانشمند علوم اجتماعی یا فیلسوف باید به امور از سطح بالاتری بنگرد.... (چنین دانشمندی) در می یابد که بازیگرانِ واقعاً مهم در صحنه تاریخ یا ملت های بزرگ و رهبران بزرگ آنها هستند یا شاید طبقات بزرگ یا اندیشه های بزرگ؛ به هر صورت سعی خواهد کرد که معنای نمایشی را- که بر صحنه تاریخ اجرا می شود- بفهمد و خواهد کوشید که به قوانین حاکم بر رشد و تحول تاریخ پی ببرد. اگر در این مهم کامیاب شد، خواهد توانست تحولات آینده را پیش بینی کنند.... این وصفی کوتاه بود از موضعی که من آن را اصالت تاریخ نام می دهم.»
تاریخ عرصه کنش ها و واکنش های پیچیده و منطقی است که به وقوع رویدادهای گوناگون پیوسته می انجامد. پاره ای از این وقایع و رویدادها حاصل حوادث طبیعی و بیرون از حیطه و اراده انسان و برخی دیگر پیامد کارکردهای خود آدمیان است و همچنان که فعل و انفعالات شیمیایی و فیزیکی حاصل قانون علیت است و هیچ یک از آنها بدون علتی خاص پدید نمی آید، رویدادهای تاریخی نیز تایع همین معیار است و هر کنشی، واکنشی مناسب با خود را در پی دارد که بازتازتاب آن در تاریخ نمود می یابد. بنابراین تاریخ مجموعه ای از حوادث گسسته و جدا از هم و بی ارتباط با یکدیگر نیست و هیچ رویداد تاریخی را نمی توان همچون جزیره ای دور افتاده و متروک در اقیانوسی وسیع و بیکران دانست؛ بلکه همه حوادث تابع سنت هایی است و هر عملی عکس العملی خاص در پی دارد و هیچ فعلی صورت نمی پذیرد؛ مگر آن که انفعالی متناسب با آن به ظهور رسد و با کشف این سنت های الهی می توان حوادث گذشته را توجیه و ارزیابی کرد و روند آینده تاریخ و حرکت تکاملی آن را پیگیری نمود.
بدین ترتیب بحث ما پیرامون فلسفه نظری تاریخ است؛ یعنی پیش بینی حرکت کلی و عمومی آینده تاریخ بدون توجه به جزئیات آن. در این بحث از آن جهت به تفصیل پرداختیم که نشان دهیم کسانی که تاریخ را تنها فراز و نشیب هایی جدا از هم می پندارند، تنها به مقاطع و برهه هایی کوتاه و گذرا از تاریخ می نگرند و حرکت پیوسته و مستمر جامعه بشری را به سوی کمال نادیده می انگارند.
وحدت و پیوستگی تاریخ
وحدت و پیوستگی زاده هدف تاریخ است و باید این وحدت و پیوستگی را بپذیریم نه آن که تاریخ را به صورت مجموعه ای از رخدادها و تصادف ها و حوادث بدون علت بنگریم. تاریخ سیر واحدی است و در طول زمان استمرار دارد و همه رخدادها و اجزای آن در راستای هدف و غایتی پیش می روند و بشریت را برای تحقق بخشیدن و دستیابی به این هدف و غایت آماده می سازند، و وحدت تاریخ مایه و پشتوانه اصلی مطالعات فلسفه نظری تاریخ است و بدون توجه به وحدت موجود میان همه مراحل و روزگاران تاریخ، نمی توان از تکامل بشریت و رشد و بالندگی آن در گذر زمان سخن گفت.
خاستگاه حرکت تاریخ
تاریخ از نقطه ای آغاز می شود که مردم خود را گرفتار و دستخوش ظلم و فساد و هرج و مرج و حق کشی و ناامنی و نگرانی می بینند و به سوی نقطه ای پیش می روند که از امنیت و عدالت و نظم برخوردار گردند. این واقعیات اندک اندک جان می گیرد و نیرو می یابد و بر اثر آن جامعه بشری به چاره اندیشی برای سازندگی روی می آورد. سرانجام چهره عدالت از درون انبوه ظلم و فساد و هرج ومرج سربرمی آورد و سیر تاریخ را دگرگون می سازد و جامعه ای روشن و درخشان نمایان می گردد و به گفته فیلسوف و عارف و شاعر بزرگ میرفندرسکی:
سلب و ایجاب است هر دو جمله ای در زیر آن
از میان سلب و ایجاب این جهان برخاستی
آری؛ جهان از میان سلب و ایجاب و تضادها سر بر می آورد.
نظراتی پیرامون هدف تاریخ
در این زمینه آراء متعددی ابراز شده که ما از میان آنها به چهار نظریه مهم اشاره می کنیم.
1. هدف تاریخ پیدایش تمدن و تحقق سجایای انسانی است و بر این اساس نظام زندگی مبتنی بر حق و قانون است، و این نظام زمینه ساز تجلی و تجسم استعدادهای انسانی می گردد.
2. هدف تاریخ دستیابی به آزادی و شناخت آزادی است و آزادی سیاسی زمینه ظهور و تکامل همه آزادی های دیگر را هموار می سازد.
4. هدف تاریخ تجلی هستی در انسان است و آگاه شدن وی از هستی تجلی الوهیت است. هر چهار نظریه پیرامون هدف و غایت در واقع بیانگر نظریه ای واحد است و آن این که حرکت تاریخ به سوی کمال نشان دهنده ظهور تمدن و فضایل اخلاقی است. با توجه به این که مراد از آزادی در نظریه دوم، آزادی به شیوه غربی و بی بندو باری اخلاقی نیست؛ بلکه مراد از آن آزاد شدن استعدادهای انسانی و تکامل و بلوغ توانمندی انسانی است؛ به گونه ای که انسان بتواند در فضای نظام خلقت و قوانین الهی به همه جوانب بلوغ و تکامل دست یابد. انسان متعالی نمایانگر اوج فضایل اخلاقی است و همچنین آزادی به مفهوم تجلی هستی در انسان، یعنی تجلی الوهیت و اسماء حسنی در انسان متکامل و متعالی است و مفهوم همه اینها این است که هدف تاریخ دستیابی انسان به فرهنگ و تمدن شایسته و سرانجام حضور انسان کامل است.