فلسفه به چه کار می آید؟
فارسی 4010 نمایش |این پرسش که کاربرد فلسفه چیست؟ و به طور کلی این قبیل پرسش ها در صورت ظاهر اختصاص به دوران ما دارد زیرا در این دوران هر چه هست باید به کار آید و مصرف شود و منشأ اثر باشد. ولی این منشأیت اثر چیست و به کجا باز می گردد؟ وقتی می پرسند فلسفه به چه درد می خورد، مراد این است که:
1- وجود به عرض مبدل شده است.
2- ترتیب موجودات بر حسب ارزش تعیین می شود.
3- حتی اگر این ترتیب دستخوش آشفتگی باشد، چیزی که انسان به کار برد و مصرف کرد قابل اعتنا نیست.
نسبت فلسفه و کاربرد
فیزیک از تکنیک جدا نیست و بنابراین، کسی نمی پرسد به چه درد می خورد، حتی اگر در جایی سطح آموزش فیزیک با سطح صنعت و تکنیک اختلاف بسیار داشته باشد و عالمان نتوانند از علمشان فایده ببرند. اما چون علم فیزیک به طور کلی ارزش تکنیک دارد و بالذات علم کاربردی است، ضرورت ندارد که بپرسیم به چه کار می آید. اگر در بعضی کشورها فیزیک یا علوم دیگر چنان که باید به کار نمی آید از آن جهت است که در جای خود و در عالم خود نیست. یعنی ممکن است یک دانشمند بنگلادشی یا سوری یا ایرانی در آمریکا و اروپای غربی کارهای مهم بکند، اما در کشور خود چنان که باید در کار پژوهش علمی و توسعه علمی تکنیکی مؤثر نباشد. اتفاقاً در این صورت است که اهل سیاست و دانشمندان باید بپرسند چنین علومی به چه درد می خورد، ولی این پرسش کمتر مطرح می شود. وقتی علمی که به کار آمدن و منشأ اثر بدن در شأن آن است از منشأیت اثر می افتد و کسی نمی پرسد چرا چنین شده است، پرسیدن اینکه فلسفه به چه درد می خورد، معنی خاصی پیدا می کند. ممکن است پرسش کننده بداند کاربردی بودن و فایده داشتن در شأن کدام علم یا علوم است و نیز بداند که فلسفه در زمره آن علوم نیست و حتی دریافته باشد که در چه شرایطی علوم کاربردی از کاربردی بودن می افتد. در این صورت، پرسشی که وی مطرح می کند نشانه نشاط فکری و به قصد راه جویی است. اما گاهی، بی توجه به مراتب، می پندارند که هر چه هست باید «کار آمد» باشد و هر چه به کار نیاید، باید دور انداخته شود. پس وقتی می پرسند فلسفه به چه کار می آید، شاید مقصود این است که چرا آن را دور نمی اندازند. در واقع اگر فلسفه منشأ اثر نیست، چرا این همه با آن مخالفت می شود؟ آیا آن را لغو می انگارند؟ لغوهای بسیار وجود دارد و کسی با آنها مخالفت نمی کند. وانگهی با لغو که دشمنی نمی کنند، بلکه از آن رو برمی گردانند. نه، فلسفه لغو نیست؛ ولی اگر بگوییم لغو نیست و در عین حال بپذیریم که در زندگی هر روزی به کار نمی آید، باید تأمل کنیم و ببینیم از کجا آمده، با ما چه نسبتی دارد، با ما چه می کند، و چه اثری در کار و بار ما دارد.
تأثیر نامحسوس فلسفه
پس فعلاً بپذیریم که اگر فلسفه تأثیری دارد، از سنخ تأثیراتی که می شناسیم نیست. این تأثیر را با هر چشمی و هر عقلی نمی توان دید و شناخت. تأثیر فلسفه ناپیداست و به این جهت، معمولاً فلسفه را زائد و لاطائل می دانند و فیلسوفان غریب و تنهایند. البته غربت و تنهایی آنان همیشه از بی اعتنایی خلق نیست. آنها اگر مورد اعتنای خلق هم باشند، باز غریبند. متفکران و فیلسوفان همواره از اهل ظاهر و ظاهر بینان و متظاهران و سیاست بازان آزار و دشمنی دیده اند، زیرا نحوه تعقلشان به چیزها با دیگران متفاوت است و نیز شاید از عالمی سخن می گویند که غیر از عالم هر روزی است. افلاطون می گفت که عالم هر روزی سایه عالم حقیقی و حجاب آن است. رشته ای که این دو عالم را به هم مربوط می سازد باریک و ناپیدا، ولی استوار و پایدار است. اشاره کردم که این تأثیر را همگان نمی شناسند؛ یعنی این عقلی که همگان از آن دم می زنند. فلسفه و اثر آن را نمی شناسند. این اثر چیزی نیست که بتوان با عقل همگانی آن را درک کرد. اما کسانی که اهل معرفتند، کم و بیش آن را می شناسند و حتی می توانند آن را به کسانی که علاقه و تعلق خاطر به علم دارند و نه کسانی که فقط از علم حرف می زنند و علم را صرف وسیله رسیدن به مقاصد دیگر می انگارند نشان دهند.
گروه های مشغول به مطالعه فلسفه
آثار فلسفه را دو گروه و طایفه از اهل علم و فضل می خوانند؛ اول گروهی که اگر بتوانند آثار یک فیلسوف را بخوانند و فرا گیرند، تمام مطالب آن را می پذیرند و در حوزه فلسفی آن فیلسوف وارد می شوند و دیگر گروهی که تمام آنچه را می آموزند نمی پذیرند، اما معنی آن را به خوبی درمی یابند و با صاحب آن در تفکر هم زبان و شریک می شوند. این هر دو گروه فلسفه خوانده اند و فلسفه در آنها تأثیر کرده است، اما یکی به هر چه آموخته تسلیم شده و دیگری به چون و چرا پرداخته است. راستی اثر فیلسوف معلم در کدام یک از این دو طایفه بیشتر بوده است؟ جوابی که قبل از تأمل داده می شود این است که آنکه تمام مطالب را پذیرفته بیشتر تحت تأثیر بوده است، اما در حقیقت این طور نیست.
نسبت فلسفه با رشته های علمی دیگر
فلسفه را یک رشته علمی در عرض رشته های دیگر نمی توان دانست؛ یعنی فلسفه علمی نیست که مطالب آن را بخوانند و یاد بگیرند و اینجا و آنجا به کار برند. کسانی که می گویند فلسفه زائد و لاطائل است، آن را با علوم دیگر می سنجند و چون می بینند فایده ای که از علوم دیگر به دست می آید از فلسفه عاید نمی شود، آن را زائد می انگارند. اگر فلسفه در عرض علوم دیگر بود، می بایست مانند آن علوم منشأ اثر باشد، ولی در حقیقت این طور نیست و کسانی که از فلسفه توقع زیادی دارند، نمی دانند فلسفه چیست و به قیاس فهم و ادراک خود در باب آن حکم می کنند. کسی که شیمی خوانده یا مهندس مکانیک است، مقام معین و معلوم دارد. علمای فیزیک، روان شناسی، کتاب داری و تعلیم و تربیت نیز مورد احتیاج جامعه جدیدند. اما علمایی که مثلاً «دلایل اشتراک معنوی وجود» را می دانند، یا کتاب «شفا» ی شیخ الرئیس یا «اخلاق» اسپینوزا، «نقادی عقل نظری» کانت و «پدیدار شناسی روان» هگل را خوب خوانده اند و تعلیم می دهند، به چه کار می آیند و چه مقامی دارند؟ ظاهر این است که آنها باید استاد باشند و آنچه را که می دانند به دیگران بیاموزند، اما دیگران با آن آموخته ها چه کار دارند و چه باید بکنند؟ آنها هم لابد دانسته های خود را به نسل بعد انتقال می دهند و این دور ادامه می یابد. در این صورت، اولین چیزی که می توان گفت این است که فلسفه غایتی بیرون از خود ندارد و برای چیز دیگر آموخته نمی شود، بلکه خود غایت خود است. پس فلسفه به کار نمی آید و نباید پرسید که به چه کار می آید. ولی با این تفاصیل، مشکل بتوان گفت که فلسفه مطلوب لذاته است و اگر کسی چنین چیزی بگوید، باید روشن کند که چرا و چگونه چنین است. آنچه که فعلاً ما می دانیم این است که فلسفه وسیله برای رسیدن به چیز دیگر است. این عبارت را به دو معنی می توان دریافت: یکی اینکه شأن فلسفه بالاتر از آن است که وسیله رسیدن به مقاصد عادی و هر روزی باشد و دیگر اینکه فلسفه چون ما را به این مقاصد نمی رساند به درد نمی خورد. از کسی که معنی اخیر را مراد کرده است باید پرسید که آیا همه چیز باید «وسیله» باشد، و اگر همه چیز وسیله باشد، وسیله برای رسیدن به چیست؟ و اصولاً اگر مطلوب و مقصودی نباشد، وسیله هم معنی ندارد. وقتی فلسفه وسیله نباشد و نیز نتوان آن را «مطلوب لذاته» دانست، طریق آسان آن است که آن را لغو و لاطائل انگارند.
اهل فلسفه حقیقی
پس آیا از فلسفه احتراز باید کرد؟ یا باید درس فلسفه را تعطیل کرد؟ و اصولاً چرا گروهی از مردم فلسفه می خوانند؟ گفتیم که فلسفه خوانان دو گروهند: گروهی که آرای یک فیلسوف را یاد می گیرند و می پذیرند و غیر آن را باطل می انگارند؛ گروهی نیز با نظر تحقیق در فلسفه ها می نگرند، که بعضی از اینان فیلسوف محقق یا مؤسسمی شوند. مثلاً لایب نیتس و پاسکال بهتر از معاصران دکارتی خود فلسفه دکارت را فهمیده بودند، اما مطالب آن را تکرار نمی کردند و به جزئیات آن مشغول نشدند. آنها بیش از کسانی که آرای دکارت را تکرار می کردند دکارتی بودند، چنان که میرداماد و ملاصدرا بیش از اهل فلسفه معاصر خود در طریقی که فارابی و ابن سینا و سهروردی گشوده بودند پیش رفتند و راه آنان را ادامه دادند. مسئله این نیست که یک گروه را بپسندیم و گروه دیگر را زائد بدانیم؛ این هر دو گروه باید باشند، یعنی فلسفه باید تعلیم شود تا گروه معدودی پیدا شوند که طریق فلسفه را دنبال کنند. اگر درس فلسفه تعطیل شود، این عده را از کجا می توان پیدا کرد؟ پس، از میان جمعی که فلسفه می خوانند، قهراً گروهی فقط الفاظ و عبارات را یاد می گیرند و مسائل ادله را تکرار می کنند و فقط معدودی از این مرحله می گذرند. در هر جا ممکن است کسانی باشند که فلسفه افلاطون، ارسطو، توماس آکویینی، ابن سینا، سهروردی، ملاصدرا، دکارت، کانت، هگل، نیچه و حتی هیدگر را خوانده باشند و فلسفه یکی از این فلاسفه را درست بدانند و از آن دفاع کنند، اما چه بسا که ظاهر سخن را در نظر داشته باشند؛ یعنی نه مبادی را درست درک کرده اند و نه لوازم و نتایج سخن آنان را می دانند. به عبارت دیگر، اینها نمی دانند که فلسفه مورد قبولشان با چه چیز می سازد و با چه رأیی نمی سازد. رفتار و کردار و اقوال اخلاقی و سیاسی ایشان نیز با فلسفه هایی که خوانده اند مناسبت و تناسب ندارد و گهگاه منافات هم دیده می شود و حتی ممکن است در مسائل سیاسی و اجتماعی تابع جو غالب باشند و در حقیقت، فلسفه ای که خوانده اند بینش خاصی در مسائل سیاسی و اجتماعی به ایشان نبخشیده باشد. در همه عالم کسانی هستند که آرای فیلسوفان را می دانند و دلایل مخالف و موافق را به خوبی تقریر می کنند و به شاگردان خود می آموزند و البته از این حیث وجودشان بسیار مغتنم است اما در مسائل عمومی و اجتماعی هیچ نظری ندارند یا چیزهایی می گویند که ربطی به آرای فلسفی شان ندارد، و اگر در سیاست وارد شوند، چه بسا که همان حرف های معمولی را می زنند و بر کسانی که تحصیلات فنی و پزشکی داشته اند امتیازی ندارند. در این صورت، آیا اینها فارغ التحصیلان فنی و پزشکی حق ندارند که بگویند فلسفه با سیاست و جامعه همان اندازه ربط و پیوند دارد که مثلاً پزشکی و مکانیک دارد، با این تفاوت که پزشکی و مکانیک در جای خود مفید و منشأ اثر است و فلسفه معلوم نیست در کجا به درد می خورد؟ به عبارت دیگر، آنها می توانند بگویند که ما در مسائل کلی سیاسی و اجتماعی از کسی که فلسفه می داند کمتر نیستیم و در بیرون از این مباحث ما پزشک و مهندسیم و او هیچ کاره است! پس فلیفه به چه کار می آید و به چه درد می خورد؟ کسانی که فلسفه را در وجود فلسفه خوانده های فاضل و صرفاً در وجود ایشان می بینند معمولاً نمی توانند وجهی برای وجود و آموزش فلسفه پیدا کنند. مع هذا، کسی هم علناً و صریحاً با فلسفه مخالفت نمی کند، زیرا مخالفت با فلسفه کار آسانی نیست؛ باید راهی به فلسفه داشت تا بتوان با آن مخالفت کرد. اما دشمنی چیز دیگر است. همه ظاهربینان و تنگ چشمان دشمن تفکرند و با فلسفه که عادات فکری را بر هم می زند و احیاناً بی بنیادی آن عادات یا بی بنیاد شدن آنها را نشان می دهد دشمنی می کنند. اگر از آنها پرسیده شود که چرا با فلسفه مخالفند و به فلسفه هایی اشاره می کنند که یاد گرفته شده است. اما در حقیقت آنها از این فلسفه نمی ترسند و با آن دشمن نیستند، بلکه با این فلسفه کنار می آیند؛ خصم اینان فلسفه ای است که در آن تقدیر آینده به زبان می آید و یا لااقل نحوی هم زبانی با متفکران و مقدمه تفکر است. دشمنان فلسفه با این هم زبانی دشمنند.
ورود به عالم متفکران و فلاسفه
پس فلسفه دو سطح و مرتبه دارد: یکی مرتبه ای است که آن را مثل علوم دیگر می آموزند و این آموخته ها مخصوصاً از آن جهت اهمیت دارد که مقدمه هم زبانی با اهل تفکر است. البته بسیارند کسانی که فلسفه می خوانند، ولی از این مقدمه خارج نمی شوند. وجود این عده صرفاً برای حفظ و آموختن مطالب به دیگران مفید و مغتنم است. اما فلسفه عین این آموخته ها نیست، بلکه فیلسوف با سیر در آنها آمادگی و استعداد و قابلیتی پیدا می کند که به قول افلوطین چیزی را می بیند که دیگران نمی بینند و آوازی را می شنود که گوش عادی و معمولی نمی شنود و ...
مطالعه آثار فلسفی باید مطالعه کننده را در عالمی که متفکران جمع شده اند و به سخن یکدیگر گوش می دهند وارد کند؛ یعنی مطالعه مقدمات برای رسیدن به این عالم است و اگر از میان هزار دانشجوی فلسفه یکی این توفیق را به دست آورد باید راضی و خشنود بود، زیرا کاری که از این یکی برمی آید از هزاران کارشناس و متخصص برنمی آید. پرورش یافتگان و فارغ التحصیلان دانشگاه در بهترین صورت برای زمان خود مفیدند و در امور عادی زندگی کاری را به عهده می گیرند و انجام می دهند و منشأ اثر می شوند، اما فیلسوف معلم آینده است و اوست که خرابی یک عالم و بنا و آبادی عالم آینده را می بیند. پس قیاس وضع فیلسوف با دانشمند دانشمند به معنی امروزی لفظ درست نیست و دانایی این دو را نمی توان با هم سنجید و قیاس کرد، زیرا دانش دانشمند قابل انتقال است و منشأیت اثر معین و محدود دارد، اما فلسفه به جایی می رسد که دیگر آن را نمی توان آموخت، یا لااقل با طرق و روش های مرسوم قابل انتقال و آموزش نیست. افلاطون در مورد فلسفه خود گفته است:
«... آن مطالب مانند دیگر مطالب علمی نیست که به وسیله اصطلاحات و الفاظ عادی بتوان تشریح و بیان نمود بلکه فقط در نتیجه بحث و مذاکره متوالی درباره آنها در پرتو همکاری درونی و معنوی، یکباره آن ایده، مانند آتشی که از جرقه ای پدیدار شود، در درون آدمی روشن می گردد و آنگاه راه خود را باز می کند و توسعه می یابد. (نامه هفتم)»
فلسفه و زمینه و شرط پدید آمدن چیزها
فلسفه را جز از طریق هم زبانی نمی توان دریافت. ولی این هم زبانی و دریافت چه لزومی دارد و چرا باید در طلب آن بود؟ این طلب، طلب چیزی برای رفع نیازهای هر روزی نیست و به حکم مصلحت بینی صورت نمی گیرد. نیاز به فلسفه یک نیاز تاریخی است. تمدن جدید اروپایی بدون فلسفه به وجود نمی آمد، ولی از این بیان نباید مثلاً نتیجه گرفت که برای مدرنیزاسیون و توسعه اجتماعی و اقتصادی باید تعلیم و ترویج فلسفه را در صدر برنامه توسعه قرار داد و به مدد آن به شکوفایی سیاسی و اقتصادی رسید. فلسفه ای که برای توسعه آموخته شود، همان قشر فلسفه و فلسفه آموختنی است و اثری در توسعه اجتماعی و اقتصادی ندارد. به عبارت دیگر، فلسفه وسیله نمی شود و کسی نمی تواند با وسیله کردن فلسفه به جایی برسد. فلسفه ممکن است آغاز یا زمینه یا شرط پدید آمدن چیزها باشد، اما آغاز و زمینه و شرط غیر از وسیله است، چنان که اگر مردمی در هوای تفکر دم نزده باشد بسیاری چیزها را نمی تواند یاد بگیرد و کارهایی را نمی تواند انجام دهد. فلسفه که می آید، استعدادهایی را می آورد و بروز می دهد. در مسئله «آموزش و فرهنگ»، این معنی را باید درنظر آورد که آموزش غیر از شرایط مادی، شرایط فکری و معنوی دارد و باید در فکر آن شرایط بود. این «باید» یک الزام و امر نیست و به طور تصنعی نمی توان به شرایط معنوی و روحی آموزش و پرورش اندیشید. ولی اگر این تفکر پیش آمده باشد، آن را مقدمه و آغاز توفیق در آموزش می توان دانست و به عبارت دیگر، فلسفه می تواند مایه تذکر باشد.
منـابـع
رضا داوری اردکانی- فرهنگ و خرد و آزادی- نشر شاقی- 1378- صفحه 28-21
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها