نقد و تحلیل اصول تفکر منطق دیالکتیکی

فارسی 4203 نمایش |

آدمی وقتی در موردی غرضی پیدا می کند آن غرض حجابی می شود برای بصیرت و برای دل او این حقیقتی است، ولی مسئله این است که آیا چیزی ماورای این وجود دارد که من بفهمم اینجا غرض است، من به حکم غرض دارم اینجور فکر می کنم؟ یعنی بتوانم غرض را، هوای نفس را، اموری را که می بینم تأثیر می گذارند (تشخیص بدهم و) از بالا سر اینها قضاوت کنم؟
اگر چنین چیزی موجود باشد معیاری برای اصلاح خطا که نامش "منطق" است می تواند وجود داشته باشد، حال می خواهید آن را منطق ارسطویی بدانید می خواهید منطق دیالکتیک بدانید منطق دیالکتیک هم منطقی است که می گوید اگر می خواهی فکرت را اصلاح کنی که درست فکر می کنی یا غلط، آن را بر این اصول عرضه بدار می گوییم خود این اصول چگونه است؟ آیا خود این اصول هم بازیچه شرایط است یا بازیچه شرایط نیست؟ اگر بازیچه شرایط است این اصول هم باز منطق دیگری می خواهد که صحت آنها را برای ما تضمین کند و اگر بازیچه شرایط نیست پس این اصل غلط است که انسان جبرا، به حکم اصل تأثیر متقابل، فکرش تحت تأثیر شرایط عینی و ذهنی است.
گذشته از دلایل دیگری که می توان بر ضد این مطلب اقامه کرد، خود این دلیل که اکنون عرض کردیم که روی این حساب اصلا منطق، دیگر در دنیا غلط است، بلکه اساسا صحیح و خطا در دنیا غلط است، (برای رد این مطلب کافی است) اینها مجبور شدند که مسئله حقیقت نسبی و خطای نسبی را که ما در "اصول فلسفه" گردیده مطرح کنند و در آنجا بیان شده که این به هیچ وجه قابل توجیه نیست ما یا باید مسئله خطا و حقیقت را بدون مسئله نسبیت (در نظر بگیریم) یعنی برای ذهن آن ارزش را قائل باشیم که بدون مسئله نسبیت، خطا و حقیقت را درک می کند و یا اگر همین قدر گفتیم خطا نسبی و حقیقت نسبی است، دیگر ذهن را از اعتبار انداخته ایم به علاوه، "حقیقت نسبی است" یعنی چه؟
اگر حقیقت نسبی باشد، کاخ نشین آنچه فکر می کند حقیقت است، چون (مطابق این نظریه) معنی "حقیقت" مطابقت با واقع و نفس الامر نیست بلکه مطابقت با شرایط محیط است و آن با شرایط محیط او منطبق است و او آینه ای است که شرایط خودش را خوب منعکس می کند آن آدمی هم که در ویرانه نشسته حرفش حقیقت است، زیرا او هم شرایط خودش را بازگو می کند و درست بازگو می کند طبق این منطق، کسی که در کاخ است نمی تواند مانند یک ویرانه نشین اظهار نظر کند اگر چنین چیزی ممکن بود نظر او خطا بود، ولی چنین چیزی ممکن نیست یک ویرانه نشین هم نمی تواند مانند یک کاخ نشین قضاوت کند اگر ممکن بود، قضاوت او خطا بود ولی طبق فرض اینها چنین چیزی محال است.

شعار انسانی و اصول ضد انسانی برخی از مکتب های غیر الهی
مسئله ای که خیلی باید به آن توجه کرد، مسئله انسان است. همیشه انسان و خدا با هم نفی می شوند و با هم اثبات می شوند، یعنی هر جا که شما دیدید خدا نفی شده است، انسان به نحوی نفی شده است نگاه نکنید به شعارهای آن مکتب که از انسانیت دفاع می کند ما خیلی مکتب ها داریم که شعارشان، شعار دفاع از انسانیت است ولی اصولشان ضد انسانی است، از جمله مکتب راسل است، همین راسل معاصر خودمان شعارهای او همه، شعارهای انسانی است ولی فرضیه هایش درباره انسان، ضد انسانی است، مثلا فرضیه اش درباره اخلاق، تقریبا تمام مظالم دنیا را تجویز می کند همین شخص که طرفدار مظلومان و محرومان است فلسفه اش در اخلاق بر اساس هوشیاری است و می گوید اخلاق هیچ مبنایی ندارد جز هوشیاری، یعنی انطباق منافع جامعه با منافع فرد.
انسان نمی تواند از منافع خود صرف نظر کند آنها تخیل است اخلاق معنایش این است که من این قدر بفهمم که نفع من در نفع دیگران است، من باید اینقدر شعور داشته باشم که در جامعه، نفع من در نفع همه انسان های دیگر است مثال می زند که اگر من گاو همسایه ام را بدزدم، همسایه هم می آید گاو مرا می دزدد، پس بهتر این است که من گاو او را ندزدم تا او هم گاو مرا ندزدد. این منطق برای منی که با همسایه، هم زور هستم یا کم زورتر از او هستم درست است ولی اگر من در سطحی باشم که از هزار احتمال، نهصد و نود و نه احتمال این است که همسایه هیچ زوری ندارد (درست نیست) وقتی که من بشوم خروشچف، یا نیکسون و یا جرالدفورد و آن طرف دیگر آدمی باشد که می بینم او هرگز به اندازه من قدرت ندارد، من می توانم گاوهای او را ببرم و او هرگز نخواهد توانست گاوهای مرا ببرد من می توانم نفت های دیگران را ببرم و احتمال اینکه آنها بیایند نفت مرا ببرند اصلا وجود ندارد، در این صورت چه تضمین اخلاقی هست که من این کار را نکنم؟! چه تکلیفی است که به آنها می کنید (که این کار را انجام ندهید، زیرا مطابق این منطق که اخلاق بر اساس هوشیاری توجیه می شود، عمل اخلاقی آن است که این کار را انجام دهند).
غرض این است که این که شعار یک مکتب، انسانی باشد با این که اصولش انسانی باشد دو تاست. مارکسیسم خیلی دم از انسانیت می زند ولی اصولش ابدا انسانی نیست یکی از مواردی که انسان در این فلسفه نفی می شود در مسئله اصالت (یا عدم اصالت) قضاوت انسان است اصالت قضاوت انسان یعنی توانایی انسان بر حقیقت اندیشی و بر آزاد اندیشی مستقل از شرایط (عینی و ذهنی) که انسان بتواند احیانا بر ضد شرایط عینی و ذهنی خودش قضاوت کند، معیارهایی در خودش داشته باشد که به حکم آن معیارها خطاهای خودش را کشف کند و بیابد این فلسفه، این حرف ها را به کلی نفی می کند این است که در این مکتب انسان در واقع از انسانیت ساقط می شود، و همیشه هر جا که انسان در یک قسمت نفی می شود همان جاست که خدا نفی می شود این اصلی است که هیچگاه تخلف ندارد شما نمی توانید مکتبی را پیدا کنید که اصولش نه شعارهایش انسانی باشد و در همان حال ماتریالیستی باشد این دو با یکدیگر سازگار نیست.

منـابـع

مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- صفحه 102-103

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد