گوید: نافع بن هلال نام خود را بر دنباله تیرهای خود نوشته بود و پی در پی رها می کرد و می گفت: منم هلال جملی، دینم بود دین علی. خوارزمی گوید: او تیراندازی می کرد و می گفت:
أرمی بــها مـــعلمه افـــواقــها والنفس لا ینفعا اشــــفاقها
مسمومه یجری بـــها اخفاقـــها لتــــملأن ارضـــهار شــاقها
با این تیر نشاندار نشانه می گیرم، که چون بر جان نشیدند دلسوزی اش بیهوده باشد. تیرها ی زهراگینی که زه کمان آنها را می راند تا سرزمینش را از جنازه ها انباشته سازد. و می گفت:
اضـــــربکم بـــمنصلی تحت عجاج القســــطل
در این گرد و غبار به هوا خاسته با شمشیرم بر شما ضربت می زنم. و پیوسته تیراندازی کرد تا تیرهایش تمام شد، سپس شمشیرش را از غلاف برکند و حمله کرد و گفت:
انـــا الغـــلام الیـــمنی الجــــملی دینی علی دین حسین و علی
ان اقــــتل الیـــوم فـــهذا امـــلی و ذاک رأیــــی و ألاقــی عـملی
من جوان یمنی جملی هستم که دینم دین حسین و علی است. اگر امروز کشته شوم این آرزوی من است و نیز عقیده من که کردارم را ببینم. و سیزده نفر را به هلاکت رسانید.
طبری گوید: مردی به نام «مزاحم بن حریث» راه را بر او بست و گفت: «من بر دین عثمانم». نافع در پاسخش گفت: « تو بر دین شیطانی!» سپس بر او حمله کرد و او را کشت. ناگهان «عمرو بن حجاج» بر سر سپاه فریادکشید: «ای احمق ها! آیا می دانید با چه کسانی می جنگید؟ شجاعان شهر! جویندگان مرگ! هیچ یک از شما با آنها (به تنهائی) مبارزه نکند! که اینها اندکند و اندک می مانند! به خدا سوگند اگر آنها را تنها با سنگ هدف بگیرید همگی را می کشید»، و عمر سعد گفت: «راست گفتی رأی رأی توست» و دستور داد که افراد سپاهش هرگز به مبارزه تن به تن نروند. گوید: عمر و بن حجاج نزدیک سپاه حسین آمد و گفت: «ای اهل کوفه! بر اطاعت و جماعت خود استوار باشید و در کشتن کسی که از دین برون شده و با امام مسلمین مخالفت کرده تردید مکنید!» حسین به او گفت: «ای عمرو بن حجاج! مردم را به کشتن من می شورانی؟! آیا ما از دین برون شده ایم و شما بر آن استوار مانده اید؟! آگاه باشید! به خدا سوگند آنگاه که با این کردار خود قبض روح گردید و بمیرید یقینا در می یابید که کدامین ما از دین برون شده و چه کسی به جهنم سزاروار تر است!»
طبری گوید: نافع بن هلال دوازده نفر از سپاه عمر سعد را کشت و عده ای را مجروح کرد و جنگید و جنگید تا بازوانش شکست و اسیر شد. شمربن ذی الجوشن و همراهانش او را گرفتند و نزد ابن سعد آوردند. عمر سعد به او گفت: «وای بر تو ای نافع! چه باعث شد که با خود چنین کردی؟» نافع گفت: «پروردگار من می داند که چه می خواستم» و در حالی که خون بر صورتش جاری بود می گفت: «به خدا سوگند من دوازده نفر از شما کشته و تعدادی را زخمی کرده ام و با این تلاش، خود را سرزنش نمی کنم. و اگر بازو و ساعدم سالم مانده بود شما نمی توانستید اسیرم کنید!» شمر به عمر سعد گفت: «خدا سلامتت بدارد، او را بکش!» و عمر سعد گفت: «تو او را آورده ای، اگر می خواهی بکشش!» راوی گوید: شمر شمشیرش را کشید. نافع به او گفت: «به خدا سوگند اگر از مسلمانان بودی بر تو بسی سنگین بود که خدا را با خون ما ملاقات کنی، پس سپاس پروردگاری را سزاست که مرگ مان را به دست شر خلق خویش قرار داد» و شمر او را کشت و سپس بر سپاه حسین تاخت و گفت: دشمنان خدا را بکشید، راه شمر را بگشائید که با شمشیر خود بر شما می کوبد و فرار نمی کند. همو که بلای نازل و سم مهلک و (دشمن) استوار شماست! گوید: یاران حسین که دیدند سپاه دشمن فزون شد و آنها توان مقابله و ایستادگی و نگهداری امام را ندارند برای کشته شدن فراروی آن حضرت بر یکدیگر سبقت گرفتند.