نگرش انتقادی بر روش تحقیق و تفکر در فلسفه اسلامی
فارسی 3404 نمایش |فلسفه و عقاید دینی
یکی از مباحث مهم در فهم ماهیت فلسفه اسلامی، توجه به نسبت آن با دین است، در این میان برخی متفکران دین را بهترین حامی عقل در هنگام تفکر فلسفی می دانند و برخی دیگر تفاوت بین عقل و دین را تفاوتی جوهری دانسته و تلفیق این دو را باعث نابودی و مسکوت ماندن عقل، می دانند. در ادامه نقدهای دکتر منوچهر صانعی دره بیدی، یکی از اساتید فلسفه بر اتحاد عقل و ایمان می آید.
فلسفه غرب که مرحله آغازین آن متعلق به دوره یونانی است، از بدو ورود به حوزه فرهنگ و اعتقادات ما، با عقاید دینی ما پیوند خورد و در نتیجه پیوند با دین به صورت یک «فلسفه مقدس» درآمد. خاصیت «تقدس» که هیچگاه با دیدگاه انتقادی جمع نمی شود جنبه نقد پذیری را از آن حذف کرد. لذا فلسفه در کنار دین و همگام با دین به صورت مجموعه ای از اصول ثابت و تغییر ناپذیر در تاریخ فرهنگ ما باقی ماند. این پیوند بین دین و فلسفه که نهایت به صورت «علم کلام» تثبیت شد، هم گوهر دین را از قداست و خلوص قلبی آن خارج کرد و مورد شک و تردید قرار داد و هم فلسفه را که کار اصلی آن شناخت طبیعت است، نه طرح مباحث کلامی، از پویایی خاص خود بازداشت، حاصل این پیوند نابجا اشتغال خاطر متفکران ما به مسایلی شد که نه در حقیقت دین جایی دارند و نه جزء فلسفه اند.
انتقاد؛ عامل تقویت نظام فلسفی غرب
در سنت فلسفی مغرب زمین که بنابر شواهد تاریخی، خاستگاه فلسفه است، دو مبحث عمده وجود شناسی و شناخت شناسی به نحوی منظم از یکدیگر متمایز شده است. در هر یک از این دو حوزه، نحله های فلسفی مختلفی با اصول تعریف شده و روش مشخص تاسیس شده است. عمده ترین این حوزه ها در بحث وجود، اصالت معنا و اصالت ماده و در بحث شناخت، اصالت عقل و اصالت تجربه است. هر یک از این نحله ها ضمن تعریف اصول فلسفی خود و دفاع از آن، به نقد و بررسی اصول طرف مقابل پرداخته اند. این انتقادها در مجموع موجب تقویت کل نظام فلسفی غرب شده است. با یک مطالعه تاریخی در فلسفه غرب معلوم می شود که عنصر «انتقاد» یا «سنجش» پرنفوذترین عناصر تفکر غرب است که موجب تحرک و پویایی و استمرار و شادابی این نظام فلسفی شده است.
دلایل فقدان تنوع و تشعب در فلسفه اسلامی
الف) فقدان روش انتقادی
در فلسفه اسلامی چنین تقسیماتی وجود ندارد. اگرچه دو نحله عمده مشایی و اشراقی در فلسفه اسلامی تعریف شده است و سهروردی در مقدمه حکمة الاشراق انتقادات متعددی بر روش مشائیان وارد کرده است، اما این مقابله از نوعی نیست که بتواند تحولی عمده در روش تفکر پدید آورد و بیشتر از نوع اختلاف سلیقه است از قبیل اختلافی که در فلسفه غرب مثلا «اسپینوزا» با «لایب نیتس» در حوزه اصالت عقل یا «جان لاک» با «هابز» در حوزه اصالت تجربه دارد. فلسفه متعالیه ملاصدرا را، چون به اعتراف خودش جامع روشهای مشایی و اشراقی است، نمی توان حوزه مستقلی که اختلاف روش با حوزه های قبلی داشته باشد، تعریف کرد. بنابراین اولین نارسایی و نقصی که در فلسفه اسلامی به چشم می خورد فقدان تشعب و نحله های مختلف است (و این نکته را بعضی از مدرسان و نویسندگان متاخر از امتیازات فلسفه اسلامی به حساب آورده اند) که همین امر موجب کساد روش نقادی در آن شده است.
ب) نگرش توحیدی:
دلیل دیگری هم می توان بر فقدان تشعب در فلسفه اسلامی آورد: روشهای مشائی و اشراقی به لحاظ تاریخی در عرض هم و در کنار هم و به موازات هم نیستند بلکه در طول یکدیگر قرار دارند. سهروردی معاصر ابن سینا نیست تا در مقابل روش تفکر او روشی متفاوت بنا کرده باشد. همان روش مشائی به مقتضیات تاریخی و با اندکی تغییر به فلسفه اشراق تبدیل شده است، چنانکه هر دو حوزه در شرایط تاریخی متأخرتر در فلسفه متعالیه ملاصدرا جذب و حل شدند. لذا از دیدگاه تاریخی هم فلسفه اسلامی یک سنت واحد است، سنتی که در معرض انتقاد مخالفان قرار نگرفته است تا نقاط قوت و ضعف آن ارزیابی شود. از اینجا بر می آید که فلسفه اسلامی یک نظام فکری واحد و دارای وحدت کامل است. در این سنت یا باید فلسفه نخوانی یا در محدوده اندیشه های سینوی و صدرایی باقی بمانی. تحصیل فلسفه در اینجا به معنی حفظ سنت است.
در تفکر غربی تمام سعی و جهد محصلان فلسفه این است که به نحوی از آنچه پیشینیان گفته اند در گذرد و به خلق و ابداع مفاهیم نو بپردازد. در فلسفه اسلامی نه فقط سعی و کوشش بلکه تکلیف محصل فلسفه نیز اقتضا می کند که خلاف اسلاف خود چیزی نگوید. ملاصدرا با تمام عظمتی که دارد همواره می کوشد آراء خود را به اقوال قدما مستند کند و حتی اگر نظری ابتکاری در موضوعی داشته باشد برای اثبات آن از قول قدما دلیل می تراشد، چنانکه در اثبات معاد جسمانی به اقوال ارسطو متوسل می شود در حالی که در فلسفه ارسطو چیزی به نام معاد مطرح نیست حتی معاد روحانی یا خلود نفس تا چه رسد به معاد جسمانی. این نگرش توحیدی یا وحدت نگری یا فقدان تشعب در فلسفه اسلامی عامل اصلی توقف و تعطیل و حالتخنثی و عدم خلاقیت و آفرینندگی و ناهماهنگی آن با شرایط و مقتضیات تاریخی زندگی شده است. در حالی که در تفکر غربی فنون و صنایع جدید از بطن فلسفه استخراج می شود و جهان را تسخیر می کند. در اینجا همچنان سخن از نحوه علیت و اعلیت خداوند است که آیا علیت او بالتجلی استیا بالرضا یا بالعنایه.
ج) اتکا شدید به سنت در روس تدریس
در حالی که فلسفه غرب به آینده می اندیشد فلسفه اسلامی به گذشته می اندیشد. این مطلب را حتی با یک نگاه اجمالی به شیوه تدریس در این دو حوزه و مقایسه آنها با یکدیگر می توان دریافت. بنابر آنچه در شرح احوال و شیوه تدریس و کار مدرسان فلسفه غرب گفته اند، در آنجا کمتر متداول است که استاد فلسفه متنی از فیلسوفان قدیم را در کلاس درس برای شاگردان قرائت کند مگر به عنوان بیان نمونه مطلب، اما در سنت فلسفی ما «درس شفا» و «درس اسفار» و... روش متداول و رایج مدرسان است و تمام افتخار و هنر مدرس این است که عبارات فلان متن را قرائت کند و تفسیر و شرح و توضیح دهد و اگر با روش فلسفی غرب بسنجم روش ما قصه پردازی است نه تدریس فلسفه. هر گاه در روش تدریس فلسفه اسلامی کار به جایی رسید که مدرس با قطع نظر از آنچه شیخ و خواجه و آخوند گفته اند و با چشم پوشی از نوشته های این بزرگان، برای خود سخنی داشته باشد، فلسفه اسلامی از حالت قصه پردازی به مرحله تفکر فلسفی رسیده است.
متغیر و بشری بودن فلسفه
نتیجه آنچه تا کنون گفته ایم این است که سنت فلسفی ما از یک حالت یکنواختی و عدم تنوع رنج می برد. آیا این عدم تنوع یا به تعبیر فریبنده تر این وحدت نگری و عدم تشعب حسن فلسفه است یا عیب آن؟ آیا تکلیف حرفه ای و رسالت محصل فلسفه این است که تفکر فلسفی را از پراکندگی به یکپارچگی بکشاند یا برعکس از وحدت و یکپارچگی به تنوع و کثرت و تشعب هدایت کند؟ جواب این پرسشها را به نحو زیر می توان پیدا کرد:
فلسفه مانند سایر شعب فرهنگ (علم، هنر، اخلاق، دین، صنعت، عرفان، اقتصاد و...) یک پدیده بشری است. به عبارت دیگر فرهنگ محصول کار انسان است و به شعبه های گوناگون تقسیم می شود که یکی از آنها (و شاید عالیترین آنها) فلسفه است. پس وحدت و کثرت فلسفه (و اصولا فرهنگ که جنس آن است) وابسته به و نشات کرده از وحدت و کثرت ذات انسان است. جواب این سؤال که: آیا فلسفه ذاتا واحد است یا متکثر؟، وابسته به جواب این سؤال است که: آیا انسان ذاتا واحد است یا متکثر؟ وجه امتیاز انسان از سایر موجودات طبیعی عقل یا قوه تفکر اوست، اما عقل که جهت وحدت و عامل امتیاز انسان از سایر موجودات است، دارای تنوع و مراتب و جهات تاریخی است. فصل ممیز یا جهت وحدت به معنای عدم تنوع نیست.
اگر در میان میوه ها خربزه غیر از هندوانه باشد و به فرض که فصل ممیز خربزه را یافتیم بدان معنا نیست که خربزه میوه ای است فاقد تنوع. جهت وحدت انسان را نباید به معنی فقدان تنوع در نوع آن گرفت. انسان مانند هر موجود طبیعی دیگری برخوردار از تنوع احوال، مقدرات، مقتضیات، خواستها و تمایلات گوناگون است. اگر سایر شعب فرهنگی مثلا هنر بتواند فاقد تنوع و دارای وحدت کامل باشد، فلسفه هم می تواند. اما هنر و فلسفه و علم و... ذاتا متنوعند. پس وحدت تفکر فلسفی در هر نظام فکری و فرهنگی جعلی و تصنعی است و لازمه ذات فلسفه نیست. لذا این وحدت هر گاه نتایج فاسد به بار آورد، عامل توقف و تعطیل گردد، قوای انسان را از خلاقیت و آفرینش منع کند و جوابگوی نیازها و مقتضیات روز نباشد، می توان و حتی باید از آن چشم پوشید و تنوع و تشعب را جایگزین آن کرد.
تقدس؛ ریشۀ عدم تنوع و شادابی فلسفه اسلامی
ریشه این وحدت افسرده و عدم تنوع و شادابی در کجاست؟ در سطرهای نخستین اشاره کردیم که فلسفه اسلامی را در هاله ای از قداست پوشانده اند. امر مقدس هیچگاه قابل انتقاد نیست. زیرا انتقاد از لوازم شناخت است و عمده ترین عنصر آن محسوب می شود. شناخت، خود حاصل مجاهدت عقل و کوشش انسان در کشف و درک حقیقت است. اما شناخت حاصل نمی شود مگر اینکه متعلق آن مورد تحلیل، موشکافی، ارزیابی، سنجش و نقادی قرار گیرد. هر گاه متعلق شناخت از صافی تحلیل و سنجش عبور کند و پیروز از آب درآید می توان آن را به عنوان حقیقت پذیرفت و اگر تاب تحلیل نیاورد باید به عنوان خرافه از آن درگذشت و برای همیشه آن را رها کرد. اما امر مقدس از آغاز به قول کانت به نحو پیشینی فراتر از تحلیل و سنجش قرار دارد; حقانیت آن مفروض است، توهم بطلان درآن نمی رود و حقانیت آن نیازی به سنجش و نقد ندارد. لذا امر مقدس قابل نقادی نیست و اگر چنین است شناختنی نیست. شناخت حاصل مجاهدت عقل است اما امر مقدس بی چون و چرا مورد تایید قلبی انسان است پس قبول آن خارج از حوزه شناخت است. با این وصف اگر فلسفه امری مقدس تلقی شود پیداست که کار آن به کجا خواهد کشید.
اولین نتیجه «فلسفه مقدس» این است که معتقدان به آن، فلسفه را به حق و باطل تقسیم می کنند و این تقسیم آغاز انحراف در تفکر فلسفی است. فلسفه را به اعتبار اینکه جزیی (عمده ترین جزء) از شناخت است می توان به حقیقت و خطا تقسیم کرد، اما به حق و باطل نمی توان تقسیم کرد. اگر مقصود از «فلسفه باطل» خطای شناخت باشد باید اصطلاح «خطا» به کار برد و اگر معنای دیگری داشته باشد (که البته نمی توان معنای دیگری برای آن آورد) باید آن معنا را تعریف کرد. بحث در مورد تمیز حقیقت از خطا و تعیین ملاک حقیقت در حوزه شناخت از موضوع بحث کنونی ما خارج است و در جای خود باید بدان پرداخت. فقط مقصود تذکر به این نکته بود که اگر فلسفه امری مقدس تلقی شود از حوزه شناخت خارج می گردد و آن چیزی است که نباید لفظ «فلسفه» به آن اطلاق گردد.
قداست فلسفه؛ آغاز انحراف در تفکر فلسفی
«قداست فلسفه» نتیجه «وحدت دین و فلسفه» است. قداست گوهر دین است و هر امری که به دین اضافه شود از قداست آن برخوردار خواهد شد. تعبیر «هنر مقدس» تعبیری آشناست. نه تنها هنر، که اخلاق و سیاست و حقوق و اقتصاد و... نیز می توانند مقدس باشند. اما هر کجا «قداست» راه یافت جایی برای «شناخت» باقی نمی ماند; زیرا امر مقدس، چنانکه گفتیم، قابل نقد نیست و نقادی ذات شناسایی است. نظر به اینکه دین مقدس اسلام دین توحید (و آن هم عالیترین مرحله توحید) است، اگر فلسفه با دین متحد شود «فلسفه توحید» می شود و این آغاز انحراف در تفکر فلسفی و مبدا تمام نارساییهای آن است. فلسفه توحید از نعمت نقد محروم است، زیرا مقدس است و به این دلیل از حوزه شناخت خارج می شود. اکنون می توان فهمید که چرا ابن سینا در تقسیم فلسفه از یک طرف فلسفه تولیدی را که مبدأ فنون و صنایع است به کلی فراموش می کند و از طرف دیگر الهیات را «افضل علم با فضل معلوم» می نامد.
فلسفه ابن سینا فلسفه مقدس است. در این فلسفه هر چه متعلقات از وحدت به کثرت می گرایند شأن وجودی آنها تنزل می یابد به طوری که وقتی در شناخت مراتب هستی نوبت به کثرات محسوس مادی می رسد آنچه از این کثرات در مرتبه جزئی تر قرار می گیرد (مصنوعات بشری) به کلی از حوزه فلسفه حذف می شود و برعکس عالیترین مرحله هستی که دارای وحدت محض حقیقی است (ذات باری تعالی) «افضل معلوم» است. در واقع صنایع بشری یعنی موضوع فلسفه تولیدی به تعبیر ارسطو جزئی ترین و نازلترین و لذا متکثرترین بخش موجودات است و از اینجا معلوم می شود که چرا در نظر ملاصدرا عالیترین مرحله وجود که غنیترین مرحله آن است وجودی است که فاقد هر حدی باشد. (چیزی که هگل آن را مساوی عدم دانسته است. زیرا در نظر هگل آنچه هیچ حدی ندارد هیچ است.)
از بین رفتن لطافت دین در تلفیق با فلسفه
اتحاد دین و فلسفه هر دو را از مسیر خاصشان خارج کرده و به انحراف کشاند. دین که گوهر آن، لطیفه قلبی و اثر آن، آرامش روحی است به نظامی استدلالی مبدل شده و چون استدلال عقلی در دین، خارج از جایگاه خود به کار می رود هیچ آثار ایجابی بر آن مترتب نیست. لذا کشاندن لطایف دینی به حوزه استدلال عملا چیزی جز عقیم کردن این لطایف نیست. از طرف دیگر فلسفه که کار آن شناخت حقایق است و شناخت الزاما از احساس آغاز می شود و به تعقل می انجامد، در نتیجه اتحاد با دین به راهی افتاد که جز حیرانی و سرگردانی چیزی به بار نیاورد. نتیجه اتحاد نامبارک دین و فلسفه که به تخریب و انحراف هر دو انجامید، پیدایش مولود ناخلف و عقیمی به نام «علم کلام» بود. اتحاد دین و فلسفه یا تأسیس علم کلام تجربه تلخی بود که پیش از اسلام ابتدا مسیحیت را به دام انداخت و خدا کند که تقدیر تاریخی ما تابعی از مسیحیت نباشد، زیرا مسیحیت بعد از حدود 15 قرن توانست از اسارت آن برهد; اگر چه ما هم با معیار تاریخ هجری قمری به قرن پانزدهم رسیده ایم.
جدا شدن از قداست دینی؛ شرط شکوفایی فلسفه اسلامی
در هر حال شکوفایی فلسفه اسلامی مستلزم جدایی آن از قداست دینی است. حاصل قیل و قالهای کلامی، به گواهی تاریخ طولانی آن، جز اتلاف عمر و هدر رفتن قوای ذهنی و ایجاد تردید در اعتقادات دینی و به بیراهه کشاندن تفکر فلسفی چیز دیگری نبوده است. فلسفه به عنوان مجاهدت عقلی یا فعالیت عقل، تا هنگامی که این فعالیت در حوزه عملکرد خود انجام گیرد یعنی از حدود طبیعت پا فراتر ننهد، کاملا موفق است. رشد انسان در حوزه های هنر و سیاست و اقتصاد و صنعت و در یک کلام در تاسیس تمدن گواه این ادعاست که عقل هرگاه در جای خود، که عبارت است از شناخت طبیعت و قوای آن، به کار رود، نتایج مثبت به بار می آورد، اما هر گاه در نتیجه اتحاد با دین به مباحث خارج از قلمرو خود می پردازد نه فقط نتیجه مثبتی حاصل نمی شود و تمام نیروی آن هدر می رود بلکه آرامش قلبی دین را نیز بر هم می زند و از یک پدیده ذاتا غیر عقلی نتایج معقول می طلبد.
جریان دینی کردن فلسفه در تمام تاریخ اسلام از ابن سینا تا ملاصدرا یک جریان تدریجی و رو به افزایش بوده است. ابن سینا گرچه پایه گذار الهیات به معنی دینی لفظ است، اما در نظر و عمل چندان متشرع نیست، علاوه بر آنچه بعضی شاگردانش در شرح احوال و اعمال او نوشته اند و آنچه مورخان از خلق و خوی او یاد کرده اند که همه حاکی از عدم تقید عملی او به شریعت است، در عالم نظر هم نگران این نیست که مفاهیم کلامی را مطابق درک خود بیان کند نه بر اساس نص کتاب مقدس: در بحث خلقت به قدم عالم معتقد است و در مورد شمول علم خداوند، بر خلاف نص صریح قرآن که «هو بکل شیء علیم؛ او به هر چيزى داناست.» (بقره/ 29)، علم خدا را مستقیما شامل کلیات و فقط از طریق کلیات شامل امور جزیی می داند. روح بیان ابن سینا در این مورد این است که خداوند به امور جزئی علم ندارد و قاعده «جزیی نه کاسب است نه مکتسب» که مورد قبول ابن سینا و تقریبا تمام متفکران اسلامی است، حاکی از بی اعتقادی او و سایر معتقدان به این قاعده به «علیم بودن» خداوند است و بر عدم تقید آنها به شریعت دلالت می کند.
اما چون اساس دینی شدن فلسفه یا فلسفی شدن دین نهاده شده است این به ظاهر نیمه استقلال نگری هم در سده های بعد از ابن سینا تدریجا رنگ می بازد به طوری که در آثار ملاصدرا قرآن به عنوان عالیترین منبع تفکر فلسفی معرفی شده است. نتیجه تعالیم ملاصدرا به عنوان اصلی که در تمام نوشته های او به چشم می خورد و حاکی از این است که او خود به آن اعتقاد راسخ داشته است، این است که درک و کشف حقیقت در هر موردی متوقف و مشروط به الهام و عنایت خداوند است نه حاصل سعی و کوشش انسان. از نظر ملاصدرا فیزیک دان برای موفقیت در کار خود باید به محراب دعا برود نه به آزمایشگاه فیزیک و به جای مشاهده و آزمایش و تجربه و محاسبه و سنجش (که همه کار عقل است). باید به تضرع و استغاثه و مناجات بپردازد (که هیچ کدام کار عقل نیست) لازم به توضیح بیشتر نیست که چنین فلسفه ای کار انسان را در شناخت قوانین طبیعت و استفاده از آنها به کجا می کشاند بخصوص که فرهنگ ما قرنهاست نتایج این فلسفه را با گوشت و پوست خود لمس کرده است.
منـابـع
منوچهر صانعی دره بیدی- فصلنامه نامه مفید- شماره 15
پایگاه اطلاع رسانی بنیاد حکمت اسلامی صدرا
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها