رازگوئی و سخن گفتن با ملکوت زمین در سیره ائمه اطهار
فارسی 4756 نمایش |راز گفتن امام علی (ع) با ملکوت زمین:
میثم تمار می گوید: شبی از شب ها مولای من امام علی (ع) مرا با خود از کوفه به خارج آن برد، و بسوی صحرا می رفتیم؛ تا آنکه چون به مسجد جعفی رسید، رو به قبله نمود و چهار رکعت نماز گذارد، و چون سلام داد و تسبیح گفت، دست های خود را برای دعا گشود و چنین گفت: «خدای من! چگونه ترا بخوانم در حالی که معصیت تو را کرده ام؟ و چگونه تو را نخوانم در حالی که تو را شناخته ام و محبت تو در دل من جای گرفته است؟ من دست های پر از گناهان خود را به سوی تو گشوده ام! و چشمان پر از امید را به سوی تو دوخته ام! پروردگار من! تو مالک بخشش ها هستی؛ و من اسیر لغزش ها! و از اخلاق کریمانه بزرگانست که با اسیران مدارا می کنند. و من اسیر جرم و جنایت خود هستم و گروگان عمل. خدای من! چقدر تنگ است آن راههایی که تو راهبرش نباشی و چقدر ترسناک است آن طریقی که تو در آن مونس نباشی!»
و سپس صدای خود را کوتاه کردند و به حال إخفات دعائی کردند، و سپس سجده نمودند و چهرۀ خود را به خاک می مالیدند و صد مرتبه در آنحال العفو العفو گفتند، و سپس برخاستند و از مسجد جعفی بیرون آمدند و راه صحرا را در پیش گرفتند و من به دنبالش میرفتم. در اینحال به جائی رسیدیم که حضرت خطی بر روی زمین کشیدند و فرمودند: مبادا از این خط تجاوز کنی! من توقف کردم و آن حضرت به تنهائی رهسپار شدند، و آن شب، شب تاریک و ظلمانی بود. من با خود گفتم: آقای خودت و مولای خودت را با وجود این دشمنان بسیاری که دارد، تنها به دست بلا سپردی! چه عذری در نزد خدا خواهی داشت؟ و در نزد رسول خدا چه خواهی گفت؟ سوگند به خدا هم اینک به دنبال او روان میگردم و از حال او جویا میشوم، گرچه مستلزم مخالفت امر او شده باشد. من به دنبال او رفتم، تا رسیدم به جائی که دیدم: آن حضرت تا نصف بدن خود را در چاهی سرازیر کرده و مشغول گفتگو با چاه است؛ او با چاه سخن میگفت و چاه با آن حضرت. حضرت احساس کرد که من آمده ام و ملتفت به من شد و فرمود: کیستی؟ عرض کردم: من میثم هستم، فرمود: ای میثم! مگر من به تو امر نکردم که از آن خط تجاوز ننمائی!؟ عرض کردم: ای مولای من! من از گزند دشمنان بر تو هراسناک شدم، و دیگر دل من تاب و توان تحمل و شکیبائی را نیاورد! فرمود: آیا از آنچه من در اینجا گفته ام چیزی شنیده ای؟! عرض کردم: نه، ای مولای من! چیزی نشنیدم. حضرت فرمود: ای میثم!
و فی الصدر لبانات *** إذا ضاق لها صدری
نکت الارض بالکف *** وأبدیت لها سری
فمهما تنبت الارض *** فذاک النبت من بذری
(بحارالانوار طبع کمپانی ج22 ص105 تا 107)
«در سینه من حاجت ها و خواهش هائیست که چون سینه من به جهت آنها تنگی کند و خسته شود، با دست خود زمین را می کاوم و میکنم و آن راز و سر درون خود را برای زمین ظاهر میکنم و بازگو می نمایم. پس هر وقتی که زمین سبز شود، و از آن دانه بروید، آن دانه از آن کشت اسراری است که من در زمین نموده ام!» باید دانست که مراد از کندن زمین با کف دست و پنهان کردن سر در آن و انبات زمین از آن سر، یا کنایه و استعاره ایست طبق محاورات عامه مردم از نداشتن همراز که انسان درد دل خود را به او بگوید و محتاج شود که راز را بر دل خاک بسپارد؛ و یا واقعا ارادۀ حضرت این بوده است که با نفس قدسیه خود آن اسرار را در درون خاک و روح و ملکوت زمین بسپارند، تا آنکه بعدا از آن زمین اسرار نباتی چون اولیای خدا که صاحب سر حضرت باشند پدیدار گردد. و البته این احتمال دوم اقرب به حقیقت است، زیرا حضرت أمیرالمؤمنین (ع) در شب تاریک به صحرا بیاید و بعد از خواندن نماز و مناجات طویله به درگاه خداوند میثم را بگذارد، و خود به تنهائی برود، که طبق محاورات مردم کنایه و استعارۀ ادبی با خاک به عمل آورد؛ این بسیار بعید است. و از اینجا استفاده میشود که زمین و خاک دارای شعور و ادراک هستند و امانت و سر آن حضرت را ضبط میکنند، و سپس در وقت رویانیدن گیاه، با آن گیاه از زمین خارج می نمایند.
رازگویی با خاک و زمین در کلام امام باقر (ع):
و روایت جالبی را شیخ کشی از جابربن یزید جعفی روایت میکند که او گفت: «جابربن یزید جعفی که از خواص اصحاب حضرت امام محمد باقر و امام صادق علیهما السلام است، میگوید: برای من حضرت باقر (ع) هفتاد هزار حدیث و گفتار سری بیان کردند که من تا به حال به هیچ کس نگفته ام و از این به بعد نیز به احدی نخواهم گفت. میگوید: من به حضرت امام (ع) عرض کردم: فدایت شوم! شما یک بار بسیار سنگین و بزرگی را بر من حمل نمودید، بواسطه بیان اسرار شما که من نمی توانم به کسی بازگو کنم! و چه بسا حرکت و خلجانی از آنها در سینه من پیدا میشود که شبیه حالت جنون است، از بازگو نکردن و پنهان نمودن آنها. حضرت فرمودند: ای جابر! چون چنین حالی برای تو پیش آید از منزلت بسوی صحرا برو و گودالی را در زمین حفر کن و سر خود را در آن حفیره کن و سپس بگو: محمد بن علی به چنین و چنان سخنانی مرا آگاه کرده است. و حفیره را از آن اسرار خسته کنندۀ خود آگاه کن!» این روایت نیز مانند روایت پیشین است و بنابراین نباید از رازگوئی با خاک و نگهداری خاک سر انسان را تعجب نمود.
منـابـع
سید محمدحسین حسینی طهرانی- معادشناسی 7- صفحه 245-240
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها