غزوه حنین (سپاه در غزوه حنین)

فارسی 4888 نمایش |

در جنگ حنین گروه زیادى از مردم مشرک نیز با رسول خدا (ص) بیرون آمدند که از جمله آنها صفوان ابن امیه بود.
حارث بن مالک در مورد حضور کافران قریش میگوید: با پیامبر (ص) به حنین رفتیم. کافران قریش و اعراب درخت سر سبز بزرگى داشتند که نامش ذات انواط بود و در هر سال یک مرتبه کنار آن مى آمدند و اسلحه خود را بر آن مى آویختند، و کنار آن قربانى مى کردند و یک شبانه روز آنجا مى ماندند. گوید: یک روز همچنان که با پیامبر (ص) حرکت مى کردیم درخت سرسبز بزرگى را دیدیم که بر ما سایه افکنده و سایه اش تمام جاده را در بر گرفته بود. گفتیم اى رسول خدا، براى ما هم درختى را معین فرما که مثل درخت ذات انواط آنها باشد. گوید: رسول خدا (ص) با تعجب تکبیر گفت و فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست شما هم همان را گفتید که قوم موسى گفتند: «اجعل لنا إلها کما لهم آلهة قال إنکم قوم تجهلون»؛ «براى ما معبودى قرار ده چنانکه ایشان را معبودان است، گفت همانا شما مردمى نادانید»، (اعراف/ 138).
و در نقل دیگری آمده است: ذات انواط درخت بزرگى بود که مردم دوره جاهلى براى آن قربانى مى کردند و یک روز را آنجا مى ماندند، و هر کس از مردم جاهلى که به حج مى آمد رداى خود را بر آن درخت مى افکند و بدون رداء به مکه وارد مى شد و این نوعى حرمت و بزرگداشت آن بود. چون رسول خدا (ص) به حنین مى رفت گروهى از اصحاب که حارث بن مالک هم از آنها بود گفتند، اى رسول خدا، براى ما هم درختى را مثل درخت ذات انواط تعیین کن. پیامبر (ص) سه مرتبه تکبیر گفت و فرمود: «قوم موسى هم با او چنین کردند».

اى محمد، چه کسى تو را امروز از من حفظ مى کند؟
از ابوبردة بن نیار نقل شده است که: چون نزدیک اوطاس رسیدیم زیر درختان فرود آمدیم، و درختى بزرگ را دیدیم. پیامبر (ص) زیر آن درخت نشست و شمشیر و کمان خویش را بر آن آویخت. گوید: من از نزدیک ترین اصحاب به آن حضرت بودم که ناگاه صداى رسول خدا (ص) را شنیدم که مرا صدا مى کرد. گفتم: گوش به فرمانم، و با شتاب خود را پیش پیامبر (ص) رساندم و دیدم ایشان نشسته اند و مردى هم کنارشان نشسته است. پیامبر (ص) فرمودند: من خواب بودم که این مرد آمد و شمشیر خود را کشید و بالاى سر من ایستاد، من به خود آمدم و بیدار شدم و او مى گفت: اى محمد، چه کسى تو را امروز از من حفظ مى کند؟ گفتم: خدا. ابوبرده گوید: من برجستم و شمشیر خود را کشیدم، اما پیامبر (ص) فرمودند: شمشیرت را غلاف کن! گفتم: اجازه دهید گردن این دشمن خدا را بزنم که از جاسوسان دشمن است. پیامبر (ص) فرمود: اى ابو برده، ساکت باش و آرام بگیر. گوید: رسول خدا (ص) چیزى نگفتند و او را شکنجه و عقوبتى هم نفرمودند. گوید: من شروع به فریاد کشیدن کردم تا بلکه کسى او را ببیند و بدون اینکه منتظر فرمان رسول خدا (ص) باشد او را بکشد، چون، رسول خدا (ص) مرا از کشتن او باز داشته بود. پیامبر (ص) فرمودند: اى ابو برده، دست از این مرد بدار که خداوند متعال نگهدار و حافظ من است تا هنگامى که دین خود را بر همه ادیان پیروز فرماید. ظاهرا در همین ماجراست که زیر پای شخص مهاجم خالی شده می افتد و شمشیر از دستش رها میشود. پیامبر (ص) شمشیر را برداشته بالای سر او می ایستد و می پرسد: حال چه چیزی تو را نجات می دهد؟ وی می گوید: کرم تو ای محمد (ص). پیامبر که دریای مهر و محبت است با شنیدن این سخن او را می بخشد و متعرض وی نمی شود.

سپاه ملائک:
پیامبر (ص) غروب سه شنبه، ده روز از شوال گذشته به حنین رسید. مالک بن عوف سه نفر از مردان هوازن را فرستاد تا پیامبر (ص) و سپاه او را بررسى کنند و دستور داد که به اطراف سپاه مسلمانان سرکشى کنند. آن سه نفر در حالى برگشتند که لرزه بر اندامشان افتاده بود. مالک گفت: واى بر شما، شما را چه مى شود؟ گفتند، مردانى سپید چهره را بر اسبانى ابلق دیدیم و به خدا سوگند چیزى نمانده بود که از بین برویم، و به هر حال مثل اینکه ما با اهل زمین جنگ نداریم بلکه با فرشتگان آسمانى باید جنگ کنیم! جاسوسان مالک که دلهایشان از ترس خالى شده بود به او گفتند، اگر دستور ما را اطاعت مى کنى همراه قوم خودت برگرد که اگر مردم هم آنچه را ما دیده ایم ببینند همین حال را پیدا خواهند کرد. مالک گفت: واى بر شما که ترسوترین سپاهیانید. سپس از ترس اینکه خبر ایشان شایع نشود و موجب بیم سپاه نگردد آنها را پیش خود زندانى کرد و گفت: مرا بر مردى شجاع دلالت و رهنمونى کنید. مردى را به اتفاق برگزیدند، و او بیرون رفت و به همان حال برگشت که آن سه نفر برگشته بودند. مالک پرسید: چه دیدى؟ گفت: مردانى سپید چهره و سپید پوش بر اسبانى ابلق، چشم نمى تواند بر ایشان بنگرد و چیزى نمانده بود که از میان بروم. در عین حال مالک از اندیشه خود برنگشت. در آن سو رسول خدا (ص) ابن ابى حدرد اسلمى را فرا خواند و فرمود: میان این مردم برو و خبرى از ایشان بیاور، و گوش کن که مالک چه مى گوید. او بیرون رفت و میان لشکر دشمن گشتى زد، و خود را کنار مالک بن عوف رساند و دید که بزرگان هوازن همگى پیش اویند، و شنید که او به یارانش مى گوید: محمد هیچگاه با مردمى کار دیده جنگ نکرده است، و پیش از این همواره با گروهى کم اطلاع جنگیده و در نتیجه پیروز شده است، اکنون سحرگاه دام ها و زنان و فرزندان خودتان را پشت سرتان قرار دهید، و سپس صف هاى خود را مرتب کنید و حمله را شما آغاز کنید، غلاف شمشیرهایتان را بشکنید و سپس با بیست هزار شمشیر غلاف شکسته و همه با هم حمله کنید و بدانید که غلبه و پیروزى از کسى است که نخست حمله مى کند.
چون عبدالله بن ابى حدرد این سخن را شنید نزد پیامبر (ص) بازگشت و آنچه را شنیده بود گزارش داد. پیامبر (ص) عمر بن خطاب را فرا خواندند و مطالب ابن ابى حدرد را به او گفتند. عمر گفت: دروغ مى گوید. ابن ابى حدرد گفت: اگر مرا دروغگو بدانى مهم نیست، چه بسیار حرف حق در گذشته وجود داشته که همه آنها را دروغ مى دانستى. عمر ناراحت شد و گفت: اى رسول خدا، آیا مى شنوید که ابن ابى حدرد چه مى گوید؟ پیامبر (ص) فرمودند: راست مى گوید، مگر تو گمراهى نبودى که خدایت راهنمایى و هدایت فرموده است؟! در مورد گفتگوی عمر و اتهام او به ابن ابی حدرد سخنان بسیاری وجود دارد که ما به جهت رعایت اختصار از ذکر انها صرف نظر میکنیم علاقه مندان به صفحه 26 از کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) ج24 مراجعه فرمایند. سهل بن حنظلیه انصارى مى گفته است: همراه رسول خدا (ص) در جنگ هوازن رفتیم. پیامبر (ص) شتابان حرکت مى فرمود تا اینکه مردى به حضورش آمد و گفت: راه را بسته اند. پیامبر (ص) فرود آمد و نماز عصر را گزارد و مردم به حضورش آمدند و به آنها امر فرمود که فرود آیند. در این هنگام اسب سوارى آمد و گفت: اى رسول خدا، من از فلان کوه عبور کردم و دیدم که قبیله هوازن بطور کامل و همراه زنان و فرزندان و اموال خود در دره حنین جمع شده اند. گوید: پیامبر (ص) لبخند زده و فرمود: به خواست خداوند متعال فردا همه آنها به غنیمت براى مسلمانان خواهد بود. سپس رسول خدا (ص) فرمود: آیا سوار کارى هست که امشب ما را پاسدارى دهد؟ انیس بن ابى مرثد غنوى بر اسب خود پیش آمد و گفت: من آماده ام. پیامبر (ص) فرمودند: «برو و بالاى فلان کوه بایست و از کوه بزیر میا مگر براى نماز گزاردن یا قضاى حاجت، و پشت سرى هاى خود را فریب ندهى». سهل بن حنظلیه در ادامه می گوید: خوابیدیم تا سپیده دمید و براى نماز صبح آماده شدیم، رسول خدا (ص) فرمود: آیا از سوارکار دیشب خبرى دریافت نکردید؟ گفتیم، نه. رسول خدا (ص) اقامه نماز فرمود و با ما نماز گزارد و همینکه سلام نماز را داد، دیدم که آن حضرت میان درختان را مى نگرد و فرمود: مژده که سوارتان آمد. انیس آمد و گفت: اى رسول خدا من همچنان که فرمودى بر آن کوه ایستادم و از اسب خود پیاده نشدم مگر براى نماز گزاردن و قضاى حاجت تا صبح شد، و هیچکس را ندیدم. پیامبر (ص) فرمودند: برو اسب خود را بگذار و برگرد. سپس فرمود: بر عهده این مرد، چیزى نیست اگر بعد از این کار مهمی که انجام داد کارى انجام ندهد،.

نقد:
از نظر ما نقل فوق شک هایی در ذهن ایجاد می کند که سبب می شود اصل صحت آن زیر سئوال برود:
1- اینکه برای نگهبانی از لشکری چند هزار نفری تنها یک نفر برگزیده شود! مطلبی است که باور آن سخت می باشد.
2- اگر فرض کنیم تعداد سپاه کم هم باشد باز گماشتن یک نفر برای نگهبانی صحیح نیست زیرا گاه فرد خوابش میبرد و یا نیاز به قضای حاجت می یابد و یا می خواهد نماز واجبش را بخواند و یا مشکل دیگری برایش پیش می آید.
3- معنای اینکه در نقل گفته شده است: (آن حضرت میان درختان را مى نگریست) چیست؟ چرا آن حضرت در میان نماز باید چنین کاری بکند؟

مشرکین مکه با چه هدفی آمده بودند:
تقریبا بدون استثناء مردان بزرگ مکه، که هنوز کافر بودند، پیاده و سواره همراه پیامبر (ص) به راه افتادند تا ببینند کدام طرف پیروز مى شود تا در هر صورت از غنایم بهره مند گردند، در عین حال بدشان نمى آمد که صدمه و شکست از رسول خدا (ص) و اصحاب او باشد.
ابوسفیان بن حرب از پى لشکر روان شده بود و اگر به زره یا نیزه یا چیزهاى دیگرى بر مى خورد که از سپاه رسول خدا (ص) افتاده بود جمع مى کرد و تیرها را هم در تیردان قرار مى داد و بر شتر خود مى نهاد. صفوان بن امیه هم که هنوز مسلمان نشده و در مهلتى بود که رسول خدا (ص) برایش تعیین فرموده بود از پى مردم می آمد و حکیم بن حزام، حویطب بن عبدالعزى، سهیل بن عمرو، حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه با او بودند و نظاره می کردند تا ببینند پیروزى از آن چه کسى خواهد بود.

آغاز درگیری:
چون شب فرا رسید، مالک بن عوف سپاه خود را در دره حنین آماده ساخت، و آن دره یى بود داراى تنگه ها و شکاف هاى بسیار. مردم در آن پراکنده شدند و....

منـابـع

سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 24

شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 5

محمدبن مسلم ابن شهاب زهری- مرویات الإمام الزهری فی المغازی

ذهبی- تاریخ الاسلام ذهبی- جلد 1

جریر طبری- تاریخ الرسل والملوک- جلد 2

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد