بررسی دلائل منکران شناخت و معرفت حقایق
فارسی 1977 نمایش |وجود جهانی در خارج از دستگاه فکر و ادراک ما مطلبی نیست که قابل بحث و گفتگو باشد، حتی «سوفسطائیان» یا «ایده آلیستها» (ذهن گرایان) که منکر واقعیتهای عینی و خارجی هستند نیز در عمل به آن معترفند. ولی سخن در این است که آیا ما راهی برای شناخت این واقعیتها داریم یا نه؟ و اگر جواب این سوال مثبت است طرق و ابزار این شناخت چیست؟ و سرانجام برای وصول به آن چه شرایطی لازم است؟ یا به تعبیر دیگر آیا ما می توانیم «واقعیت» عینی خارجی را تبدیل به «حقیقت» یعنی انعکاسی در ذهن ما که مطابق با خارج باشد بنمائیم، یا نه؟ تمام تعریف شناخت و دعوائی که بر سر این مسأله است بازگشت به همین مطلب می کند. و از سوی دیگر ریشه اصلی تمام علوم و دانشهای بشری در پاسخ به این سوال نهفته است. گرچه فلاسفه اعم از الهی و مادی غالبا طرفدار امکان شناخت واقعیتهای عینی هستند، ولی انکار نمی توان کرد که از میان آنها گروهی منکر این مطلبند. منکران شناخت دلائلی برای اثبات مقصود خود آورده اند که عمدتا چهار دلیل زیر است:
1- مهمترین ابزار شناخت ما حواس ما است، و از میان تمام حواس حس بینائی در درجه اول اهمیت است، ولی ما می دانیم همین چشم چه خطاهائی که از او سر نمی زند؟ شهاب شعله وری که در آسمان به صورت یک خط آتش ممتد در چشم ما منعکس می شود در واقع یک نقطه نورانی بیش نیست! اگر در یک خیابان مستقیم و طولانی که دو طرف آن را درخت فرا گرفته بایستیم، به نظر می رسد که درختها هرچه از ما دورتر می شوند به یکدیگر نزدیک می گردند، و در نقطه های بسیار دور این دو خط موازی را به هم متصل می بینیم، و تصور می کنیم زاویه ای تشکیل داده اند! در حالی که فاصله میان دو طرف خیابان در تمام طول مسیر دقیقا یکسان است. اگر یک دست ما گرم و دست دیگر سرد باشد وهردو را در آن واحد در آب ولرمی وارد کنیم با آن دستی که سرد بوده احساس گرمی می کنیم، و با آن دستی که گرم بوده احساس سردی، یعنی دو احساس کاملا متضاد در آن واحد از شی واحد در فکر ما ترسیم می شود! و از این قبیل مثالها درباره حس بینائی و سایر حواس اعم از لامسه و غیر آن فراوان داریم. با این حال، چه اعتمادی می توان بر حواس کرد؟! اصلا شاید عالم خارجی خواب و خیالی بیش نیست، مگر آنچه را ما در خواب می بینیم و در همان لحظه عینیت برای آن قائلیم واقعیت دارد؟!
2- در میان متفکران و دانشمندان و فلاسفه جهان دو نفر را نمی توان یافت که در تمام مسائل هم عقیده باشند، آیا اینهمه تضاد و اختلاف در میان آنها دلیل بر این نیست که ما راهی به سوی شناخت حقایق نداریم، و آنچه را من واقعیت می پندارم ممکن است در نظر دیگری خیالی بیش نباشد، و بالعکس. حتی یک انسان در حالات و شرائط مختلف ممکن است عقائد مختلفی داشته باشد، و این امر ضربه ای است بر پایه های مسأله شناخت.
3- می دانیم همه موجودات جهان در حال حرکتند، و در این حرکت عمومی همه اشیاء دگرگون می شوند حتی افکار و علوم و معارف و دانشهای ما، با این حال چگونه می توان پذیرفت که ما درباره موجودات عالم هستی و روابط آنها، شناخت صحیحی داشته باشیم؟ درحالی که برای شناخت لازم است یک موضوع ثابت را در نظر بگیریم.
4-می دانیم جهان هستی یک واحد بهم پیوسته است، بنابراین شناخت یک جزء از شناخت کل نمی تواند جدا باشد، بنابراین اگر ما حتی یک حلقه از این سلسله را نشناسیم نمی توانیم شناختی درباره هیچ قسمت پیدا کنیم. از سوی دیگر می دانیم هنوز فراوان است واقعیتهائی که درک آن برای بشر غیر ممکن است، و هنوز آمار مجهولات قابل مقایسه با آمار اندک معلومات نیست، با اینحال چگونه ما می توانیم شناخت جهان را ممکن بدانیم؟ پس باید قبول کرد آنچه به ذهن ما می آید تصوراتی است که فقط ارزش علمی دارد، نه ارزش واقعی!
پاسخ
این استدلالات را از سه راه می توان پاسخ گفت:
1- تمام کسانی که سخن از عدم امکان شناخت می گویند در همان حال که در برابر مخالفان مشغول به استدلال هستند یا قلم به دست گرفته دلائل خویش را در مولفات خود می نویسند، صدها واقعیت خارجی را شناخته اند، و با شناخت آنها، و بهره گیری از آنها، به جنگ مسأله شناخت رفته اند، قلم، کاغذ، خطوط، کلمات، جمله بندیها، دستگاه چاپ، نشر، کتاب، کتابخانه ها، تک تک مخالفان، امواج صوتی، مخارج حروف، نور و روشنائی، تاثیر گذاری در افکار دیگران، همه وهمه را به عنوان واقعیتهای عینی قبول دارند. آری اینها با شناخت این واقعیتها به جنگ شناخت می روند، و با استمداد از این معارف درصدد نفی معرفتند، و چه اشتباه عجیبی؟! (دقت کنید)
2- اشتباه بزرگ آنها این است که محدود بودن علم و شناخت انسان را با «اصل مسأله شناخت» اشتباه کرده اند. استدلالات آنها هرگز امکان شناخت را نفی نمی کند، بلکه در نهایت ثابت می کند معارف انسان محدود و گاهی آلوده به پاره ای از خطاها است. آنها نمی توانند انکار کنند که «شهاب» وجود خارجی دارد، بلکه می گویند یک نقطه نورانی بیش نیست که بر اثر خطای باصره به صورت یک خط ممتد آتشین در نظر ما مجسم می شود. پس خطا در اصل وجود شهاب نیست بلکه در این خط ممتد آتشین است. همچنین خطا در اصل وجود خیابان و درختان در دو طرف آنها نیست، خطا در این است که هرچه درختها از ما دورتر می شود آنها را به یکدیگر نزدیکتر می بینیم، همچنین در اصل وجود آب، و درجه معینی از حرارت، مرتکب خطائی نشده ایم، بلکه خطا در تشخیص کمیت این حرارت است. ولی ما هرگز مدعی نیستیم که همه حقایق جهان را درک می کنیم، و یا همه آنچه را درک می کنیم خالی از هرگونه خطا است، هدف اثبات امکان معرفت و شناخت به صورت قضیه جزئیه است، و تمام اشتباه آنها در همین جا است. جالب این است که دلیلی را که طرفداران عدم امکام شناخت آورده اند به خوبی می تواند دلیلی بر ضد آنها بوده باشد، زیرا وقتی آنها پای خطای حواس را به میان می کشند، مفهومش این است که واقعیت را با حواس دیگرمان یا طرق عقلی کشف کرده ایم، و از آن پی می بریم که حس ما در فلان مورد خطا کرده است، این عین اعتراف به درستی قسمتی از شناختها است. مثلا هنگامی که می گوئیم این خط ممتد آتشینی را که به هنگام ظهور شهاب در آسمان می بینیم خطا است، به خاطر آن است که ما از طرق دیگر به این واقعیت پی برده ایم که شهاب قطعه سنگی است که وقتی وارد جو زمین می شود بر اثر حرکت سریع و برخورد با قشرهای هوا، داغ و سوزان و مشتعل می شود و به صورت یک نقطه نورانی در می آید، و چون این نقطه نورانی فوق العاده سریع حرکت می کند چشم ما خطا کرده، آن را به صورت یک خط مستقیم با منحنی می بیند. بنابراین در کنار یک خط چندین واقعین شناخته شده وجود دارد که ما از آنها آگاهیم، و همانها را وسیله ای برای اصلاح خطاهای خود قرار می داده ایم. همچنین در مورد خطای چشم در دیدن دو خط موازی به صورت یک زاویه نیز مسأله همین است، ما قبلا موازی بودن خط دو طرف خیابان و درختان آن را از نزدیک با چشم دیده ایم، و اندازه گیری نموده ایم، هنگامی که از دور آن را به صورت دو خط متقاطع می بینیم با معلوماتی که قبلا از نزدیک بدست آورده ایم مقایسه کرده، به این خطا پی می بریم. پس باید گفت هر حکم به وجود خطا دلیل بر شناخت بسیاری از واقعیتها است (دقت کنید).
3- آنها در حقیقت مرز میان «بدیهیات» و «نظریات» و «امور مطلق» و «نسبی» و «معرفت اجمالی» و «تفصیلی» را نشناخته اند، و بر اثر عدم شناخت دقیق این سه موضوع ره افسانه می زنند.
توضیح اینکه: ما یک سلسله حقایق داریم که هیچکس جز سوفسطائیان که از موضوع بحث ما خارجند در آن تردید ندارد، (حتی سوفسطائیان اگر چه با زبان منکرند ولی قلبا آنها نیز قبول دارند) حقایقی که نیاز به تفکر و اندیشه ندارد، مثلا هرکس می داند که دو به اضافه دو مساوی با چهار است، هرکس می داند در زمان واحد و مکان واحد ممکن نیست هم شب باشد هم روز، هم تابستان باشد هم زمستان، و یا یک شخص معین در آن واحد هم در مکه باشد و هم در مدینه، حتی کسانی که اجتماع ضدین یا نقیضین را ممکن می شمرند در مفهوم این الفاظ تصرف می کنند، و گفتار آنها بیشتر بازی با لفظ است وگرنه اصل مطلب را قبول دارند، مثلا برای «اجتماع ضدین» می گویند ممکن است یکساعت باران بیاید و ساعت بعد آفتابی باشد. پس اجتماع ضدین ممکن است اما اگر بپرسیم در جای معین، ساعت معین، آیا این دو جمع می شوند؟ می گوید نه. و در مقابل این معلومات بدیهی یک سلسله «معلومات نظری» است که خطا و اشتباه در آن راه دارد، و تمام آنچه را این آقایان درباره عدم امکام شناخت گفته اند مربوط به بخش معلومات نظری انسان است. همچنین ما یک سلسله واقعیتها را می شناسیم که مطلق است، و هیچگونه نسبیت در آن راه ندارد، مانند مثالهائی که در بالا زدیم (رابطه های ریاضی میان اعداد، امکان جمع ضدین یا جمع نقیضین) ولی انکار نمی توان کرد که یک سلسله مفاهیم نسبی نیز وجود دارد که با دگرگون شدن شرائط دگرگون می شود، مثلا سردی و گرمی به یک معنی یک امر نسبی است، هرچیز که حرارت آن بیشتر از حرارت بدن انسان باشد می گوئیم گرم است، و هر چیز که حرارت آن کمتر از بدن ماست می گوئیم سرد است، بنابراین اگر درجه حرارت بدن ما دگرگون شود مفهوم گرمی و سردی نیز برای ما دگرگون خواهد شد، و لذا گاه دو نفر دریک اطاق نشسته اند یکی احساس گرما می کند و می گوید: درها را باز کنید و دیگری احساس سرما و می گوید بخاری بیاورید! البته در تمام این موارد یک واقعیت وجود دارد و آن درجه حرارت اطاق است، و یک واقعیت دیگر که درجه حرارت بدن ما است، منتها برداشت گرمی و سردی امر دگرگونی است که از مقایسه آن دو به دست می آید و قضاوتها درباره آن متفاوت است. همچنین در جهان یک سلسله واقعیتهای ثابت داریم، و یک سلسله واقعیتهای متغیر، مثالهائی که در بالا گفتیم و هرچه مانند آن است جزء واقعیتهای ثابت است، حتی مارکسیتها که همه چیز را متغیر می دانند باز اصل تغیر و تحول را به عنوان یک اصل ثابت استثناء می کنند و می گویند: همه جهان درحال تغییر است جز قانون تغیر و تحول که همواره ثابت است ( البته در کنار این اصل یک سلسله اصول دیگری نیز وجود دارد که آنها را نیز ثابت می دانند).
از اینها که بگذریم ما دو رقم معرفت داریم «معرفت اجمالی» و «معرفت تفصیلی». واقعیتهائی وجود دارد که درباره آنها فقط معرفت اجمالی داریم، اما از خصوصیات و روابط آن با اشیاء دیگر جهان بیخبریم، ولی عدم شناخت تفصیلی هرگز دلیل بر عدم شناخت اجمالی نمی شود. چشم ما جزئی از بدن ما است، و مسلما تا تمام بدن را به خوبی نشناسیم شناختن چشم با تمام روابطش با سایر اعضا ممکن نیست. ولی این عدم شناخت تفصیلی مانع از آن نیست که بدانیم چشم در قسمت سر و زیر پیشانی قرار دارد، دارای هفت طبقه است، و هر کدام از طبقات هفتگانه آن وظیفه معینی دارد، و فائده آن دیدن مناظر و صحنه های مختلف است.
با توجه به این توضیحات روشن می شود که دلائل منکران شناخت در حقیقت به خاطر عدم دقت در این تقسیم بندیها صورت گرفته، مثلا وقتی می گویند عالم هستی یک واحد بیش نیست، و اگر ما یک حلقه از آن نشناسیم هیچ قسمت آن را نمی توان شناخت در واقع معرفت اجمالی و تفصیلی را با هم اشتباه کرده اند، زیرا اگر ما بخواهیم یک جزء از این عالم را به طور کامل و دقیق با تمام روابطش با اجزاء دیگر جهان بشناسیم باید همه جهان را بشناسیم، ولی هرگز معرفت اجمالی نیاز به این مطلب ندارد، همینگونه است معرفت ما درباره زمین و آسمان افراد بشر و موجوداتی که در اطراف ما وجود دارد.
منـابـع
آیت الله مکارم شیرازی- پیام قرآن جلد اول- از صفحه 101تا 107
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها