توسل به امام زمان(ع) و درمان بیماری

فارسی 2492 نمایش |

شیخ حر عاملی (متوفی 1104 هـ.ق) از مراجع و علمای بزرگ قرن دوازدهم است. کتاب های نفیسی از او به یادگار مانده است مانند وسائل الشیعه (20جلد)، اثباه الهداه (7جلد) و... او از جبل عامل لبنان به ایران آمد و در جوار مرقد شریف حضرت رضا علیه السلام سکونت نمود و در همان جا رحلت کرد. این مرد بزرگ می گوید: در ایام کودکی (ده سالگی) بیماری بسیار سختی پیدا کردم، بگونه ای که در بستر مرگ افتادم تا آنجا که بستگانم، مهیای عزا شدند و یقین کردند که امشب می میرم. حالت توجه و توسل به چهارده معصوم پیدا کردم. در همان حالت بین خواب و بیداری، پیامبرصلی الله علیه و آله و امامان را دیدم، بر آنها سلام کردم و با یک یک آنها مصافحه نمودم. با امام صادق علیه السلام گفت و گویی کردم که اکنون در خاطرم نیست و تنها یادم هست که در حق من دعا کرد. وقتی به امام زمان (عج) سلام کردم و با او مصافحه نمودم، سخت گریه کردم، گفتم: مولای من! می ترسم در این بیماری بمیرم، در صورتی که بهره ای از علم و عمل در عمر خود نبرده باشم. فرمود: نترس، در این بیماری نخواهی مرد، بلکه خداوند به تو شفا می دهد و عمر طولانی ای به تو عنایت می کند. سپس کاسه ای که در دست داشت به من داد، از شربت آن نوشیدم و همان دم حالم کاملا خوب شد. برخاستم و نشستم، بستگانم تعجب  کردند. تا چند روز، قضیه را به آنها نگفتم، بعدا موضوع شفا را برای آنها تعریف کردم و آنها نیز به راز شفای من آگاه شدند.

همچنین مرحوم شیخ حر عاملی در جایی دیگر می گوید: روز عید بود، با جمعی از طلاب و مردان صالح در روستای مشغری، نشسته بودیم. گفتم: ای کاش می دانستم که در عید آینده کدام یک از ما زنده ایم و کدام یک از دنیا رفته ایم؟! یکی از حاضران به نام  شیخ محمد (که در درس و بحث ما شرکت می کرد) با قاطعیت گفت: من در عید آینده و عید پس از آن تا 26 سال، زنده هستم. او این سخن را به طور جدی می گفت و معلوم بود که شوخی نمی کند. به او گفتم: تو علم غیب می دانی؟! گفت: نه، سپس توضیح داد: من گرفتار بیماری سختی بودم. در عالم خواب، حضرت مهدی (عج) را دیدم. به آن حضرت  عرض کردم: من بیمار هستم و ترس آن دارم که در این  بیماری بمیرم، ولی دستم از عمل نیک خالی است و آمادگی برای سفر آخرت را ندارم. فرمود: نترس تو از این بیماری شفا می یابی و بیست و شش سال دیگر زنده می مانی. سپس کاسه ای که در دست داشت به من داد و شربتی که در آن بود، خوردم و همان دم شفا یافتم. لذا یقین دارم که این خواب، خواب شیطانی نبود. شیخ حر عاملی می گوید: وقتی این سخن را از او شنیدم، تاریخش را یادداشت کردم (در سال 1049 هجری قمری بود). سال ها از این ماجرا گذشت تا این که در سال 1072 قمری به مشهد رفتم و در سال آخر (1075هـ. ق) متوجه شدم که 26 سال به پایان رسیده است، با خود گفتم اگر سخن آن مرد (شیخ محمد) صحیح باشد، می بایست او فوت کرده باشد. یکی دو ماه بیش نگذشت که نامه ای از برادرم به من رسید که در آن نوشته بود: فلان شخص (شیخ محمد) از دنیا رفت.

اتفاقی عجیب از لطف امام زمان علیه السلام

در یکی از روستاهای کاشان دختری از خانواده مذهبی و سادات، به بیماری سختی مبتلا شد و دست وپایش فلج گردید. او را به بیمارستان بردند و تحت نظر پزشکان متعدد قرار گرفت ولی خوب نشد. سرانجام به روستا برگرداندند. همچنان بستری بود تا اینکه به امام زاده عبدالله بن علی علیه السلام که در روستا بود، متوسل شد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر روز پنجشنبه (16خرداد 1370 و 22 ذیقعده 1411) بود. با اینکه در روز نمی خوابید، ولی اندکی در بستر خوابش برد. ناگهان در عالم خواب دید مهدی (عج) به بالین او آمد، پرسید حالت چطور است؟ عرض کرد: سرم درد می کند، گلویم گرفته به طوری که وقتی می خواهم سخن بگویم، بغض مرا فرا می گیرد و گریه می کنم. امام دست مرحمت بر سر و پیشانی او کشید. همین لطف خاص امام موجب شد که بیماری از جان او رفت و او سلامتی خود را بازیافت. این بانوی علویه هنگامی که از خواب بیدار شد، خود را سالم یافت، دست ها و پاهایش حرکت می کردند. جریان خواب خود را برای بستگان و حاضران تعریف کرد. گریه شوق سراسر مجلس را فرا گرفت. او از بستر برخاست و حرکت کرد تا در حیاط خانه وضو بگیرد. بستگان او ناباورانه به هم دیگر می گفتند: مراقب باشید نکند که او به زمین بیفتد، ولی دیدند او با کمال سلامتی بدون کمک دیگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو رکعت نماز خواند و سپس به سوی بارگاه امام زاده عبدالله بن علی علیه السلام روانه شد، چرا که همزمان با  این جریان عجیب، خواهر او در خواب دیده بود که حضرت امامزاده عبدالله بن علی نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بیا اندکی از پارچه سبز را که روی ضریح من است ببر و به بازوی خواهرت ببند. مردم از جریان مطلع شدند، نقاره خانه امامزاده به صدا در آمد، مومنین و مومنات گروه گره آمدند و شادی می کردند و به بیمار و بستگان او مبارک باد می گفتند:

هرچندکه پیر و خسته دل و دردمند شدم                          هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم

آیـــا شود پیام رســـانی به مــن زلطف                        خوش داری، من زعفو گناهت ضمان شدم

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 402 تا 404 و صفحه 407 تا 408

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها