پس از مراجعت از حدیبیه (1)
فارسی 3451 نمایش |تا پیش از صلح حدیبیه، جنگ میان مردم مانع گفتگو شده بود و بدون تردید اگر برخوردى پیش مى آمد، همراه با کشتار بود، ولى چون صلح بر پا شد، جنگ آرام گرفت و مردم نسبت به یکدیگر احساس امنیت کردند و با هر کس که فکر و اندیشه اى داشت، وقتی درباره اسلام صحبت مى کردند، مسلمان مى شد. چنانکه در فاصله این صلح بسیارى از بزرگان مشرکان که همواره در شرک و جنگ با اسلام پایدار بودند، از قبیل عمرو عاص، خالد بن ولید و نظایر آنها مسلمان شدند. این صلح مدت بیست و دو ماه ادامه یافت و سپس مشرکان عهد شکنى کردند، و در این مدت عده ای بیشتر از افرادی که از آغاز اسلام تا آن زمان مسلمان شده بودند اسلام آوردند و اسلام در سراسر عربستان آشکار گردید.
وقتی پیامبر (ص)، از حدیبیه به مدینه مراجعت فرمود، ابوبصیر مرادی که مسلمان بود، او همان عتبة بن اسید بن جاریه است، با پاى پیاده از قبیله خود گریخت و به مدینه آمد. اخنس بن شریق و ازهر بن عبد عوف زهرى نامه اى براى رسول خدا (ص) نوشتند و خنیس بن جابر را که از بنى عامر بن لؤى بود با پرداخت یک شتر اجیر کردند تا نامه را به حضور پیامبر (ص) ببرد، و شترى هم تهیه دیدند تا خنیس بر آن سوار شود. خدمتکار خنیس که نامش کوثر بود با او همراه شد. اخنس بن شریق، و ازهر بن عبد عوف در نامه اى که نوشته بودند از مسأله صلح یاد آورى، و تقاضا کردند پیامبر ابوبصیر را بازگرداند. خنیس و خدمتکارش، سه روز پس از اینکه ابوبصیر به مدینه رسیده بود، وارد مدینه شدند. خنیس گفت:
اى محمد، برایت نامه اى آورده ام. پیامبر (ص) ابى بن کعب را فرا خواند و او نامه را خواند.
در آن نوشته بود: تو خود به شرایط صلح آشنایى و مى دانى هر یک از اصحاب ما که نزد تو بیایند باید آنها را برگردانى. بنابر این دوست ما را به ما برگردان. پیامبر (ص)، به ابوبصیر دستور فرمود تا همراه آن دو برگردد و او را به آن دو نفر مسترد فرمود.
ابوبصیر گفت: اى رسول خدا، مرا به مشرکان پس مى دهى تا مرا به خاطر آیینم شکنجه کنند؟ پیامبر (ص) فرمود: اى ابوبصیر، تو خودت مى دانى که ما با این قوم چه عهد و پیمانى بسته ایم، و شایسته نیست ما در دین خود مکر و حیله اى انجام دهیم، خداوند متعال براى تو و دیگر مسلمانانى که همراه تو هستند، گشایش و راه نجاتى فراهم خواهد فرمود. ابوبصیر گفت: اى رسول خدا، مرا به مشرکان پس مى دهى؟ پیامبر (ص) فرمود: اى ابوبصیر همراه ایشان برو که خداوند بزودى براى تو راه نجاتى فراهم مى فرماید. و او را به آن دو سپرد. و ابوبصیر همراه آن دو بیرون رفت. مسلمانان به ابوبصیر آهسته مى گفتند: مژده باد تو را، زیرا بدون تردید خداوند براى تو راه نجاتى قرار داده است، و گاه یک مرد بهتر از هزار مرد است، و او را تشویق مى کردند که آن دو نفر را از بین ببرد.
سر انجام هر سه بیرون رفتند خنیس و خدمتکارش و ابوبصیر و هنگام نماز ظهر به ذو الحلیفه رسیدند. ابوبصیر وارد مسجد ذوالحلیفه شد و بر طبق حکم نماز مسافر، دو رکعت نماز ظهر خواند، و خوراک خود را که مقدارى خرما بود و با خود آورده بود، برداشت و کنار دیوار مسجد نشست و مشغول نهار خوردن شد، و به دو نفرى که همراهش بودند گفت: نزدیک بیایید و از این خوراک بخورید.
گفتند: ما را به خوراک تو نیازى نیست. ابوبصیر گفت: ولى اگر شما مرا دعوت مى کردید، مى پذیرفتم و همراه شما غذا مى خوردم. آن دو شرمسار شدند و پیش آمدند و از خرماى او خوردند و سفره خودشان را هم گشودند که در آن مقدارى نان بود و هر سه با یک دیگر غذا خوردند، و ابوبصیر با آن دو بناى رفاقت گذاشت. خنیس، که از قبیله بنی عامر بود شمشیر خود را بر سنگى که به دیوار بود آویخت. ابوبصیر به او گفت: اى برادر بنى عامرى، نام تو چیست؟ گفت: خنیس .پرسید: فرزند کیستى؟ گفت: جابر. ابوبصیر گفت: آیا این شمشیر تو تیز است؟ گفت: آرى .گفت: اگر دلت مى خواهد بده ببینم. خود خنیس که از ابوبصیر به شمشیر نزدیکتر بود، شمشیر را به او داد. ابوبصیر دسته ی شمشیر را به دست گرفت و خنیس غلاف آن را در دست داشت. ناگهان ابوبصیر چنان ضربتى با شمشیر به خنیس زد که خشکش زد، و کوثر به سوى مدینه گریخت. ابوبصیر او را هم تعقیب کرد، ولى نتوانست به وی برسد و کوثر قبل از ابوبصیر به مدینه رسید. ابوبصیر گوید: به خدا قسم اگر او را نیز بدست مى آوردم مثل دوستش مى کشتم و ...
بازگشت ابوبصیر به مدینه:
همچنان که پیامبر (ص) بعد از نماز عصر همراه اصحاب خود نشسته بود ناگاه کوثر در حالیکه به شدت مى دوید سر و کله اش پیدا شد. پیامبر (ص) فرمود:«ببینید چه شده است که این مرد سراسیمه و وحشت زده است». و او آمد تا به کنار پیامبر رسید. رسول خدا (ص) فرمود: واى بر تو، چه خبر است، تو را چه شده؟ گفت: رفیق شما رفیق مرا کشت، و من از دست او گریختم چیزى نمانده بود که مرا نیز بکشد. هنوز پیامبر (ص) از جایش حرکت نفرموده بود که ابوبصیر هم بر در مسجد ظاهر شد و شتر را بست و در حالیکه شمشیر مرد عامرى را به همراه داشت، وارد مسجد شد، و کنار رسول خدا (ص) ایستاد. ابوبصیر عرض کرد: شما به عهد خود وفا فرمودید، و خداوند چیزى بر عهده شما باقى نگذاشت و مرا هم تسلیم دشمن کردید. من هم از اینکه دین خود را از دست بدهم دفاع کردم و نخواستم حق را تکذیب کنم. پیامبر (ص) فرمود: این فرد اگر مردانى همراهش بودند موجب بر پا شدن جنگ مى شد.
ابوبصیر که جامه ها و شمشیر و شتر خنیس بن جابر را با خود آورده بود به رسول خدا (ص) گفت خمس این را بردارید. حضرت فرمودند: اگر من خمس این مال را بردارم تصور خواهند کرد که به عهد و پیمان وفا نکرده ام، ولى تو جامه و سلاح او را برداشته و هر کار مى خواهى بکن. آنگاه پیامبر (ص) به کوثر فرمود: تو همراه او پیش دوستان خود برگرد. کوثر گفت: اى محمد، جان من برایم ارزش دارد، من تاب و توان درگیرى با او را ندارم. پیامبر (ص) به ابوبصیر فرمود: هر جا مى خواهى برو! و او از مدینه بیرون رفت تا به منطقه عیص رسید و در ساحل دریا که مسیر حرکت کاروانهاى قریش به شام بود، فرود آمد.
ادامه ماجرا از زبان ابوبصیر چنین است: من از مدینه بیرون آمدم در حالى که تمام زاد وتوشه ی من یک مشت خرما بود که آنرا در سه روز خوردم، بعدها به کنار دریا مى آمدم و از ماهیهایى که دریا آنها را بیرون انداخته بود، تغذیه مى کردم. وقتی گفتار پیامبر (ص) در مورد ابوبصیر که فرموده بود: «این مرد اگر افرادى گردش جمع شوند آتش جنگ را بر خواهد افروخت» به اطلاع مسلمانان مکه رسید، کم کم به او پیوستند. مدتی بعد وقتی حدود هفتاد نفر نزد او جمع شدند گروهی تشکیل داده و بر قریش سخت گرفتند و به هر یک از آنها که دست مى یافتند او را مى کشتند، و هر کاروانى که از آنجا عبور مى کرد راهش را مى بستند. عملکرد آنها آنقدر گسترش یافت که قریش به ستوه آمده و از دست آنها در آزار بودند.
آخرین حمله گروه ابوبصیر به قریش:
کاروانى از قریش که همراه آنها سى شتر بود و قصد عزیمت به شام را داشتند مورد هجوم ابوبصیر و همراهانش قرار گرفت و این آخرین حمله ی آنها بود. در این جنگ غنیمتى که به هر یک از مسلمانان رسید، معادل سى دینار بود. یکى از مسلمانان پیشنهاد کرد خمس این غنایم را براى پیامبر (ص) بفرستند اما ابوبصیر گفت: رسول خدا (ص) نخواهد پذیرفت، من هم لباس و اسلحه خنیس را بردم و نپذیرفتند، و فرمودند «اگر چنین کنم به عهد و پیمان خود با آنها عمل نکرده ام».
این گروه ابوبصیر را امیر خود قرار دادند و او با آنها نماز مى خواند و فرائض اسلامى را اقامه مى کرد، و آنها همگى نسبت به او فرمان بردار بودند.
خبر کشته شدن خنیس در مکه:
وقتی خبر کشته شدن خنیس عامرى به وسیله ابوبصیر به اطلاع سهیل بن عمرو رسید بسیار برایش سخت آمد و گفت: به خدا قسم ما با محمد چنین صلح نکرده بودیم. قریش گفتند: محمد از این کار تبرئه است، فرستاده شما در راه به وسیله ابوبصیر کشته شده است و این کار چه ارتباطى به محمد دارد؟ سهیل گفت: آرى به خدا قسم دانستم که محمد به عهد خود وفا کرده است و گرفتارى ما به واسطه خامى فرستادگان ما بود. سپس سهیل به کعبه تکیه کرد و گفت: به خدا سوگند پشت خود را از کعبه برنمى دارم تا اینکه خون بهاى خنیس پرداخت شود.
ابوسفیان گفت: این کمال سفاهت است. به خدا قسم هرگز قریش خون بهاى او را نمى پردازد، زیرا او را بنى زهره فرستاده اند. سهیل گفت: آرى راست مى گویى، خون بهاى او فقط بر عهده بنى زهره است و هیچ گروه دیگرى از مردم غیر از ایشان نباید عهده دار پرداخت آن گردد، زیرا قاتل از ایشان است و آنها از هر کس به پرداخت آن مستحق ترند. اخنس بن شریق گفت: به خدا سوگند ما خون بهاى او را پرداخت نمى کنیم، نه ما او را کشته ایم و نه به کشته شدنش امر کرده ایم. مردى که دینش غیر دین ما و پیرو محمد است او را کشته است. بنابر این به سراغ محمد بفرستید تا خون بها را بپردازد. ابو سفیان گفت: هرگز چنین نیست، نه خون بها و نه غرامتى متوجه محمد است. او از این اتهام برى است و بر عهده او بیش از آنچه کرده نیست او ابوبصیر را در اختیار دو فرستاده شما قرار داده. اخنس گفت: به هر حال اگر همه قریش دیه او را بپردازند، بنى زهره هم که خاندانى از قریشند، همراه ایشان در پرداخت سهم خود شرکت خواهند کرد، ولى اگر قریش دیه پرداخت نکند ما نیز خون بهایى پرداخت نخواهیم کرد......
منـابـع
السيوطی- الخصائص الکبری- جلد 1
أبوالقاسم عبدالرحمن بن عبد الله- الروض الانف- جلد 4
واقدی- ترجمه مغازی واقدی
محمد عبدالملک ابن هشام- سیره ابن هشام جلد 2
سیدجعفر مرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم- (ص) جلد 16
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها