غربت انسان در داستان طوطی و بازرگان
فارسی 4235 نمایش |به دنبال مساله انسان قبل الدنیا، یک مساله دیگر در میان عرفا مطرح است که تابع این مساله است و آن مساله ای است که به نام «غربت انسان در جهان» طرح می شود. می بینید در ادبیات عرفانی، انسان در دنیا حکم یک فردی را دارد که در بلاد غربت به سر می برد، چه جور احساس غربت می کند؟ احساس بیگانگی می کند؟ احساس عدم تجانس می کند؟ بعد از هزار سال که عرفا این حرف ها را زده اند حالا تازه فرنگی ها در فلسفه های جدید مساله غربت انسان را مطرح کرده اند آن هم به یک شکل کثیف پلیدی، ولی این احساس واقعا در انسان هست، مساله اینکه انسان در این جهان یک نوع احساس بیگانگی با همه این عالم می کند و یک نوع احساس غربت در همه عالم می کند، چرا؟ می گویند برای این است که ما، آنکه مای واقعی ماست که همان روح الهی، «و نفخت فیه من روحی؛ و از روح خود در آن دمیدم.» (حجر/ 29) هست، از جای دیگر به اینجا افاضه شده و باید برگردد، وطن اصلی اش اینجا نیست، وطن اصلی اش جای دیگر است، از جای دیگر آمده و باید به آنجا برگردد، پس وطنش اینجا نیست، اینجا وطن سنگ است، وطن خاک است، وطن کلوخ است، وطن گیاه است، وطن سگ است، وطن حیوان است، یعنی موجودات صد در صد طبیعی، ولی ما یک موجود صد در صد طبیعی نیستیم، آن واقعیت ما واقعیت ماوراءالطبیعی است، وطن اصلی ما آنجاست، ما را از آنجا جدا کرده اند. این است که ما در اینجا غریب هستیم. آن وقت در این موضوع غربت چه سخنان عالی و لطیفی گفته اند!
داستان طوطی را در مثنوی شنیده اید که می گوید یک تاجری بود و یک طوطی داشت (و طوطی را معمولا از هندوستان می آوردند)، وقتی که می خواست به هندوستان برود بچه ها را جمع کرد، از جمله طوطی هم آنجا بود، گفت حالا هر سفارشی دارید بگویید تا وقتی از سفر برمی گردم برای شما سوغاتی بیاورم. هر کسی یک چیزی گفت و طوطی گفت من حرفی ندارم غیر از اینکه آنجا وقتی می روی در باغستان ها، طوطی ها را که می بینی، فقط بگو که شما هم یک نفری از خودتان، یکی که هم جنس شماست اینجا نزد من در قفس است و شرح حال مرا برای آنها بازگو کن، من سفارش دیگری ندارم، آن وقت اگر آنها پیغامی داشتند پیغامشان را برای من بیاور. او رفت و سفرش را انجام داد و بعد برای اینکه پیغام طوطی را رسانده باشد رفت در جنگلی که طوطی خیلی زیاد بود و در مقابل طوطی ها ایستاد و حرفش را زد که بله من طوطیی دارم اینچنین و وضعش اینطور است و من یک قفسی این گونه برایش تهیه کرده ام و وقتی خواستم بیایم چنین پیغامی داد، حالا اگر شما پیغامی دارید بگویید. می گوید تا این را گفتم دیدم تمام این طوطی ها مثل اینکه ناگهان سکته کردند و مردند، از روی درخت ها افتادند روی زمین. ای بابا این چه کاری بود من کردم، باعث مرگ هزارها طوطی شدم!
وقتی که برگشت سوغاتی ها را آورد، به طوطی رسید، طوطی گفت آیا پیغام مرا رساندی؟ گفت بله رساندم ولی خیلی بد شد. گفت چه شد؟ گفت تا گفتم، همه آنها یکجا مردند. این هم تا شنید همان جایی که بود همان طور از غصه افتاد و مرد. عجب کاری! باز یک مرگ دیگری! غصه اش افزون شد چون طوطی عزیزش مرد، ولی دیگر کاری نمی شد کرد، پای طوطی را گرفت و آن را از قفس بیرون انداخت، تا انداخت بیرون، طوطی پرواز کرد و رفت. معلوم شد آن درس بوده، گفتند تو اگر می خواهی از این قفس آزاد شوی باید بمیری.
بمیر ای دوست قبل از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
«موتوا قبل ان تموتوا؛ بمیرید (با مرگ اختیاری) قبل از آنکه بمیرید (با مرگ طبیعی).» (بحارالانوار/ ج 69 / ص 317).
«اخرجوا من الدنیا قلوبکم من قبل ان تخرج منها ابدائکم؛ پیش از اینکه بدنتان از جهان خارج گردد قلبتان را از آن خارج سازید.» (نهج البلاغه، خطبه 203)
فهمید از مردن است که به حیات واقعی می رسد. انسان تا از طبیعت نمیرد به حقیقت زنده نمی شود. حافظ می گوید:
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون *** کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
غرض این است: این طوطی از آن طوطیستان (به اصطلاح) آمده بود، در قفس و غریب بود، این ضرب المثل انسان است که از جهان دیگر آمده و این جهان برای او قفس است. خودش گفت:
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است *** روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم
این است که عرفا بحث بسیار شیرینی دارند راجع به غربت انسان. جامی قطعه ای دارد که می گوید:
دلا تا کی در این کاخ مجازی *** کنی مانند طفلان خاکبازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ *** که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چرا زان آشیان بیگانه گشتی *** چو دونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملک یقین زن *** نوای لااحب الافلین زن
منـابـع
مرتضی مطهری- عرفان حافظ- صفحه 125- 127
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها