جستجو

تحلیل و بررسی نظریه ای استدلالی درباره ضرورت تربیت (2)

این که هراکلیتس می گوید: «جنگ پدر همه چیز است»، اگر مقصودش این است که جنگ علت دگرگونی همه شئون بشری یا تغییر دهنده بسیاری از شئون بشری است، قطعا خلاف واقعیت گفته است؛ حتی اگر گوینده این عبارت هراکلیتس نبود، بلکه همه متفکران شرق و غرب این اعتقاد را در مغز خود می پروراندند، زیرا هیچ یک از جنگ ها نتوانسته است ساختمان فیزیولوژی انسان ها و آن قسمت از استعداد ها و مختصات و هویت و غرایز انسانی را که مربوط به ساختمان مزبور است، کمترین تغییری بدهد. همچنین، بدیهی است آن قسمت از نیروها و فعالیت های روانی که اصول پایدار روان بشری به شمار می روند، از دستبرد رویدادهای جنگی برکنار هستند. به عنوان مثال، هیچ جنگی نتوانسته اصل دفاع از حیات را از بین ببرد، یا آن را تضعیف و تشدید نماید. همچنین، پس از بروز هزاران جنگ کوچک و بزرگ، اندیشه منطقی و احساس نیاز به آن را از بشر سلب ننموده و اگر هم دگرگونی هایی در اندیشه بشری پس از جنگ بوجود می آید، مربوط به مواد خام اندیشه است، نه مربوط به اصل خود اندیشه، همچنین است پایداری اصول اراده، تخیل، الهام، اکتشاف، تعهد، تجسم، عواطف، احساسات و غیر آن. این استعدادها و فعالیت ها ممکن است از نظر مواد و مسیر و انگیزه ها تغییر پیدا کنند، ولی جنگ نمی تواند در آن ها اثر ذاتی ایجاد کند. این که هراکلیتس گفته است: «جنگ بذر ترقی را خلق می کند»، ای کاش توضیح می داد جنگ این معجزه را در بوجود آوردن برنده ترین اسلحه و نشان دادن آسانترین طرق برای آدم کشی انجام می دهد، یا در ترقی یا و اعتلا بخشیدن به روحیات انسان ها و برداشتن موانع تکامل از سر راه آنان!؟ آیا آدم کشی شاخ های انسان را تیز می کند و او را همواره در کندن سنگرها و کمین گیری ها ورزیده تر می کند، یا عواطف و تعقل و خیراندیش بودن مردم را نسبت به یکدیگر تعالی می بخشد؟

این، یک نوع تخریب مغز و روان انسان هاست که جنگ را برای پیشرفت و ترقی آنان تلقی کنیم؛ در صورتی که می دانیم جنگ هر اندازه هم موجبات آگاهی های انسانی را نسبت به ابعاد و طرق و وسایل رویارویی خونبار با یکدیگر افزایش بدهد، بلاخره این اصل ویرانگر را در مغز او تثبیت کرده ایم که این، جنگ و خونریزی و آدم کشی است که ضمانت تعالی و ترقی تو را فراهم می آورد! و انسان با پذیرش چنین اصلی، چگونه احتمال خواهد داد یا اصلا چگونه خواهد توانست به بیدار کردن حس علم و معرفت جویی در انسان ها بپردازد و چگونه خواهد توانست از راه دریافت زیبایی ها و به وجود آوردن آن ها، لابلای سطوح مغزی و روانی خود را باز کند و آن را به فعلیت درآورد و به ثمر برساند؟!

فرض می کنیم همه ابزار و وسایل هجومی و دفاعی و تضعیف طرف مقابل- فقط و فقط- ناشی از جنگ ها بوده است، آیا لازمه اینگونه تحرک این نسبت که بشر با کمال صراحت به این بدبختی و نکبت اعتراف کند که من باید جنگ ها و خونریزی ها را به راه بیندازم و به وسیله آن، ابزار و وسایل هجومی و دفاعی را اختراع کنم، تا بتوانم بگویم: «من هستم» و «مستحق زندگی می باشم»! و با این اعتراف اسف بار فریاد برآورد: «ما بنی نوع انسانی به تکامل رسیده ایم و برای پیمودن راه های تکامل عالیتر، تکاپو می کنیم»؟!

آن یکـــی پرسید اشتــــر را که هی                             از کجا مــــی آیی ای اقبال پی؟

گفت: از حــــمام گـرم کـــوی تـــو                              گفت: خــود پیداست از زانوی تو

اگر جنگ های گذشته ای را که بشر را در خاک و خون غلتانیده، پیش از آن که خون های آنان روی لباس ها و چکمه هایشان بخشکد و پیش از آن که لاشخوران بیابان و سایر حیوانات، این اثر جرم بزرگ را از روی زمین پاک کنند و گردانندگان آن جنگ ها پیاله شراب خود را بر هم زده و به سلامتی همدیگر سرکشیده اند، می توانست موجبات ترقی را فراهم کند، قیافه وحشتناک و کابوس مرگبار جنگ سوم جهانی در همین قرن خودنمایی نمی کرد! آیا این قیافه وحشتناک و کابوس مرگ، ترقی را بشارت می دهد یا نابودی انسان ها را؟!

تنها، یک مسأله وجود دارد، آری، تنها یک مسأله وجود دارد که می تواند جنگ را تجویز، بلکه ضروری نماید و آن عبارت است از: محو ساختن مقاومت انسان نماهایی که مخل حیات بشری هستند و به خشکاندن چشمه آب حیات انسان ها اصرار می ورزند. معنای جنگی که با این انگیزه به راه می افتد، نباید با خونریزی و آدم کشی عشاق تنازق در بقا و قدرت مخرب اشتباه شود. جنگ با انگیزه مزبور، بدان جهت که برای حمایت از زندگی انسان ها به وجود می آید، همان جهاد مقدس است که بازکردن راه حیات آدمیان را به عهده گرفته است. این، همان عمل جراحی ضروری است که برای نجات دادن زندگی انسان از طرف هر عاقل و خردمند و مذهب و هر انسان شناسی تجویز شده است.

مطلب مهم دیگر این که: امثال هراکلیتس نتوانسته اند لزوم «ضربه» برای هشیار ساختن انسان ها در مسیر حیات را از لزوم «جنگ» تفکیک کنند. این، یک واقعیت است که همواره استعدادها و نیروهای سازنده گروهی انبوه از انسان، بدون ضربه های مناسب و منطقی که آنان را به خود بیاورد، به کار نمی افتد، و یا اگر احساس ضربه نکنند، دست از حالت تزاحم و تصادم با دیگران برنمی دارند. متأسفانه متفکراتی مانند هراکلیتس، هگل و نیچه، برافروزندگان شعله های تنازع در بقا، به جای آنکه درباره تحقق کمیت و کیفیت و شرایط ضربه هایی که موجب به خود آمدن مستان در میان هشیاران می شود، بیندیشند، جنگ افروزی را چنان دامن می زنند که گویی می خواهند طبیعت اصلی انسان را به فعلیت برسانند!

اما گفتار هگل که می گوید: «جنگ، سرنوشت عالم را تعیین می کند»، نمی دانیم مقصود او از این سرنوشت عالم چیست!؟ آیا هگل می خواهد بگوید صف آرایی قدرت ها و کشتار و خونریزی ها- که همواره به سود قدرت ها تمام می شود- سرنوشت عالم را تعیین می کند؟ اگر مقصود هگل چنین باشد، او که یک فیلسوف محسوب می شود، می بایست بگوید: قدرت است که سرنوشت عالم را تعیین می کند، خواه به صورت جنگ و کشتار باشد و خواه به دیگر اشکال متنوع که قدرت می تواند سیطره و توجیه جوامع را بوسیله آنها در اختیار خود بگیرد، مانند سیطره اقتصادی، حقوقی، سیاسی، هنری و غیر آن. اگر مقصود هگل از این که: «جنگ سرنوشت عالم را تعیین می کند»، این باشد که پدیده جنگ، انسان ها را محور می سازد برای مقاومت در مقابل اقویا و باز کردن میدان برای زندگی خود- از تغییر محیط زیست گرفته تا ابتکار و اختراع – دست به هرگونه تلاش و تکاپو بزنند، باز صحیح نیست، زیرا اولا جنگ و پیکار، علاوه بر این که گاهی ویرانی های غیر قابل جبرانی و بدبینی هایی مهلک به بار می آورد، همواره تخم عداوت و کینه توزی را در دل های مردم می پاشد و برای کاشتن گل ها و ریاحین محبت و عشق انسان ها به یکدیگر، جایی در دل ها باقی نمی گذارد. آیا بروز بیمازی علاج ناپذیر «بیگانگی انسان از انسان» و «بیگانگی انسان از خویشتن» - که جوامع زیادی را در دوران اخیر مبتلا نموده- میوه های کاملا طبیعی تخم عداوت و کینه توزی ها نیست؟ ثانیا، همه مطلبی که در رد گفتار هراکلیتس گفتیم، وعده های هگل را نیز در برمی گیرد و مردود می نماید.

اما نیچه با این جمله که می گوید: «جنگ عصاره تمدن است»، هنگامه کرده است! البته ما با عبارتی که ذکر شد، روبرو هستیم و احتمال اشتباه در ترجمه، تاحدودی می توانذ از شدت انتقاد جلوگیری کند، ولی به هرحال، در مقصود نیچه، دو احتمال وجود دارد: یکی این که «تمدن عصاره جنگ است». بنابر این احتمال، گفته او شبیه گفته هراکلیتس خواهد بود که انتقادهای وارده بر گفته وی را مطرح نمودیم. دوم اینکه: «جنگ عصاره تمدن است»، همانطور که خود ترجمه بیان می کند بنابر این احتمال، مسأله، صورتی زشت تر و وقیح تر به خود می گیرد و با صدور این جمله، اتهامی بر بشر وارد می شود که ازحیث وقاحت، با هیچ اتهام و بدبینی قابل مقایسه نیست. آیا این همه تقلاها، فدارکاریها، ایثارها، نبوغ های علمی و هستی شناسی و هنری و صدها معارف مثبت که بوجود آورنده تمدن ها هستند- برای تیز کردن اسلحه قتال و سوزنده دودمان بشری بوده است؟

6- نویسنده می گوید: «شق سوم، تربیت است. تربیت به آرامی و به صورت سیر تکاملی، موثر می افتد. مدینه فاضله را آنان ایجاد نمی کند، داروی سحرآمیز نمی دهد، وعده های بی قید و شرط عرضه نمی دارد. تربیت، مستلزم کوشش و انضباط است. تربیت، بشر را متوجه امکانات خلاقه خود می کند، همان چیزی که ویلیام جیمز بدان «خود گسترده تر» نام داده است. تربیت- در واقع –حربه بشر برای بقای اوست».

آنچه که در جملات بالا به عنوان خواص و نتایج گفته شده- با قطع نظر از گفتار ویلیام جیمز- صحیح است. خطای ویلیام جیمز را در جمله ای که گفته، توضیح خواهیم داد، اما در جملات مذکور چند مطلب وجود دارد که توضیح آن ها به قرار زیر است:

1- «تربیت به آرامی و به صورت سیر تکاملی، موثر می افتد». نتیجه تدریجی بودن تأثیر تربیت این است که: «مدینه فاضله را آن ایجاد نمی کند، داروی سحر آمیز نمی دهد...»

این، یک واقعیت صد درصد صحیح است چرا که به وجود آمدن دگرگونی اساسی در درون آدمی – خصوصا که سالیان عمر بیشتری را سپری کرده باشد- هرگز با سرعت انجام نمی گیرد زیرا کاملا واضح است که تربیت دو کار فوق العاده مهم انجام می دهد که به آسانی و با سرعت، در درون انسان تأثیر نمی گذارد:

کار یکم- تعدیل احساسات خام و تموجات وابسته به غرایز حیوانی و اثبات خطا بودن محتویات غلطی که در مغز و روان انسان های مورد تربیت جای گرفته و پیشرفت کرده اند. گاهی تعدیل و اثبات مزبور تا حد دگرگون کردن شخصیت، یا حداقل تا آن جا که انسان مورد تربیت چنین تصور کند که شخصیتش به وسیله تربیت دگوگون می شود، پیش می رود. مسلم است که در هر دو صورت «من» یا «شخصیت» انسانی که مورد تربیت قرار گرفته، تا مدتی مقاومت نشان خواهد داد.

کار دوم- تلقین وقابل پذیرش ساختن واقعیات و آرمان ها و ارزش های عالی انسانی به انسان مورد تربیت است. این کار، در دو موقعیت، راحتتر بوده و خوشایند و ملایم طبع است:

الف- پس از آن که مغز و روان انسان مورد تربیت، در مرحله اول (تعدیل احساسات خام و تموجات وابسته به غرایز حیوانی و اثبات خطا بودن محتویات غلطی که در مغز و روان انسان های مورد تربیت جای گرفته و پذیرفته شده اند)، توفیق یافت، پذیرش واقعیات و آرمان ها و ارزش های عالی انسانی، نه تنها برایش سنگینی نمی کند، بلکه نشاط بخش و مسرور کننده نیز هست، زیرا شکی در این نیست که پاک کردن مغز و روان انسانی به وسیله تعدیل و اثبات خطا، با دلایل و شواهد صحیح منطقی انجام خواهد گرفت. بنابراین، پس از تعدیل و اثبات مزبور، هم بدان جهت که مغز و روان آدمی نمی تواند به طور دائم احساس خلأ نماید و هم به جهت اشتیاق در خصوص واقعیات و آرمان ها و ارزش های عالی که امتیاز آن ها را تربیت و تعلیم اثبات می کند، سبب نشاط و تحرک و تکاپو برای پذیرش امور فوق و توجیه شخصیت به وسیله آنها خواهد شد.

ب- مشاهده تدریجی نتایج تربیت است که قطعا پاسخگویی همه ابعاد و استعدادهای انسانی می باشد.

2- «..... وعده های بی قید و شرط عرضه نمی دارد». این مطلب بسیار عالی است به این معنی: «تربیت که خود بهترین عامل نفی وعده های بی قید و شرط است، نمی تواند مرتکب چنین امر نابکارانه ای شود. مربیان کارآزموده آگاه به این پدیده با اهمیت و دارای جهات متنوع، بهتر از همه می دانند که سر و کارشان با قوانین بسیار لطیف و ظریف و حساس مغزی و روانی انسان هاست و با کمترین بی توجهی  به قیود و شرایط و نتایج آن ها، نه تنها عمل تربیت خنثی می شود، بلکه چه بسا سرکنگبین صفرا افزاید و روغن بادام، خشکی مزاج را نتیجه دهد.

3- «تربیت، مستلزم کوشش و انضباط  است». یکی از شرایط به نتیجه رسیدن تربیت که خیلی با اهمیت است، شرط سوم است و این شرط، هم برای خود مربی ضرورت دارد و هم برای متربی( انسان مورد تربیت). به نظر می رسد کوشش و انضباط، دو معلول یک علت اصلی هستند که عبارت است از جدی گرفتن امر تربیت، زیرا قطعی است تنها با جدی تلقی کردن امر تربیت است که طرفین تربیت (مربی و متربی)، در راه به ثمر رساندن آن مسامحه ننموده، کوشش خواهند کرد. همچنین، جدی تلقی کردن تربیت موجب افزایش آگاهی های طرفین بر ضرورت انضباط خواهد شد زیرا آگاهی و توجه به ضرورت انضباط، ناشی از این است که تربیت، چهره ها و ابعاد و نتایج خود را آشکار سازد و آشکار شدن این امور زمانی امکان پذیر است که تربیت امری جدی و حیاتی تلقی شود. این مسأله یکی از موارد آن قانون کلی است که به این صورت بیان می گردد: «هرحقیقتی، هر اندازه حیاتی تر تلقی شود، به همان اندازه جدی تر تلقی می گردد و هر چیزی که جدی تلقی شود، موجب احساس لزوم تحصیل آگاهی های همه جانبه درباره امر جدی می شود».

با توجه به این مطلب، می توان علت اساسی ثمربخشی تربیت در قابل پذیرش سازی مقدمه بودن جدی زندگی مادی محض برای تکامل و برخورداری از اصول تعالی و تصعید روحی را درک کرد. به عبارت دیگر، از قاعده کلی که ذکرش گذشت، به خوبی معلوم می شود طرق و مقدمات زندگی مادی محض، ضرورت و حیاتی بودن خود را از همه جهات برای  انسان اثبات می کند و او می داند اگر آن طرق و مقدمات را نداند، دیر یا زود، از زندگی مطلوب محروم خواهد شد. ولی متأسفانه بدان جهت که پذیرش اصول تعالی و تصعید روحی، به گذشتن از هوی های نفسانی و تعدیل فعالیت غرایز حیوانی و تنظیم خودخواهی برای به دست آوردن «صیانت ذات کمال جو» نیازمند است، از این ضرورت و حیاتی بودن، این تربیت معنوی و پذیرش اهداف و مقتضیات آن، معمولا درک نمی شود.

4- «تربیت، بشر را متوجه امکانات خلاقه خود می کند؛ همان چیزی که ویلیام جیمز بدان «خودگسترده تر» نام داده است. در این تربیت در توجه انسان به استعدادهای خلاقه بسیار موثر است، نمی توان تردید کرد، ولی آیا بشر تاکنون توانسته به آن وسایل و طرق دست یابد که بتواند با به کار بستن آنها در تربیت، خلاقیت های مطلوب و توجیه شده را به نتایج مثبت و سازنده، آگاهانه و با هدف گیری قبلی به فعلیت درآورد؟ به عنوان مثال، آیا تعلیم و تربیت در مطلق آموزشگاه های بشری – از مراحل پایین گرفته تا عالی ترین مراحل آن ها- توانسته کاری کند که مثلا نبوغ ده فیزیکدان را – که هم اکنون مورد نیاز است - کشف نماید و آن را برای حل مجهولات معینی در شرایط و زمان تعیین شده به ثمر برساند؟ یعنی: تعلیم و تربیت چنان انجام بگیرد که هر ده نفر آنها به اکتشافات و حل مجهولاتی معین که مورد نیاز جدی است، نائل شوند. آیا تعلیم وتربیت می تواند نبوغ هنری  عده ای را کشف کند و آنها را برای خلاقیت در هنرهایی معین، با شرایط و زمانی معین به ثمر برساند؟ آیا تربیت و تعلیم کنونی می تواند طرقی ارائه دهد که عده ای از محصلان علوم سیاسی را به گونه ای بپروراند که هم از نظر نبوغ سیاسی و هم از جهت اخلاق انسانی، مدیریت جامعه را در حد اعلا، یا از آن بعد که مورد نیاز جامعه است، به عهده بگیرند و در این راه موفق شوند؟ پاسخ این سوالات مسلما منفی است، زیرا با همه پیشرفت هایی که در قلمرو علوم روان شناسی، با تخصیص بودجه های بسیار کلان در راه بروز خلاقیت های متنوع صرف می شود، هنوز قانون بروز خلاقیت ها از همه جهات و ابعاد روشن نشده است. بنابراین، یقین است که هنوز آن نوع تربیت که بتواند که از عهده به فعالیت رساندن نبوغ ها و خلاقیت ها برآید، در دسترس بشر قرار نگرفته است.

5- ویلیام جیمز، آن «خود» را که متوجه امکانات خلاقه خویش شده، «خود گسترده تر» نامیده است. به نظر می رسد، اصطلاحی که او به کار برده، اگر مقصودش همان معنا باشد که از اصطلاح برمی آید، اصطلاح صحیحی نیست، زیرا «خود گسترده تر»، خواه به معنای «خود با احاطه تر» از نظر علم و آگاهی بوده باشد و خواه به معنای گسترش زیاد احساس و غیر آن، ضامن به وجود آوردن خلاقیت ها و یا به فعلیت رساندن آنها نیست.

این، یک مطلب اثبات شده است که به گفته کلود برنارد: هیچ قاعده و دستوری نمی توان به دست داد که هنگام مشاهده امری معین در سر محقق، فکری درست و مثمر- که یک نوع راهیابی قبلی ذهن به تحقق صحیح باشد- ایجادشود. تنها پس از آنکه فکر به وجود و ظهور آمد، می توان گفت چگونه باید آن را تابع دستورهای معین قواعد منطقی مصرح- که برای هیچ محققی انحراف از آنها جایز نیست. – قرار داد، ولکن علت ظهور آن نامعلوم و طبیعت آن کاملا شخصی و چیزی است مخصوص که منشأ ابتکار و اختراع و نبوغ هرکس شمرده می شود. علاوه بر این، «خود گسترده تر» اگر کاری به ارزش ها و آمال و اهداف عالی انسانی نداشته و تنها خویشتن را بـیند و خود را محور همه چیز قرار بدهد، مزاحم همه «خود» های انسان ها خواهد بود، و آن انسان ها به غریزه بسیار بسیار اصیل «صیانت ذات»، قطعا برای حفظ موجودیت خود، در صدد محدود کردن گسترش آن «خود گسترده تر» و یا نابودی آن برخواهند آمد. بدین ترتیب، «خود گسترده تر» ریشه محدودیت گسترش و یا نابودی خویش را در ذات خود پرورش خواهند داد. براین اساس باید گفت: بدان جهت که «خود گسترده تر»، از یک طرف در معرض تزاحم با دیگران قرار دارد و ازطرف دیگر، فعالیت مثبت «خود» های دیگران با یگدیگر و با آن «خود گسترده تر»، همواره در حال تأثیر و تأثرند، بنابراین اگر هم «خود گسترده تر»، متوجه امکانات خلاقه خود بوده باشد، نخواهد توانست آن امکانات را به فعلیت رسانده و از آنها برخوردار شود. اگر در مشاهدات و تجارب بسیار فراوانی که از سرگذشت بشری به دست آمده، دقت کنیم و اگر علوم سیاسی انسان ها را حتی در همین دوران –  مورد توجه جدی  قرار دهیم، به این نتیجه خواهیم رسید: حقیقتی که باید تعلیم و تربیت درباره آن فعالیت کند، عبارت است از «خود کمال جوی»، نه «خود قابل گسترش محض»؛ بدون توجه به این که آن «خود» از کدامین مبدأ باید شروع کند و در چه مسیری گسترش یابد و رو به کدامین هدف برود.

منابع

  • محمدتقی جعفری- حقوق جهانی بشر – از صفحه 364 تا 372

کلید واژه ها

مطالب مرتبط

اطلاعات بیشتر

تحلیل و بررسی نظریه ای استدلالی درباره ضرورت تربیت(1)

ابزار ها