سریه اسامة بن زید به ابنی (اعزام لشکر اسامه)
فارسی 7511 نمایش |چون خبر رحلت رسول خدا به اعراب رسید و گروهى از اسلام مرتد شدند، ابوبکر به اسامه ابن زید گفت: تو به همان مأموریت که رسول خدا مأمورت فرموده بود برو!. این مسأله برای گروهى از مهاجرین سخت آمد و به ابوبکر اعتراض کردند وقتی ابوبکر همه حرفهاى آنها را شنید گفت: آیا کس دیگرى از شما نمى خواهد چیزى بگوید؟ گفتند: «نه، حرفهاى آنها را شنیدى». ابوبکر گفت: «سوگند به آن کسى که جان من در دست اوست، اگر احتمال بدهم که درندگان مرا در مدینه خواهند خورد باز هم این سپاه را روانه مى سازم و من حاضر نیستم آغاز به نافرمانى از اوامر رسول خدا کنم. بر آن حضرت از آسمان وحى مى شد و او مى فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید! ولى با اسامه صحبت مى کنم که اجازه دهد عمر پیش ما بماند که ما از او بى نیاز نیستیم، هر چند به خدا قسم نمى دانم که اسامه این تقاضا را مى پذیرد یا نه، به هر حال او را مجبور نمى کنم».
از نظر ما اگر ابوبکر حقیقتا اینقدر تعصب داشت که امر رسول خدا را اجرا کند، بهتر بود از اسامه نمی خواست تا به عمر اجازه دهد که همراه وی نرود زیرا عمر جزو کسانی بود که پیامبر امر فرموده بود در لشکر اسامه باشند. در هر حال آنها دانستند که ابوبکر تصمیم به اعزام لشکر اسامه گرفته است. ابوبکر به خانه اسامه رفت و با او صحبت کرد که عمر را رها کند و اسامه این کار را کرد. ابوبکر به او گفت: آیا واقعا با میل و رغبت این کار را انجام دادى؟ اسامه گفت: آرى. ابوبکر بیرون آمد و دستور داد تا منادى او اعلان کند که: من تصمیم گرفته ام هر کس که در زمان زندگى رسول خدا آماده براى حرکت با سپاه اسامه بوده است حرکت کند و هر کس در این کار کوتاهى و تأخیر کند او را پیاده به آنها ملحق خواهم ساخت. و کسى هم پیش آن چند نفر از مهاجران که درباره فرماندهى اسامه اعتراض داشتند فرستاد و نسبت به آنها درشتى کرد و آنها را وادار به حرکت کرد، در نتیجه هیچکس از سپاه اسامه تخلف نکرد. ابوبکر براى بدرقه اسامه و مسلمانان از مدینه بیرون آمد و چون اسامه از جرف با سپاه خود که سه هزار نفر بودند و هزار اسب داشتند حرکت کرد ابوبکر ساعتى کنار اسامه حرکت کرد و سپس گفت: دین و امانت و عاقبت کارت را به خدا مى سپرم، من خود شنیدم که رسول خدا ترا به این امر سفارش مى فرمود، بنابر این براى اجراى فرمان رسول خدا حرکت کن که من نه به تو در آن مورد فرمان مى دهم و نه ترا منع مى کنم و من هم به هر حال مى خواهم فرمان رسول خدا (ص) را اجرا کرده باشم. اسامه شتابان حرکت کرد و از سرزمین هایى که آرام بودند و از اسلام برنگشته بودند عبور کرد مانند سرزمین مردم جهینه و قضاعه و چون به وادى القرى فرود آمد جاسوسى از بنى عذره به نام حریث اعزام کرد و او بر مرکب خود سوار شد و شتابان، حرکت کرد و خود را به ابنى رساند و آنجا را بررسى کرد و راه را هم مورد بازدید قرار داد و به سرعت برگشت و اسامه را در نقطه یى دید که دو شب با ابنى فاصله داشت. به او خبر داد که مردم ابنى آسوده خاطرند و سپاهى هم جمع نکرده اند، و به اسامه گفت تندتر حرکت کند و پیش از آنکه آنها موفق به جمع آوری سپاه شوند به آنها حمله کند.
از منذر بن جهم نقل شده است که گفت: بریده به اسامه گفت: اى ابو محمد، من شاهد بودم که پیامبر (ص) به پدرت سفارش مى فرمود تا آنها را به اسلام دعوت کند و اگر اطاعت کردند آزادشان بگذارد و اگر بخواهند مانند اعراب مسلمان زندگى کنند، ولى سهمى از غنایم و فىء نخواهند داشت مگر اینکه همراه مسلمانان در جهاد شرکت کنند، و اگر به سرزمین هاى اسلامى کوچیدند و هجرت کردند براى آنها هم همان حکم مهاجرین اجراء خواهد شد. اسامه گفت: آرى، این وصیت رسول خدا به پدر من است، اما پیامبر (ص) در آخرین دیدار به من امر فرمودند که شتابان حرکت کنم و حتى از اخبار پیشى بگیرم و بدون اینکه آنها را به اسلام دعوت کنم بر آنها غارت ببرم و آتش بزنم و خراب کنم. بریده گفت: فرمان رسول خدا را مى شنویم و اطاعت مى کنیم.
نکته: در برخی روایات تاریخی من جمله در نقل فوق آمده است که پیامبر اسامه را امر کرد تا اهل ابنی درختان یا اثاث ایشان را آتش بزند. این سخن از نظر ما صحیح نیست زیرا طبق روایتی که از ثوبان نقل شده است، حضرت از قطع درختان میوه دار و آتش زدن نخل ها و ... نهی می فرموده است. لذا ممکن نیست اسامه را به آتش زدن مکان یا درختان یا.... مردم ابنی امر فرموده باشد.
و اما ادامه ماجرا: چون اسامه به ابنى رسید اصحاب خود را آماده ساخت و گفت: حمله خود را متوجه غارت کنید و خیلى در تعقیب دشمن پیش نروید و پراکنده هم نشوید، جمع باشید و صداهاى خود را آرام کنید و در دل خود به یاد خدا باشید، شمشیرها را برهنه و آماده داشته باشید و هر کس جلو آمد او را بزنید. اهالى ابنى متوجه حمله اسامه نشدند، نه سگى صدا کرد و نه کسى حرکت کرد و ناگاه مسلمانان را دیدند که حمله آوردند و شعار معروف خود را مى دادند که (یا منصور امت)، «اى نصرت داده شده بکش و بمیران» اسامه هر کس را که پایدارى کرد کشت و به هر کس که دست یافت اسیرش کرد و محله ها و منازل و کشتزارهاى آنها و نخلستانهایشان را به آتش کشید و ستون هاى دود بلند شد و اسبها را در زمین هاى آنها به جولان در آورد، در عین حال دشمن را تعقیب نکرد، هر چه نزدیک بود گرفتند و آن روز را براى ترتیب کار غنایم آنجا ماندند. اسامه سوار بر همان اسبى شده بود که پدرش در جنگ مؤته در حالى که سوار آن بود کشته شد و آن اسب سبحه نام داشت. اتفاقا در همان هجوم قاتل پدرش کشته شد و این موضوع را یکى از اسیران به اسامه گفت. اسامه براى هر اسب دو سهم و براى صاحب اسب یک سهم از غنایم را منظور کرد و خودش هم همان سهم را برداشت. چون عصر شد به مردم فرمان حرکت داد و حریث عذرى که راهنماى او بود پیشاپیش سپاه حرکت کرد و از همان راهى که آمده بودند برگشتند و آن شب را همچنان به حرکت ادامه داد تا به سرزمینى دور رسید و سپس راه را همچنان پیمود تا اینکه در نه شبانروز به وادى القرى رسید، سپس با ملایمت و آهستگى راه را پیمود تا به مدینه رسید. در این لشکر کشى یک نفر هم از مسلمانان کشته نشد. چون این خبر به هرقل که در حمص بود رسید سرهنگهاى خود را جمع کرد و گفت: این همان مسأله یى بود که شما را از آن بر حذر مى داشتم و از پذیرش آن خوددارى مى کردید، حالا عرب چنان شده است که فاصله یک ماه راه را مى پیماید و بر شما غارت و شبیخون مى زند و هماندم هم بر مى گردد، خسته هم نمى شود و کسى هم با او مقابله نمى کند. برادرش گفت: من به این کار قیام مى کنم و گروهى سوارکار گسیل مى دارم تا در بلقاء باشند. و چنان کرد و سوارانى را به این کار گسیل کرد، و مردى از یاران خود را به فرماندهى ایشان منصوب کرد و آنها تا هنگام آمدن لشکرهاى اسلام در عهد خلافت ابوبکر و عمر آنجا بودند.
گویند، هنگام مراجعت اسامه جماعتى از اهل کثکث که نام یکى از دهکده هاى بین راه بود راه را بر اسامه بستند. اینها هنگام عزیمت زید پدر اسامه هم این کار را کرده بودند و چند تنى از سپاه او را کشته بودند. اسامه با همراهان خود به ایشان حمله کرد و بر آنها پیروز شد و مقدارى از شترهایشان را به غنیمت گرفت و دو نفر از مردان ایشان را اسیر کرد و به بند کشید و در مدینه گردنشان را زد. بقیه نیز گریختند و به هزیمت رفتند. ابوبکر بن یحیى بن نضر، از پدرش نقل کرد که اسامة بن زید مژده رسانى از وادى القرى فرستاد که خبر سلامتى مسلمانان و غارت بردن ایشان بر دشمن و از پاى در آوردنشان را اطلاع دهد. چون مسلمانان شنیدند که ایشان مى آیند، ابوبکر همراه مهاجران و اهل مدینه تا عواتق به استقبال آمدند و بمناسبت سلامت اسامه و مسلمانانى که همراهش بودند شاد شدند. اسامه آن روز هم در حالى که سوار بر همان اسب (سبحه)، خود بود وارد مدینه شد و مانند همان روز که از ذى خشب بیرون رفته بود زره بر تن داشت و پرچم را پیشاپیش او بریده حمل مى کرد تا به مسجد رسید. اسامه وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد و همراه پرچم به خانه خود برگشت.
منـابـع
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی
احمدبن مقریزی- امتاع الاسماع- جلد 2
عمادالدين اسماعيل ابن كثير دمشقى- البدایه و النهایه- جلد 6
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیزة النبی الاعظم (ص)- جلد 32
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها