حجاج بن یوسف در عراق
فارسی 7773 نمایش | عبدالملک مروان در سال هفتاد و پنجم هجری، حکومت عراق و قسمتی از منطقه شرقی را به حجاج سپرد، حجاج چون به کوفه درآمد، مانند حاکمی که از سوی خلیفه آمده باشد، رفتار نکرد، بلکه سر و صورت خود را بست و ناشناس به مسجد وارد شد. مردم را شکافت و بر منبر نشست. مدتی دراز خاموش ماند. زمزمه ها درگرفت که این کیست. یکی گفت: حاکم تازه است.
- او را سنگ باران کنیم؟
- نه، باش ببینیم چه می گوید.
همین که خاموشی همه جا را گرفت روی خود را گشود و با چند جمله چنان مردم را ترساند که بی اختیار سنگ ریزه از دست مردی که می خواست او را سنگ باران کند بر زمین ریخت. وی در آغاز خطبه خود چنین گفت: مردم کوفه! سالیان درازی است که با آشوب و فتنه خو گرفته و نافرمانی را شعار خود ساخته اید. من سرهایی را می بینم که چون میوه رسیده باید آن را از تن جدا کرد، من چندان بر سرتان می زنم که راه فرمانبرداری را بیابید. این سخنان تکلیف مردم کوفه و عراق را روشن کرد. همه دانستند آن که به سر وقت آنان آمده با زبانی سخن می گوید که بدان آشنا هستند. حجاج چنان زهر چشمی از آن مردم رنگ پذیر، زبردست نواز، زیردست آزار گرفت، که برای مدت بیست سال آشوب و فتنه از عراق برخاست و منطقه شرقی و خوزستان که پایگاهی برای خوارج شده بود آرام شد. اما چنان که می دانیم لازمه چنین حکومت ها ستمکاری، زندانی کردن، کشتن مردمان، ایجاد خفقان و گسترش ترس میان مردم است. در حکومت حجاج، مانند دوران پسر زیاد، با اندک تهمتی مردمان را دستگیر می کردند، می کشتند و یا به زندان می افکندند. بلکه گاه به زندان افکندن مستلزم هیچ گونه گناه و یا بدگمانی و یا نافرمانی نبود.
به این داستان که نشان دهنده گوشه ای از اجتماع ستمکار آن روز و تصویری از زندگانی مردم در حکومت های خود کامه است بنگرید:
حجاج سوره هود را می خواند، چون بدین آیه رسید: «قال یا نوح إنه لیس من أهلک إنه عمل غیر صالح» ندانست که «عمل» را چگونه اعراب بدهد. یکی از نگاهبانان را گفت کسی را بیاور که قرائت قرآن بداند. چون نگاهبان قاری را حاضر کرد حجاج از جای برخاسته و رفته بود. نگاهبان قاری را به زندان افکند و او را فراموش کرد. پس از شش ماه که حجاج زندانیان را بازرسی می کرد بدان مرد رسید و پرسید:
- برای چه زندان افتاده ای؟
- بخاطر پسر نوح!
حجاج دانست داستان چگونه بوده است و دستور آزادی او را داد. هر اندازه سالیان حکومت او درازتر می شد، بر سرکشی از فقه اسلام و گستاخی بر دین می افزود تا آن جا که در یکی از خطبه های خود خطاب به زیارت کنندگان قبر پیغمبر (ص) گفت: مرگ بر این مردم! چرا گرد پشته ای خاک و چوب پاره ای چند می گردند؟ چرا نمی روند قصر امیرالمؤمنین (ع) عبدالملک را طواف کنند؟ مگر نمی دانند خلیفه هر شخص بهتر از رسول اوست و چون دیگر حاکمان حرمت او را در دیده خلیفه می نگریستند، بدو تملق می گفتند و تقرب می جستند.
حجاح از نو حکومت وحشت را در سراسر عراق و ناحیه های شرقی آغاز کرد. بسیاری از بزرگان کوفه و مردمان پارسا را بی گناه کشت. هم او بود که توانست شورش خوارج را فرو نشاند. وی چنان وحشتی در دل ها انداخت که نه تنها عراق، بلکه سراسر خوزستان و شرق را آرامش فرا گرفت. حجاج با آن که به زیر دستان سختگیری می کرد، در برابر زبردستان فروتن و حتی سخت متملق بود. چنان که نامه ای به عبدالملک نوشت که: شنیده ام امیرالمؤمنین در مجلس عطسه کرده است و جمعی که حاضر بوده اند بدو «یرحمک الله» گفته اند؛ «فیالیتنی کنت معهم فأفوز فوزا عطیما». وی در سخنان خود مقام عبدالملک را بالاتر از پیغمبر (ص) می شمرد و می گفت: مردم! آیا فرستاده شما نزد شما گرامی تر است یا خلیفه شما؟ پیغمبر (ص) فرستاده خدا بود و عبدالملک خلیفه اوست. حجاج تا آخر خلافت عبدالملک در عراق بود. ولید نیز که پس از عبدالملک به خلافت رسید او را در آن شهر باقی گذاشت.
در سال هشتادم هجری حجاج عبدالرحمن بن محمد اشعث را، با آن که از او دلی خوش نداشت، به حکومت سیستان و زابلستان فرستاد و بدو دستور داد رتبیل را که به سیستان حمله برده است براند. عبدالرحمن بدان جا رفت و لشکریان را به سرکوبی مهاجمان فرستاد و سیستان را آرام ساخت. پس از نامه ای به حجاج نوشت که: ما دشمن را از این سرزمین بیرون کردیم و غنیمت های فراوان به دست آوردیم و مصلحت نمی بینم که به پیشروی ادامه دهیم. حجاج سخن او را نپذیرفت و بدو نوشت دشمن را دنبال کند. پسر اشعث سران لشکر را، که از قحطانیان بودند، گرد آورد و گفت: رأی من آن بود که جنگ را متوقف کنیم، اما حجاج چنین نوشته است. شما چه می گویید؟ آنان برآشفتند و گفتند: حجاج می خواهد سر ما را به دست دشمن بکوبد. ما را به جنگ فارسیان می فرستد؛ اگر پیروز شویم به سود اوست و اگر کشته شویم از دست ما آسوده شده است. سرانجام پسر اشعث بر حجاج شورید و با سپاهیان خود روی به عراق نهاد. در خوزستان بین دو لشگر نبردی روی داد. سپاهیان حجاج نخست شکست خوردند و عبدالرحمان خود را به عراق رساند و کوفه را تصرف کرد و بسیاری از سران بصره نیز نزد او آمدند و اطاعت او را پذیرفتند. حجاج ماجرا را به شام نوشت و از عبدالملک یاری خواست. از سوی شام، لشگری برای او فرستاده شد. با رسیدن این نیرو سپاه حجاج دوباره جنگ را آغاز کرد. در این نبرد سخت که به واقعه "دیرالجماجم" معروف شده است، مردم کوفه و بصره و حتی قاریان قرآن بخاطر بغضی که از حجاج در دل داشتند، به یاری عبدالرحمان برخاستند. سپاهیان پسر اشعث چندان انبوه بود که عبدالملک نگران شد و به فرستادگان خود گفت اگر مردم عراق بپذیرند، حجاج را از حکومت برمی دارم و با آنان صلح می کنم. حجاج چون شنید بدو پیغام داد که اگر چنین کاری بکنی عراقیان بر تو گستاخ تر خواهند شد. با این وصف عبدالملک سخن او را نپذیرفت و پسر خود عبدالله را گفت تا مردمان عراق را از ماجرا آگاه سازد. عراقیان سازش را قبول نکردند و خلع عبدالملک را اعلام نمودند. پسر عبدالملک چون چنین دید، به حجاج گفت اکنون خود می دانی، هر چه می توانی بکن، حجاج جنگ را آغاز کرد. اما لشگر او در تنگنای خوراکی ماند و بیم شکست آنان می رفت، سرانجام وی موفق شد گروهی از سران لشگر پسر اشعث را بفریبد و شبی بر عراقیان شبیخون زد و آنان را گریزاند، در این گریز بیشتر سپاه پسر اشعت در نهر غرق شد (سال 82 هـ ق)، پسر اشعت ناچار به زابل برگشت و به رتبیل پناهنده شد. حجاج رتبیل را به وعده و وعید راضی کرد که پسر اشعث را به عراق بفرستد و او چنین کرد. اما عبدالرحمان در بین راه به قصد فرار از بامی به زمین پرید و مرد و سر او را برای حجاج فرستادند.
در سال هشتادم هجری مهلب بن ابی صفره، خجند را گشود و شهر کش را مرکز فرماندهی خود کرد و با مردم آن جا مصالحه کرد. در این وقت نامه پسر اشعت بدو رسید که حجاج را از حکومت ناحیه شرق خلع کرده است و از او مهلت خواست تا بدو بپیوندد. مهلب نامه را برای حجاج فرستاد و خود در کش ماند. حجاج شهر واسط را در نیمه راه بصره و کوفه ساخت و آن را مرکز خود قرار داد و سپاهیان شام را، که سربازان گوش به فرمان بودند، در آن جا سکونت داد. بهانه حجاج این بود که سربازان نباید فشاری بر مردم بیاورند، ولی او در نهان چیز دیگری می خواست و آن این بود که شامیان با مردم عراق نیامیزند و انضباطی را که بدان خو گرفته اند فراموش نکنند.
پس از واقعه دیرالجماجم، گروهی از دوستان علی (ع) را که کمیل بن زیاد از جمله آنان بود کشت. وی مردمی را که از دهستان ها و دیگر شهرها در کوفه گرد آمده بودند و تجمع آنان در این شهر موجب مشکلاتی شده بود به شهرهای خودشان برگرداند و اعتراض آنان را نشنود و بدان ها وقعی ننهاد. او برای این که زیان های ناشی از جنگ را ترمیم کند کشاورزان را تشویق کرد. چون خود مردی درس خوانده بود، مردمان را به آمختن واداشت. گفته اند علامت گذاری قرآن کریم (اعجام) در عصر حجاج و به دستور او آغاز شد. لیکن این موضوع مسلم نیست. حجاج به سال نود و پنج هجری در سن پنجاه و سه سالگی درگذشت. درباره کشتار بی رحمانه او و به زندان افکندن مردمان و آزاری که بدانان رساند، داستان ها نوشته اند. ممکن است شمار کسانی که به امر او کشته و یا زندانی شده اند خالی از اغراق نباشد. اما آنچه مسلم است وی حاکمی سخت دل، سخت گیر، بی اعتنا به حکم شرعی و بی نهایت بی رحم بود. نسبت به زبردست مطیع و متملق و نسبت به مردم عراق، که تنها در مقابل قدرت فرمانبردار بودند و از وظیفه شناسی چیزی نمی دانستند، و هر گروهی از آنان سود خود را می جست، حاکمی لایق به شمار می آمد!
منـابـع
سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 223-219
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها