داستان حضرت اشموئیل و نحوه پادشاهی طالوت (صادق الوعد)
فارسی 10443 نمایش |اشموئیل
خدای تعالی از خاندان لاوی پیغمبری به نام اسموئیل یا شموئیل مبعوث فرمود آن پیغمبر الهی چنان که گفته اند، در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودی به وضع سیاسی بنی اسرائیل سر و سامانی بدهد و بیشتر آن ها را از بت پرستی و انحراف بازدارد. در لغتنامه دهخدا در مورد این پیامبر آمده: «پیغمبری از یهود بود که طالوت را به سلطنت بنی اسرائیل برگزید.» صاحب حبیب السیر می آورد: «در وقتی که عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود. اشمویل (ع) متولد گشت. به اتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار به لاوی بن یعقوب (ع) می پیوست. اما در نام پدر عالی مقامش خلاف است.»
محمدبن جریر الطبری گوید: «نام پدر اشمویل، دیان بن علقمه بود.» و حمدالله مستوفی و زمره ای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفته اند و مادر اشمویل عجوزه ای بود عقیم به نام حنه و چنانچه در معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید می طلبید و در اواخر عمر درخواست او به اجابت رسید شمویل حامله شد و چون در درج نبوت از صدف وجود او تولد نمود، حنه گفت: «سمع الله دعائی» و این لفظ به لغت عبری مرادف اشمویل است لاجرم آن جناب به این اسم موسوم شد و چون مدت چهل و هشت سال از عمر اشمویل (ع) درگذشت، به وصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنی اسرائیل در غایت سرور و بهجت به وی گرویدند و به تجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل (ع) التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران شام و کافران خون آشام جهاد و قتال کنیم و اشمویل بعد از آن یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود. به موجب وحی سماوی، طالوت را به سلطنت موسوم گردانید و طالوت به مقاتله جالوت که در آن زمان حاکم اهل طغیان بود رفته، جالوت به زخم سنگ داود (ع) به قتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل به روایت امام محی السنه چهل سال و به قول طبری سی سال و به عقیده حمدالله مستوفی دوازده سال بود.
بنا به روایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و به قول ثانی هفتاد سال و به روایت ثالث پنجاه ودو سال. برخی "اشموئیل" یا "شموئیل" را از خاندان یعقوب پیامبر دانسته اند. برخی نیز اشموئیل را همان اسماعیل، فرزند حضرت ابراهیم دانسته اند. برخی نیز او را یوشع بن نون بن افراثیم بن یوسف بن یعقوب گفته اند.
در هر صورت، هیچ یک از نامبردگان با حضرت موسی نسبت خویشاوندی نزدیکی نداشته اند. گفته شده که «سموئیل» فرزند «القانا» از پیغمبران بنی اسرائیل بوده است این پیشوای روحانی در بحبوحه جنگ دامنه دار و مرگ انگیز بنی اسرائیل و مردم فلسطین مبعوث به نبوت شد و تمام بنی اسرائیل را از شکنجه و عذاب نجات بخشید. قوم بنی اسرائیل از او درخواست کردند امیری بر آنها گمارد که به اذن خدا باشد و به ریاست او با مردم فلسطین جنگ کنند و داد دل بگیرند و حسابهای چندین ساله را تصفیه نمایند. اشموئیل یا «سموئیل» گفت: «سیرت پادشان این است که دختران و پسران شما را به خدمت گیرند و به «خبازی» و « نجاری» و حرف دیگر مشغول نمایند و از مزارع و درختان شما (ده یک) گیرند و از شما مالیات و اطاعت می خواهند.» بنی اسرائیل گفتند: «هر چه بخواهند متحمل می شویم به شرطی که داد ما از اهل فلسطین بگیرد و اراضی ما را مسترد دارد و 440 نفر از اشراف ما را که اسیر کرده اند برگرداند و صندوق عهد را به غارت برده اند برگردانند. ما همه برای جنگ و اطاعت حاضر و مهیا هستیم.»
«اشموئیل» به آنها وعده داد که «برگردید به منازل خود به زودی خداوند بر شما پادشاهی تعیین می فرماید که منظور شما را انجام می دهد.» و خداوند «طالوت» را به پادشاهی آنها برگزید. حضرت «اشموئیل» در 48 سالگی به پیغمبری مبعوث شد و به تجدید احکام شریعت موسی پرداخت. او یازده سال مقتدای بنی اسرائیل بود و 56 سال عمر کرد. در حدود پنج کیلومتری شهر ساوه جاده بوئین زهرا مرقد مطهر حضرت «اشموئیل» قرار دارد.
اسماعیل صادق الوعد در قرآن
خداوند در قرآن در مورد حضرت «شموئیل» یا «سموئیل» چنین فرموده است: «واذکر فی کتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا ونبیا؛ و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا که او درست وعده و فرستاده ای پیامبر بود.» (مریم/ 54) «علامه مجلسی» از حضرت امام رضا، روایت می کند که فرمود: «حضرت «سموئیل» «صادق الوعد» معرفی شده است. این «سموئیل» یا «اسمائیل» غیر از «اسمائیل» فرزند «ابراهیم» (ع) است و او پیغمبری بود که «شموئیل» یا «سموئیل» هم می گفتند و قوم او به جرم دعوت و هدایت او را گرفتند و پوست سر و صورت او را کندند. «جبرئیل» بر او نازل شد و او را تسلیت داد و وعده عذاب قوم او را داد.»
وجه تسمیه او را به «صادق الوعد» نوشته اند به قدری در وعده و میعاد وفادار بود که روزی عابدی نزد پادشاه می رفت به اسمائیل برخورد کرد و گفت: «همین جا باش تا من برگردم.» «سموئیل» تا یک سال همان جا ماند که خلف وعده نکرده باشد. خداوند همان جا چشمه های آب جاری فرمود و گیاهانی رویاند و درختانی سبز فرمود. عابد وعده اش را فراموش کرد تا روزی که با پادشاه از آنجا گذشت و دید که «سموئیل» هنوز همان جا ایستاده گفت: «تو هنوز این جا ایستاده ای.» پاسخ داد: «تو گفتی بمان تا برگردم نخواستم با تو خلف عهد کرده باشم.» بدین سبب خداوند او را «صادق الوعد» خواند.
علامه طباطبایی می فرماید: «مفسرین در اینکه این اسماعیلی که در این آیه از نام برده شده کیست اختلاف کرده اند، بیشتر آنها گفته اند که او فرزند ابراهیم خلیل الرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و یعقوب نام نبرده برای این بوده که نسبت به خصوص او عنایت داشته است.»
و بعضی گفته اند اسماعیل بن حزقیل یکی از انبیای بنی اسرائیل است، چون اگر فرزند ابراهیم بود می بایست اسحاق و یعقوب را هم نام می برد. دلیلی که بیشتر مفسرین برای نظریه خود آورده اند "که به خصوص اسماعیل عنایت داشته" حرف صحیحی نیست، زیرا اگر چنین بود جا داشت که نام وی را بعد از نام ابراهیم و قبل از داستان موسی ذکر کند نه بعد از داستان او. «و کان یأمر أهله بالصلاة و الزکاة و کان عند ربه مرضیا؛ و خاندان خود را به نماز و زكات فرمان مىداد و همواره نزد پروردگارش پسنديده [رفتار] بود.» (مریم/ 55) مراد از "اهل او" به طوری که از ظاهر لفظ بر می آید خواص از عترت و عشیره و قوم او است، بعضی گفته اند مراد از اهل او امت او است. ولی سخنی است بدون دلیل. و مراد از "مرضی" بودن نزد پروردگارش این است که خود او پسندیده است نه عملش، هم چنان که بعضی از مفسرین به همین معنا تفسیرش کرده اند، چون اطلاق لفظ با تقیید مخصوص رضای به عمل نمی سازد. داستان اسماعیل بن حزقیل پیغمبر جز در این دو آیه در جایی دیگر نیامده، تازه این دو آیه هم بنا به یک تفسیر مربوط به او است، و بنابر آن خدای سبحان او را به ثنای جمیلی ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضی درگاه خویش خوانده و فرموده که او رسولی نبی بوده است.
اما حدیثی که در کتاب علل الشرائع به سند خود از ابن ابی عمیر و محمد بن سنان، از شخصی که نام برده، از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: «اسماعیلی که خدای عز و جل در کتاب خود درباره اش فرموده "و اذکر فی الکتاب إسماعیل إنه کان صادق الوعد و کان رسولا نبیا" اسماعیل فرزند ابراهیم نیست بلکه پیغمبری دیگر از انبیاء بوده که خدای عز و جل به سوی قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رویش را کندند، پس فرشته ای نزدش آمده گفت: خدای عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امری داری اطاعت کنم، گفت: من باید به دیگر انبیاء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم.»
این معنا را به سند خود از ابوبصیر از امام صادق (ع) نیز روایت کرده که در آخر آن آمده: «من باید حسین (ع) را اسوه خود قرار دهم.» و در کتاب عیون به سند خود از سلیمان جعفری، از امام رضا (ع) روایت کرده که فرمود: «هیچ می دانی چرا اسماعیل را صادق الوعد خواندند؟ عرض کردم: نه، نمی دانم. فرمود: با مردی وعده کرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا یک سال به انتظارش نشست.»
این بیان در کتاب کافی از ابن ابی عمیر از منصور بن حازم و از امام صادق (ع) روایت شده در کتاب مجمع البیان نیز آن را بدون ذکر سند از آن جناب نقل کرده است و در تفسیر قمی در ذیل آیه «و اذکر فی الکتاب إسماعیل إنه کان صادق الوعد» آمده که امام فرمود: «اسماعیل وعده ای داده بود و یک سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعیل پسر حزقیل بود وعده ای که آن جناب داده بوده مطلق بوده است، یعنی مقید نکرده که یک ساعت یا یک روز یا فلان مدت در آنجا منتظر می مانم، به همین جهت مقامی که از صدق و درستی داشته اقتضاء کرده که به این وعده مطلق وفا کند، و در جایی که معین نموده، بایستد تا رفیقش بیاید. صفت وفاء مانند سایر صفات نفسانی از حب، اراده، عزم، ایمان، ثقه و تسلیم دارای مراتب مختلفی است که بر حسب اختلاف مراتب علم و یقین مختلف می شود، همانطور که یک مرتبه از ایمان با تمامی خطاها و گناهان می سازد که نازلترین مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزاید و صفا نهاده تا به جایی می رسد که از هر شرک خفی خالص می گردد، و دیگر قلب به چیزی غیر از خدا تعلق پیدا نمی کند، حتی التفاتی هم به غیر خدا نمی نماید، که این اعلا مراتب ایمان است، همچنین وفای به عهد هم دارای مراتبی است، یکی از مراتبش وفای قولی است، مثل اینکه قول بدهد که یک ساعت یا دو ساعت فلان جا منتظر بایستد، تا کار لازم تری پیدا شده او را از بیشتر ایستادن منصرف کند، این یک مرتبه از وفاء است، که عرفا آن را وفاء می خوانند، و از این مرتبه بالاتر این است که آن قدر بایستد تا عادتا از برگشتن طرف ناامید شود و اطلاق وعده را به یاس مقید سازد، و از این هم بالاتر اینکه اطلاق آن را حفظ نموده اینقدر بایستد تا طرف برگردد هر چند که طولانی شود، پس نفوس قوی که مراقب قول و فعل خود هستند هیچ وقت قولی نمی دهند مگر قولی که طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصدیق کنند و همین که از زبانشان در آمد دیگر هیچ چیز از انفاذ آن بازشان نمی دارد.»
در روایت آمده که رسول خدا (ص) به یکی از اصحاب خود وعده داد که در مکه نزد خانه کعبه منتظرش می باشد تا او برگردد، ولی آن مرد در پی کار خود رفته فراموش کرد برگردد، رسول خدا (ص) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسید، به مسجد آمده عذرخواهی کرد. آری این مقام صدیقین است که هیچ سخنی نگویند مگر آنکه بدان عمل کنند.
حضرت اشموئیل و پادشاهی طالوت
زمانی که حضرت موسی (ع) به پیامبری رسید، قوم بنی اسرائیل زیر سلطه فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند که با ظهور حضرت موسی (ع) و رهبری خردمندانه ایشان نجات یافتند و به قدرت رسیدند. یکی از عوامل و اسباب قدرت آنها صندوقچه عهدی بود که خداوند به برکت پیامبرش به آنها بخشیده بود. در احادیث و کتاب های تفسیر در مورد اینکه آن صندوقچه چه بوده است، گفته شده که این همان صندوقی بوده که مادر حضرت موسی (ع) فرزندش را در آن گذاشت و به دریا افکند. این صندوقچه در دستگاه فرعون نگهداری شد که بعدها به دست بنی اسرائیل رسید و آنها به آن تبرک می جستند. حضرت موسی (ع) در آخرین روزهای حیات خود الواح مقدسی که احکام خدا بر آن نوشته شده بود، زره و یادگارهای دیگری را در آن گذاشت و به پیامبر بعد از خود یعنی «یوشع بن نون» سپرد. بعدها قسمتی از یادگاری های خاندان موسی و هارون (ع) هم در این صندوقچه قرار داده شد.
علاوه بر این جنبه های تاریخی این صندوقچه دارای یک خاصیت معنوی بوده و اثرات روانی خاصی بر قوم بنی اسرائیل داشته است. که آن را نشانه استقلال و موجودیت خود می دانستند. آنها در هنگام نبرد این صندوقچه را جلو سپاه خود مانند یک پرچم حمل می کردند و با وجود آن، به نوعی اطمینان خاطر و قوت قلب دست یافته و پیروز می شدند. تا زمانی که این صندوقچه در میان بنی اسرائیل بود آنها با سربلندی زندگی می کردند اما آنها کم کم در اثر پیروزی های پی در پی دچار غرور شده و از نظر دینی ضعیف شدند، تن به قانون شکنی داده، دچار اختلاف شده و سرانجام از فلسطینی ها شکست خوردند و صندوقچه ای را که نشان وحدتشان بود از دست دادند. با از دست رفتن آن، آنها دچار اختلاف و تفرقه شده، قدرت و نفوذشان از بین رفته و خاتمه یافت.
کار به جایی رسید که پی در پی از دشمنان شکست می خوردند و در هر بار بسیاری از آنها توسط دشمنانشان از سرزمین خود بیرون رانده می شدند و فرزندانشان به اسارت گرفته می شدند. سال های سال، اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه حضرت اشموئیل برای نجات و هدایت آنها برانگیخته شد. بنی اسرائیل به او پناه آورده و از پیامبرشان خواستند که رهبری و امیری برای کاروان آنها انتخاب کند که بتواند با رهبری خود در نبرد با دشمن، آنها را پیروز سازد و عزت از دست رفته شان را بازگرداند. حضرت اشموئیل که بر ضعف و سستی همت قوم خود واقف بود، ابتدا از این کار سرباز زد و در جواب آنها گفت: اگر چنین شود مطمئنا شما از رهبر خود سرپیچی می کنید. اما زمانی که اصرار و پافشاری آنها را دیده خواسته آنها را نزد خداوند مطرح نمود.
خداوند در قرآن در این باره می فرماید: «أ لم تر إلی الملا من بنی إسر ءیل من بعد موسی إذ قالوا لنبی لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل الله قال هل عسیتم إن کتب علیکم القتال ألا تقاتلوا قالوا و ما لنا ألا نقاتل فی سبیل الله و قد أخرجنا من دیارنا و أبنائنا فلما کتب علیهم القتال تولوا إلا قلیلا منهم و الله علیم بالظلمین؛ آیا آن سران بنی اسرائیل را پس از موسی ندیدی آن گاه که به پیامبر خویش گفتند: برای ما امیری بگمار تا در راه خدا جهاد کنیم؟ گفت: آیا احتمال نمی دهید که اگر جهاد بر شما مقرر شد جهاد نکنید؟ گفتند: چگونه ممکن است که در راه خدا جهاد نکنیم در حالی که از دیارمان رانده شده و از فرزندان خود جدا افتاده ایم. اما هنگامی که به جهاد دستور یافتند، جز اندکی از ایشان همه رویگردان شدند و خدا به ستمگران آگاه است.» (بقره/ 246) واژه "ملاء" در لغت به معنی اشیاء یا اشخاصی است که چشم را پر می کند و شگفتی بیننده را برمی انگیزد، به همین جهت به جمعیت زیادی که دارای رأی و عقیده واحدی، باشند ملا گفته می شود، و نیز به اشراف و بزرگان هر قوم و ملتی "ملا" می گویند، زیرا هر کدام از این دو گروه به خاطر کمیت یا کیفیت خاص خود چشم بیننده را پر می کند.
علامه طباطبایی می فرماید: «کلمه "ملا" به طوری که گفته اند به معنای جماعتی از مردم است که بر یک نظریه اتفاق کرده اند و اگر چنین جمعیتی را ملا نامیدند برای این است که عظمت و ابهتشان چشم بیننده را پر می کند. و چنین جمعیتی از بنی اسرائیل به پیامبر خود گفتند: پادشاهی برای ما معین کن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگیم، و از سیاق بر می آید که پادشاهی که تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان جالوت بوده، که در آنان به روشی رفتار کرده بود که همه شؤون حیاتی و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و این گرفتاری بعد از نجاتشان از شر آل فرعون بود، که شکنجه شان می کردند و خدا موسی (ع) را بر آنان مبعوث کرد، و بر آنان ولایت و سرپرستی داد، بعد از موسی ولایت ایشان را به اوصیای موسی وا گذاشت، بعد از این دوره ها بود که گرفتار دیو جالوت شدند، و وقتی ظلم جالوت به ایشان شدت یافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ایشان زیاد شد، قوای باطنشان که رو به خمود گذاشته بود، بیدار شد، و تعصب تو سری خورده و ضعیفشان زنده گشت، در اینجا بود که بزرگان قوم از پیامبرشان درخواست می کنند پادشاهی برایشان برگزیند تا به وسیله او اختلافات داخلی خود را برطرف نموده و قوایشان را تمرکز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا کارزار کنند. به هر حال این آیه اشاره به جمعیت زیادی از بنی اسرائیل می کند که یک صدا از پیامبر خویش تقاضای امیر و رهبری کردند تا بتوانند به فرماندهی او با جالوت که تمام حیثیت دینی و اجتماعی و اقتصادی آنها را به خطر افکنده بود پیکار کنند.»
قابل توجه اینکه آنها برای رفع تجاوز دشمن که ایشان را از سرزمینشان بیرون رانده بود، می خواستند مبارزه کنند، در عین حال نام آن را فی سبیل الله (در راه خدا گذاردند) از این تعبیر روشن می شود که آنچه به آزادی و نجات انسانها از اسارت و رفع ظلم کمک کند، "فی سبیل الله" محسوب می شود، علاوه بر این پیکار مزبور، جنبه دینی و مذهبی نیز داشت. بعضی نام این پیامبر را "شمعون" و بعضی "اشموئیل"، و بعضی "یوشع"، ذکر کرده اند، ولی مشهور در میان مفسران همان اشموئیل است که عربی آن اسماعیل می باشد، و از امام باقر (ع) نیز در روایتی نقل شده است. به هر حال پیامبرشان که از وضع آنان نگران بود، و آنها را ثابت قدم در عهد و پیمان نمی دید به آنها گفت: «اگر دستور پیکار به شما داده شود شاید (سرپیچی کنید و) در راه خدا پیکار نکنید.» آنها در پاسخ گفتند: «چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدیم شهرهای ما به وسیله دشمن اشغال و فرزندانمان اسیر شده اند.» و به این ترتیب اعلام وفاداری به عهد و پیمان خود کردند، ولی با این همه هیچ یک از نام خدا و فرمان او، حفظ استقلال و موجودیتشان، و آزادی فرزندان، نتوانست جلو پیمان شکنی آنها را بگیرد، و لذا در ادامه این آیه می خوانیم: «هنگامی که دستور پیکار به آنها داده شد جز عده کمی همگی سرپیچی کردند و خداوند به (احوال) ستمکاران آگاه است» و می شناسد و به آنها کیفر می دهد. بعضی از مفسران، عده وفاداران را 313 نفر نوشته اند، همانند سربازان وفادار اسلام در جنگ بدر.
خداوند هم به ایشان وحی فرمود که «ما طالوت را به پادشاهی آنها برگزیدیم» اشموئیل عرض کرد که «خداوندا من طالوت را ندیده و نمی شناسم.» خداوند هم در جواب به ایشان وحی فرمود که: «ما ایشان را به جانب تو خواهیم فرستاد و هنگامی که او نزد تو آمد، فرماندهی را به او واگذار کن و پرچم جهاد را به دست او بسپار.» این ماجرا در قرآن اینگونه گزارش شده است: «و قال لهم نبیهم إن الله قد بعث لکم طالوت ملکا؛ و پیامبرشان به آنها گفت: همانا خدا طالوت را به امیری شما برگماشت.» (بقره/ 247)
آیه شریفه پاسخ پیامبر ایشان است و اگر وی تعیین فرماندهی را به خدای تعالی نسبت داده، خواسته است بنی اسرائیل را متوجه اشتباهشان کند، که تعیین فرماندهی را به پیامبرشان نسبت دادند، و گفتند: «تو یک پادشاه فرمانده برای ما معین کن» و نگفتند: از خدا در خواست کن فرماندهی برای ما معین کند، و قتال را بر ما واجب سازد.
طالوت که بود؟
طالوت، مردی بلند قامت، تنومند، خوش اندام و بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود. برخی می گویند به خاطر طول قامت و بلندی قدش نام طالوت بر او نهاده بودند. او با پدرش در ساحل یک رودخانه زندگی می کرد و هیچ گونه شهرتی نداشت. روزها چهارپایان پدرش را به چرا می برد و کشاورزی می کرد. یک روز تعدادی از حیوانات او گم شدند و طالوت به همراه یکی از دوستانش در جستجوی آنها به راه افتاد تا اینکه آن دو به نزدیکی شهری به نام «صوف» رسیدند. دوست طالوت او را از وجود پیامبری به نام اشموئیل در آن شهر باخبر کرد و به او پیشنهاد نمود که برای حل مشکلش به نزد او برود. طالوت نزد اشموئیل رهسپار شد. همین که چشم آن دو به هم افتاد، خدواند از طریق یک حس و الهام درونی، به پیامبرش فهماند، که این همان جوانی است که از طرف خداوند برای فرماندهی جمعیت تعیین شده است. طالوت مشکلش را برای اشموئیل بازگو کرد. اشموئیل هم او را از نگرانی خارج نموده و از جایگاه دامهایش باخبر کرد و فرمود: «هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند.»
پس از آن که خیال طالوت از بابت چهارپایانش آسوده گشت، اشموئیل ماجرای وحی خداوند در مورد فرماندهی قوم بنی اسرائیل را برای او بیان کرد و به او گفت که: «خداوند تو را مأمور نجات بنی اسرائیل فرموده است.» طالوت هم در کمال حیرت و تعجب، با خوش وقتی تمام فرمان خدا را پذیرفت.
اعتراض بنی اسرائیل
خداوند می فرماید: «قالوا أنی یکون له الملک علینا و نحن أحق بالملک منه و لم یؤت سعة من المال؛ گفتند: از کجا او بر ما حکومت داشته باشد، حال آن که ما برای این امر شایسته تریم و او از مال دنیا چیزی ندارد؟» (بقره/ 247)
بنی اسرائیل که برای فرمانده و رئیس لشکر امتیازاتی از نظر نسب و ثروت لازم می دانستند و هیچکدام را در طالوت نمی دیدند در برابر این انتصاب سخت به حیرت افتادند زیرا به عقیده آنها وی نه از خاندان لاوی بود که سابقه نبوت داشتند و نه از خاندان یوسف و یهودا که دارای سابقه حکومت بودند بلکه از خاندان "بنیامین" گمنام بود و از نظر مالی تهیدست لذا به عنوان اعتراض گفتند «او چگونه می تواند بر ما حکومت کند ما از او سزاوارتریم؟!»
علامه طباطبایی می فرماید: «اینکه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند که او طالوت است باعث شد که از دو جهت اعتراض کنند، که این دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته، و خدای تعالی یکی از آن دو جهت را از ایشان حکایت کرده که گفتند: "أنی یکون له الملک علینا و نحن أحق بالملک منه...؟" و معلوم است که این اعتراض که به پیامبرشان کردند و در آن هیچ دلیلی بر اینکه طالوت، شایستگی سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نیاوردند، گفتاری بوده که احتیاج به استدلال نداشته یعنی دلیلش امر روشنی بوده و آن امر روشن جز این نمی تواند باشد که بیت نبوت و بیت سلطنت دو بیت و دو دودمان بوده در بنی اسرائیل که اهل آن دودمان همواره به آن فخر می کرده اند و طالوت از هیچ یک از این دو بیت دو خاندان نبود و به عبارتی دیگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود، و نه از خاندان نبوت، و به همین جهت گفتند: او کجا و سلطنت کجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستیم تا او، چون هم از دودمان نبوتیم و هم از دودمان سلطنت، و خدایی که ما را شایسته چنین افتخاری دانسته، چگونه راضی می شود آن را به دیگری انتقال دهد.و این گفتار یک ریشه اعتقادی داشته و گرنه ظاهرا اعتراضی بسیار بیجا است، و ریشه این گفتار این است که یهود معتقد بودند که در کار خدا "بداء"، "نسخ" و "تغییری" نیست، و این سه از خدا محال است که قرآن از ایشان حکایت کرده، که گفتند: "ید الله مغلولة غلت أیدیهم؛ دست خدا بسته است، دستشان بسته باد" (مائده/ 64) و پیامبرشان در پاسخ فرموده: "إن الله اصطفاه علیکم؛ خدا او را بر شما ترجیح داده" (بقره/ 247) پس این یکی از دو جهت اعتراض بنی اسرائیل بود.»
جهت دیگری که آن نیز به نظر ایشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است که در جمله: «و لم یؤت سعة من المال» آمده، چون طالوت مردی فقیر بوده و به نظر بنی اسرائیل سلطان باید مردی توانگر باشد، پیامبر آنان به این هم جواب داده به اینکه: «و زاده بسطة فی العلم و الجسم» یعنی سلطنت پول نمی خواهد، بلکه نیروی فکری و جسمی می خواهد، که طالوت هر دو را بیش از شما دارد.
منـابـع
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 2 صفحه 433- 444، جلد 14 صفحه 85 - 87
ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 2 صفحه 234، 246
سیدهاشم رسولی محلاتی- تاریخ انبیاء- صفحه 498
ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد 2 صفحه 278
فاطمه آزادی نژاد- مقاله حضرت اشموئیل و پادشاهی طالوت- مجله بشارت - فروردین و اردیبهشت 1386- شماره 58
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها