سید حسین نصر

سید حسین نصر زاده ۱۹ فروردین ۱۳۱۲ (۱۹۳۳ میلادی) در تهران، فیلسوف و متأله نامدار ایرانی‌ است. او اکنون در دانشگاه جرج واشنگتن استاد علوم اسلامی است.

زندگی
سید حسین نصر در سال ۱۳۱۲ به دنیا آمد. پدرش سید ولی اله همانند پدرش پزشک دربار بود. او از جانب مادر نواده شیخ فضل الله نوری است. عمده نیاکان نصر از صوفیان بوده‌اند. سید حسین نصز تحصیلات ابتدایی را در مدرسه‌ای نزدیک خانه خود گذرانید. در همان کودکی شروع به آموختن زبان فرانسه کرد و علوم اسلامی را نزد پدر خود می‌آموخت. نصر در دوازده سالگی وارد آمریکا شد. او در مدرسه پدی در نیوجرسی ثبت نام کرد. در سال ۱۹۵۰ رتبه ممتاز کلاس خود شد. در چهار سال تحصیلات این مدرسه، نصر زبان انگلیسی، علوم، تاریخ آمریکا، فرهنگ غربی و تعالیم مسیحی را آموخت. نصر برای ادامه تحصیلات دانشگاهی، انستیتو تکنولوژی ماساچوست را برگزید. در همان زمان بورس تحصیلی به او تعلق گرفت و او نخستین دانشجوی ایرانی بود که در مقطع لیسانس تحصیل می‌کرد. او رشته فیزیک را برای ادامه تحصیل برگزید. شنیدن سخنرانی برتراند راسل درباره فیزیک، نصر را دگرگون کرد و او را از ادامه تحصیل این رشته بازداشت. این شکست باعث شد تا مدتهای مدیدی دچار یأس شود، اما ایمان مذهبی او را از بین نبرد. به رغم بی علاقگی به این رشته، نصر توانست با کارنامه‌ای درخشان فارغ التحصیل شود. تحصیلات تکمیلی خود را در سنین جوانی در دانشگاه هاروارد آغاز کرد. وی در سال ۱۹۵۸ از دانشگاه هاروارد در رشته تاریخ علم با گرایش علوم اسلامی با درجه دکتری فارغ التحصیل شد.

پس از انقلاب
مقام‌ها و سمت‌ها
بنیان گذار انجمن شاهنشاهی فلسفه در تهران
عضو آکادمی علوم یونان
رئیس سابق دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه تهران
استاد کرسی اسلام‌شناسی دانشگاه جرج واشنگتن

جایگاه و فعالیتهای علمی
با علامه طباطبایی، علامه رفیعی قزوینی و مرتضی مطهری مباحثات زیادی داشته‌ است.  از همکاران اصلی هانری کربن در تهیه کتاب «تاریخ فلسفه اسلامی» بوده‌ است. وی به علت عمق مطالعات علم شناسی، فلسفی، اسلامی و دین‌شناسی تطبیقی، پیوند با جریان فکری «حکمت خالده» و شخصیت برجسته آن فریتهوف شوان، تالیف کتب فراوان درباره اسلام در دنیای کنونی به زبان انگلیسی تبدیل، به جهانی‌ترین اندیشمند مسلمان دنیای معاصر شده‌ است. آثار این اندیشمند به زبان‌های مختلفی از جمله انگلیسی، عربی، فرانسه، ترکی، اندونزیایی، مالزیایی، هلندی، ایتالیایی، ژاپنی، آلبانیایی، صربی-کرواتی، اردو، بنگالی، پرتقالی و اسپانیایی ترجمه شده‌ است.

آثار
۱- جوان مسلمان و دنیای متجدد
۲- معرفت و امر قدسی
۳- اسلام و تنگناهای انسان متجدد
۴- تاریخ فلسفه اسلامی (با همکاری هانری کربن)
۵- سه حکیم مسلمان (ابن سینا، ابن عربی و سهروردی)، نشر علمی و فرهنگی
۶- آموزه‌های صوفیان از دیروز تا امروز
۷- قلب اسلام (پس از حادثه ۱۱ سپتامبر نوشته شد)  ترجمه ی انشا الله رحمتی،موسسه ی گفتگوی تمدنها
۸- کتابشناسی بیرونی
۹- آرمانها و واقعیات اسلامی
۱۰- هنر اسلامی و معنویت
۱۱- جلال الدین رومی، شاعر و حکیم والامقام ایرانی
۱۲- مقدمه‌ای بر اصول جهان شناسی اسلامی
۱۳- نیاز به علم مقدس، ترجمه ی حسن میانداری، مؤسسه فرهنگی طه 1379
۱۴- محمد (ص)، مرد خدا
۱۵- مکه مکرمه و مدینه منوره
۱۶- دین و نظام طبیعت، ترجمه ی مصطفی شهر آیینی، نشر نی.1385
۱۷- هنر مقدس در فرهنگ ایرانی

زندگینامه ای به قلم خودش: 
حدیث مشهورى از على بن ابى طالب، پسر عم و داماد پیامبر اسلام و نمونه کامل باطن گرایى و مابعدالطبیعه اسلامى وجود دارد، حاکى از اینکه به گوینده یک سخن نباید نگریست، بلکه باید به آنچه مى گوید توجه کرد. این آموزه از زمان جوانى در خاطر من نشسته است و به همین جهت به ندرت پذیرفته ام چیزى که صبغه زندگینامه اى داشته باشد بنویسم، اما براى مجموعه، کتابخانه فیلسوفان زنده چنین نوشته اى از شخصى که مجلد جدید این مجموعه به او اختصاص یافته است، ضرورى بود. بنابراین، با پاره اى ملاحظات به این وظیفه پرداختم. اما هنگامى که تصمیم گرفتم چنین کنم، دیدم لازم است که به دقت در پیشینه خانوادگى و تربیتى ام جست و جو کنم. پرورش من در محیطى انجام گرفت که این پیشینه فراهم آورده بود. محیط جانبخشى که سرشار از صلح و صفاى کودکى و البته کشمکش میان فرهنگ هاى شرقى و غربى، میان سنت و تجدد بود. اولین پایه هاى جهان بینى فلسفى و عقلانى من در این محیط شکل گرفت و مبنایى یافت که اندیشه هاى بعدى من بر آن مبنا استوار شد و بسط پیدا کرد.
من در سال 1933 (1312 هـ. ش) در تهران و در خانواده هاى از محققان و اطباى مشهور متولد شدم. خانواده هاى پدرى و مادرى من به گونه هاى متفاوتى از فرهنگ ایرانى تعلق داشتند. پدربزرگ پدرى من به خانواده سادات تعلق داشت (یعنى از تبار پیامبر اسلام بود). جد او، ملا ماجد حسین مجتهد صاحب نامى در نجف بود. او در قرن هجدهم (دوازدهم هجرى) به دعوت نادر شاه عازم ایران شد. اما در میان راه درگذشت و خانواده او در کاشان ساکن شدند. پدربزرگ من، احمد، در این شهر متولد شد و پرورش یافت. او به جهت اینکه فرزند ارشد یک عالم دینى مشهور، سید نصرالله، بود مورد احترام بسیار قرار داشت.

احمد در سنین جوانى براى مطالعه طب به تهران آمد. او خیلى زود در تهران طبیب مشهورى شد و براى مدتى در دوره قاجار طبیب دربار بود و از پادشاه لقب نصرالاطباء را دریافت کرد که نام خانوادگى من، نصر از آن گرفته شده است. همسر او، بیگم از خانواده کاشانى صبا بود. خاندانى قدیمى کاشان که نسبشان به برمکیان مى رسید. خاندانى که در قرن نهم (سوم و چهارم هجرى)، وزیران خلفا بودند. شاعر و مدیحه سراى عصر قاجار، ملک شعرا، فتح على خان صبا و بسیارى از هنرمندان و شعراى مشهور دیگر به این خاندان تعلق داشتند. هر چند مادربزرگم فقط از آموزش هاى معمول سنتى آن زمان براى زنان بهره برده بود، اما هزاران بیت از اشعار کلاسیک فارسى را از حفظ داشت و خودش هم شعر مى سرود.
من برخى از اولین ابیات فارسى را که از کودکى در حفظ دارم از دهان او شنیده ام، همچنان که بسیارى از داستانهاى عامیانه اى را که مى دانم، به صورت قصه از زبان او یا دخترانش (عمه هایم) شنیده ام، چه آنها هم به خوبى با شعر و حکایت هاى عامیانه آشنایى داشتند. والدین پدرى من و پنج پسر و دو دخترشان مسلمانانى مؤمن بودند. افزون بر این، خانواده پدر بزرگ من براى چندین نسل با متصوفه در ارتباط بودند. یکى از اجداد ایشان، ملاسیدمحمدتقى پشت مشهدى، عارفى مشهور در کاشان بود و مقبره او در کاشان ـ که نزدیک آرامگاه شاه عباس صفوى واقع شده ـ تا به امروز زیارتگاه دوستداران تصوف است. پدربزرگ من نیز این علاقه را حفظ کرد و مرید صفى على شاه، عارف بزرگ قرن نوزدهم و جانشین او صفا على شاه (ظهیرالدوله) بود. پدر من هم که به راه والدش مى رفت، با این مشایخ در ارتباط بود.

بدین ترتیب، پدر من، سید ولى الله در یک خانواده فرهیخته و مذهبى پرورش یافت. او که در کاشان متولد شده بود در سنین جوانى به تهران آمد و تحصیلات خود را در موضوعات متداول ایرانى و اسلامى و طب دنبال کرد، او که از دارالفنون، تنها مدرسه طب در آن روزگار، فارغ التحصیل شده بود، طب سنتى اسلامى را هم که از ابن سینا ریشه مى گرفت، دنبال مى کرد. او در عین اینکه مانند پدرش طبیب حاذقى شد اما علاقه اى جدى تر به فلسفه، ادبیات و تعلیم و تربیت داشت و خیلى زود کارهاى رسمى طبیب را رها کرد (گرچه طبابت دربار باقى ماند) و فعالیتهاى پزشکى اش را به دوستان نزدیک و بستگان محدود نمود و به سراغ تعلیم و تربیت رفت.
در واقع پدرم از پایان دوره قاجار تا دوره پهلوى در رأس نظام آموزشى ایران قرار داشت و براى دو دهه در وزرات آموزش و پرورش، رئیس دفتر و بعد وزیر بود. او پس از همکارى در نگارش پیش نویس قانون اساسى مشروطیت، برخلاف میل خود عملا درگیر مقولات سیاسى شد و در اولین مجلس پس از انقلاب مشروطه در سال 1960 به عنوان نماینده مردم در تهران حضور داشت، منش و روش سیاسى او تأثیر قابل ملاحظه اى در ذهن من بجاى گذاشت.
پدر من، هم یک استاد بود و هم یک مدیر آموزشى. او رئیس دانشسراى معلمین و برنامه ریز چندین دانشکده از دانشکده هاى دانشگاه تهران بود و یکى از پایه گذاران نظام آموزشى جدید که اکنون در ایران رسمیت یافته، محسوب مى شود. او اولین معلم علمى و اخلاقى من و فیلسوف برجسته اى خصوصا در زمینه اخلاق بود و کتاب مشهورى با عنوان دانش و اخلاق به فارسى نوشت. او نه تنها در عربى و فارسى تسلطى استادانه داشت و یکى از بزرگترین نویسندگان آن روزگار به حساب مى آمد، بلکه فرانسه را نیز به خوبى مى دانست و با انگلیسى و لاتین هم آشنایى اندکى داشت.

پدرم کتابخانه اى شخصى مشتمل بر چندین هزار جلد در موضوعات مختلف به زبان فرانسه داشت. در این کتابخانه بود که من براى اول بار با نام هاى، میچل مونتنى و چارلز مونتسکیو، رنه دکارت، باسیل پاسکال، فرانسیس ولتر و ژان ژاک روسو و هم چنین افلاطون و ارسطو آشنا شدم. پدرم استادى صاحب روش در هر دو زمینه جسم و جان بود و در عین اینکه در سنت اسلامى ریشه داشت، آشنایى خوبى هم با سنتهاى فلسفى و علمى مغرب زمین و همچنین دیگر ادیان و فلسفه ها کسب کرده بود. من به واسطه تأثیر او در جوى بزرگ شدم که در عین اینکه عمیقا ایرانى بود بر اندیشه ها و ادیان غربى و همچنین اندیشه هاى نظرى دیگر سنتها گشوده بود.
جهانى اندیشیدن در مثبت ترین معنایش، فضایى را که پرورش یافتم آکنده بود بى آنکه به هیچ وجه مبانى فرهنگ سنتى ایران را که من در آن زاده شدم، تضعیف کند. مادر من به خانواده کاملا متفاوتى تعلق داشت، اما در آن خانواده هم علاقه شدید مشابهى نسبت به جنبه هاى دینى و عقلانى زندگى وجود داشت. پدربزرگ او، شیخ فضل الله نورى از مشهورترین شخصیت هاى سیاسى ـ مذهبى تاریخ جدید ایران و از علماى صاحب اقتدار شیعى روزگار خود بود. اما به دلیل مخالفتش با انقلاب مشروطه در سال 1906 (1285 هـ ش) دستگیر به فرمان حکومت آن زمان به اعدام محکوم شد. شیخ فضل الله شخصیتى بود که شاه براى دیدار او به منزلش مى رفت و از قوى ترین مردان روزگار بود، اما بدین شیوه بى سابقه از صحنه کنار گذاشته شد. این حادثه تأثیر عمیقى در روح اولادش گذاشت و خیلى از آنان از متدینینى بسیار محافظه کار به تجددگرایان افراطى تبدیل شدند و یکى از نوه هاى او دبیر کل حزب توده شد.

پدربزرگ مادرى من که پسر شیخ فضل الله بود. هنگامى که مادرم متولد شد در نجف به مطالعه و تحقیق اشتغال داشت. مادربزرگ من هم از خانواده اى ممتاز از عالمان مذهبى به نام طباطبایى بود. هنگامى که مادرم هفت ساله بود، خانواده آنها به تهران بازگشتند و در آنجا پدربزرگ من متأثر از مرگ خشونت بار پدر خود، تصمیم گرفت که از کسوت علماى دینى ـ در معناى مصطلحش ـ خارج شود و به مقوله حقوق بپردازد و قاضى مشهور شد. او هم چنین در بسیارى از مقولات، موضعى متجددانه گرفت و به خصوصى نسبت به تعلیم و تربیت دخترانش توجه نشان داد.
مادر من، اشرف که دختر بزرگ بود در تنها مدرسه متوسطه دختران آن زمان که بالاترین سطح آموزشى براى زنان بود، درس خواند و از اولین دانش آموختگان آنجا بود. بنابراین، از اولین زنان متجدد و تحصیل کرده بود و ایمان اسلامیش را با تمایلات خاصش براى مشارکت در فعالیتهایى که به منظور دفاع از حقوق زنان انجام مى گرفت و مشارکت در مؤسسات اجتماعى که به زنان مى پرداختند، جمع کرده بود. این فعالیتها باعث شده بود که در زمان رشد من و بردار کوچکترم، او زمان زیادى را وقف آن امور سازد. اما مادرم به ادبیات فارسى هم مى پرداخت و نظیر مادربزرگ پدرى ام بسیارى از اشعار فارسى و حتى عربى را از حفظ داشت و در واقع هنوز هم دارد. او مرا در زمان بچگى با خود به اماکن مهم زیارتى مانند، قم و حضرت عبدالعظیم در نزدیکى تهران مى برد و با این کار براى من، تجربه اى از امور مقدس را فراهم آورد که هنوز هم در ذهن و خاطر من به نحوى فراموش شدنى باقى مانده است و باز مادرم بود و نه پدرم که بعدها به من احکام عبادى اسلام و خصوصا نمازهاى یومیه را آموخت..

نخستین سالهاى کودکى
پدر من در سن پنجاه سالگى با مادرم ازدواج کرد. در زمانى که نه تنها در رأس خانواده مهم نصر قرار داشت، بلکه یکى از مشهورترین افراد ایرانى بود و مورد احترام عمومى قرار داشت. من فرزند اول بودم و در واقع فرزند ارشد خانواده بودم. نتیجه این امر میراث ادبى اى بود که از خانواده ام در طى چندین نسل به من رسید و متأسفانه در زمان انقلاب ایران در سال (1357 / 1979) وقتى کتابخانه ام که شامل این میراث خانوادگى از کتابهاى نادر و نایاب بود به غارت رفت، نابود شد. از آنجا که من فرزند ارشد بودم. در خانه مراقبت شدیدى نسبت به آموزش من اعمال مى شد؛ جایى که مدام بحث از موضوعات دینى و فرهنگى جریان داشت و شعر همچون نسیم صبحگاهان آزادانه در آن می وزید. پدر و مادرم از همان سال هاى نخستین به تعلیم من همت گماردند و حتى در دوران پیش از دبستان، در ساعات زیادى از هفته به من آیات قرآن، شعر فارسى و حتى تاریخ و خصوصا تاریخ مذهب را مى آموختند. من استعدادى استثنایى داشتم و پیش تر، در سن سه سالگى خواندن و نوشتن را فرا گرفته بودم. در هشت سال اول زندگى من، خانه ما در یکى از سنتى ترین قسمت هاى شهر و در نزدیکى مقبره صوفى معروف، صفى على شاه قرار داشت.
خانه ما از دو بخش تشکیل مى شده، بیرونى که پدرم در آنجا با مردم دیدار مى کرد و یک بخش اندرونى که ما در آن زندگى مى کردیم. جایى که زندگى خصوصى و صمیمى اهل خانه فارغ از هیاهوى بیرون در آن جا شکل مى گرفت. معمارى همچنان متأثر از اندیشه هاى اسلامى در معمارى خانگى بود و فضاها، درونى شده بودند. خیابان ما، نظیر خیابانهاى شهرهاى اروپایى در قرون وسطى، بسیار باریک بود و کمى دورتر مسجد کوچکى قرار داشت که ما مى توانستیم صداى مؤذنش را وقتى که براى اعلام زمان نماز اذان مى گفت بشنویم. هنگامى که ما به بالاى پشت بام مى رفتیم براى ساعت ها مى توانستیم از پشت بام یک خانه به پشت بام خانه دیگر برویم و مى توانستیم گنبدها و مناره ها را که در سطح افق امتداد مى یافتند، ببینیم.
ما همچنین مى توانستیم که حضور با شکوه کوه دماوند، بلندترین قله غرب آسیا را در شرق مشاهده کنیم. منظره اى که همیشه مرا به یاد شکوه خلقت مى انداخت، تابستان هاى کودکى من در دامنه هاى همین کوه و در روستایى به نام دماوند گذشت. جایى که من براى اول بار طبیعت بکر را با شکوه وصف ناپذیرش مشاهده کردم و عشق عمیقى نسبت به طبیعت در من جوانه زد. علاقه اى که در تمام طول زندگیم با من همراه بوده است. اگر چه تهران به تدریج مدرنیزه مى شد، اما ما همچنان در یک شهر اسلامى کم و بیش قرون وسطایى زندگى مى کردیم. این تجارت نخستین از خانه مان، کوچه هاى باریک منتهى به آن، مسجد کوچک محل، سقاخانه اى که در نزدیکى ما قرار داشت، همسایگان مؤمن و مهربان، صداى قرآن و فروشندگان دوره گرد به نحو فراموش ناشدنى در خاطر من حک شده اند و تجربه اى عینى از عالمى پیشامدرن را باز مى نمایانند، تجربه اى که من بعدها آن را به نحو عقلانى باز یافتم. من هرگز فراموش نمى کنم که در خلال نخستین سالهایى که در این خانه زندگى مى کردیم، فقط چراغ هاى نفتى داشتیم و در همان جا بود که من براى نخستین بار با روشنایى حاصل از جریان الکتریسته مواجه شدم و چندى بعد رادیو را دیدم.

اما این نخستین سالها از منظر فرهنگى حتى اهمیتى بیش از این دارند. پدر و مادر من مرا تشویق مى کردند که شعر حفظ کنم؛ خصوصا اشعار فردوسى، نظامى، سعدى، مولوى و حافظ را و در جلسات مشاعره شرکت کنم. در نتیجه در سنین جوانى من اشعار بسیار زیادى از بزرگترین شاعران فارسى زبان را در حفظ داشتم. هر چند سالیان طولانى تحصیل من در آمریکا باعث شد که بسیارى از این اشعار را فراموش کنم، اما همچنان تعدادى زیادى از آن ها را تا به امروز در یاد دارم. همچنین پدر من در محفلهاى ادبى اى شرکت مى کرد که یک ماه یکبار یا هر دو ماه یک بار برگزار مى شد و در آن برخى از بزرگترین رجال ایرانى که برخى از آنها از شخصیتهاى مشهور سیاسى هم بودند شرکت مى کردند.
از جمله محمدعلى فروغى، نخست وزیر و فیلسوف برجسته اى که ترجمه اى عالى از گفتار در روش دکارت را منتشر ساخت و شاعر بزرگ دوره پهلوى، ملک الشعرا بهار و شکوه الملک رئیس دفتر رضاشاه و چند تن دیگر. من اغلب به این جمع که گاه در خانه ما و گاه در خانه افراد دیگر تشکیل مى شد، برده مى شدم. در این جمع شرکت کنندگان چند بیت شعر معمولا از حافظ مى خواندند و سپس ساعتها به بحث و تأمل درباره معناى معنوى و فلسفى آن مى پرداختند. این بحثها گاه به اندیشه هاى ناشى از فلسفه اروپایى کشیده مى شد. شاید بتوان گفت که در واقع این جلسات در سنین نوجوانیم، اولین مواجهات با بحثهاى فلسفى درباره ادبیات تعلیمى و صوفیانه بودند.

من تعلیمات رسمى را در سن پنج سالگى و از پایه دوم در مدرسه اى که نزدیک خانه ما و در خیابان شاه آباد قرار داشت آغاز کردم. دو سال بعد ما به خانه اى جدید در قسمت شمالى و مدرن شهر در نزدیکى خیابان شاه رضا رفتیم و مدرسه من و آن حال و هواى اولیه تغییر کرد. من را در مدرسه جمشید جم نام نویسى کردند که متعلق به زرتشتیان بود و به دلیل کیفیت بالاى آموزشى اش بسیار مشهور بود. پس از آن به مدرسه فیروزکوهى رفتم و در آنجا پایه ششم را با اخذ بالاترین نمرات در آزمونهاى ملى تمام کردم. در زمان تحصیل در همین مدرسه بود که من تصرف ایران توسط متفقین و فجایع ناشى از آن را به چشم دیدم. خانواده ما که بى طرف بودند از فجایع ناشى از این اشغال کاملا در امان بودند. فجایعى نظیر قحطى و آشوب همه گیر، اما حس تحقیرى که ناشى از تسلیم بى چون و چرا به فرمان نیروهاى خارجى بود، آن چنان عمیق بود که حتى پسر نوجوانى مانند من هم آن را درک مى کرد.
همچنین خانه ما محل رفت و آمد بسیارى از مردم بود که براى ملاقات با والدینم و خصوصا بحثهاى نظرى با پدرم به آنجا مى آمدند. مهمانان ما از طیفهاى متنوعى بودند؛ از عالمان سنتى گرفته تا جوانانى که پس از تحصیل در اروپا خصوصا فرانسه و آلمان به ایران بازگشته بودند (سفرهایى که براساس برنامه حمایتى دولت انجام مى شد و پدر من هم که خود از سفر به خارج کشور ابا داشت در آن نقشى اساسى ایفا مى کرد). از شخصیتهاى سنتى گرفته تا تا ملى گراها و متجددین متعصب و حتى افرادى که گرایشات چپ داشتند. از جمله برخى از رجال سیاسى مهم مملکت در حد وزرا و نخست وزیران مانند قوام السلطنه و منصورالملک و سید حسن تقى زاده و همچنین افرادى مانند فریدون کشاورز، ایرج اسکندرى و نورالدین کیانورى که این شخص آخر بعدها از کمونیستهاى بسیار مشهور شد. همچنین بعضى از اساتید فلسفه سنتى و تصوف و عرفان نیز به خانه ما رفت و آمد داشتند. از جمله سیدمحمدکاظم عصار ـ که بعدا به او خواهم پرداخت ـ و هادى حائرى که در نظر بسیارى بزرگترین مثنوى شناس زمان خود بود و در سالهاى بعد چیزهاى بسیار درباره تصوف به من آموخت. جمعى از اساتید دانشگاه تازه تأسیس تهران هم به منزل ما مى آمدند. از جمله على اصغر حکمت که وزیر آموزش و پرورش و وزیر امور خارجه شد، على اکبر سیاسى که او هم وزیر شد و رئیس دانشگاه تهران بود، على اکبر دهخدا مؤلف لغت نامه، بدیع الزمان فروزانفر، جلال همایى، بزرگترین استادان ادبیات فارسى در روزگار خود، محمود شهابى و شریعت سنگلجى از محققین دینى و حقوقى نامدار و جمعى از محققین جوانتر ادبیات فارسى مانند پرویز ناتل خانلرى که در نسل بعد از بزرگترین محققان ایرانى شد.

حضور در چنین فضایى، تأثیر عمیقى بر من گذاشت. من در سن ده سالگى نه تنها بزرگترین محققان ایرانى آن روزگار را دیده بودم، بلکه بحثهاى آنان را که اغلب در سطح فلسفى بسیار بالایى بود، مى شنیدم بحثهایى درباره شک و یقین، سنت و تجدد و جهان بینى علمى و جهان شناسى دینى و بسیارى از مقولات دیگر. جداى از نام هاى ابن سینا و مولوى نه تنها با نام هاى دکارت و پاسکال و ولتر آشنا بودم بلکه امانوئل کانت و گئورگ ویلهلم فردریش هگل و حتى کارل مارکس را هم مى شناختم، گرچه نظراتشان را نمى فهمیدم. در سن ده سالگى خودآگاهى فلسفى من بیدار شد و ذهن من درگیر مسایلى مانند علیت، تناهى یا عدم تناهى مکان، فناناپذیرى نفس یا فناى آن با مرگ جسم و نظایر آن شد. در عین اینکه ذهن من مدام درگیر این مباحث فلسفى و هم چنین کشمکش فرهنگى میان غرب و شرق بود، اما ایمان من به خدا ثابت ماند. من در همان سنین کم دریافتم که تعارضى هست میان تبعیت از ارزشهاى سنتى در اخلاق و هنر و جذب شدن به ارزشهاى بیگانه اى که براى ذهن پذیرفتى تر بودند. من در کنار مطالعه در فرهنگ ایرانى شروع به خواندن بعضى از کتاب هاى مشهور فلسفى غرب مثل کتابهاى فیلسوف بلژیکى، موریس مترلینگ کردم که تازه به فارسى برگردانده شده بودند.
البته همچنین برخى از ترجمه هاى آثار ادبى اروپا مانند نمایشنامه هاى میشل راسین و مولیر را خواندم که عمویم سید على نصر آنها را ترجمه کرده بود، شخصى که یکى از مؤسسین تئاتر مدرن در ایران بود. رمان هاى تاریخى الکساندر دوما و آثار ویکتور هوگو را که باز برخى از آنها توسط اعضاى فامیل ترجمه شده بود و حتى برخى از نمایشنامه هاى شکسپیر و داستانهاى لئو تولستوى را خواندم همه اینها در کنار آثار کلاسیک فارسى خوانده مى شد و به من مدد مى رساند که در آن سن نگاهى جهان شمول به فرهنگ داشته باشم. نکته مهم دیگر در آن سالیان اولیه این بود که من فقط در فضایى تنفس نمى کردم که آغشته به عطر تصوف و فرهنگ سنتى ایران بود و پنجره هایش به سمت غرب گشوده مى شد، بلکه تمدنهاى بزرگ مشرق هم در این فضا جایى داشتند و من در آن زمان آشنایى خوبى با آنها حاصل کرده بودم. سالى بیش از تولد من، پدرم هنگامى که شاعر بزرگ هندى رابین درانات تاگور از ایران دیدن مى کرد، میزبان او بود. پدرم از او براى من بسیار سخن مى گفت و اشعار تاگور در خانه ما بسیار خوانده مى شد.
آشنایى من با تمدنهاى شرقى شامل کشورهاى جدا شده از هند هم مى شد. چند سال بعد عموى من اولین سفیر ایران در پاکستان شد، جایى که من بعدها در زندگیم روابط بسیار با آن پیدا کردم. همین عموى من یعنى، سید على نصر در اوائل سلطنت چیانگ ـ کاى چک، سفیر ایران در چین و ژاپن نیز شد و مدام با ما از زندگى در خاور دور سخن مى گفت. همچنین او برخى از آثار هنرى چین و ژاپن را هم با خود آورده بود که بعضى از آنها در خانه ما قرار گرفت. پدرم همواره مرا ترغیب مى کرد که به فرهنگهاى شرقى ـ چه چین و چه ژاپن ـ به دیده احترام بنگرم و به خصوص مایل بود که من کتاب دو جلدى تصویرى اى را تورق کنم که به زبان فرانسه و درباره جنگهاى روسیه و ژاپن در سال 1904 بود، چرا که فکر مى کرد، این کتاب، اولین مرحله شکل گیرى آسیا را پیش از حمله سخت نیروهاى اروپایى در قرن نوزدهم و هجدهم نشان مى دهد.

تحصیلات من در این سالیان نخست که ما در خیابان شاه رضا یا خیابانهاى مجاور آن ساکن بودیم، بسیار فشرده بود و به جز تحصیلات رسمى مدرسه، شامل تمرکز فوق العاده بر موضوعات ایرانى و اسلامى در خانه و آموختن فرانسه نزد معلم خصوصى مى شد. اما از همه مهمتر بحثهاى طولانى ترى بود که با پدرم داشتم. بحث هایى که اغلب در موضوعات کلامى و فلسفى بود و اکثر هم با مطالعه و شرکت در جلساتى تکمیل مى شد که پدرم براى کسانى که به منظور بهره بردن از دانش او و گاه مشاجره با او به خانه ما مى آمدند، برگزار مى کرد. اینها یکى از اساسى ترین وجوه تعلیمات فلسفى من را در سالهاى نخستین شکل دادند. در واقع از سن ده سالگى به بعد هیچ گاه نبود که من درگیر مسایل فلسفى، به معناى سنتى این واژه نباشم.
اما چند واقعه اسف انگیز شکل زندگى مرا در دوره کوتاهى تغییر دادند. پدر من با دوچرخه اى تصادف کرد و به واسطه آن به جویى پرت شد و لگن خاصره اش شکست. اما به علت جنگ نتوانست براى عمل به اروپا برود و در ایران هم به خوبى معالجه نشد و زمین گیر گشت. زمین گیرى او عامل ذات الریه او و ضعیف شدن قلبش و در نهایت علت مرگ او پس از دو سال در 1946 شد. در زمان بیمارى پدرم، جوانترین خاله من که در خانه ما زندگى مى کرد بر اثر مننژیت به طور ناگهانى فوت شد. این واقعه و مرگ مادربزرگ مادرى ام در پى آن، اثر عمیقى در روح من باقى گذاشت و واقعیت مرگ را به گونه اى زنده پیش روى من قرار داد، به نحوى که هرگز آن را فراموش نمى کنم. در زمانى که پدرم ضعیف تر مى شد، خانواده احساس کردند که براى من بهتر است در زمان مرگ پدرم در کنار او نباشم، چرا که من وابستگى شدیدى به او داشتم.

دایى من، عماد کیا سفیر ایران در نیویورک بود و بنابراین خیلى سریع تصمیم گرفته شد که من به آمریکا بروم و در آنجا تحت مراقبت او به تحصیلاتم ادامه بدهم. من از اینکه در طلب معرفت باید به چنین سرزمین دور غریبى بروم، حس ماجراجویانه اى داشتم و آموختن انگلیسى مقدماتى را آغاز کردم. اما وقتى که زمان سفر در اکتبر 1945 فرا رسید، زمانى که من در پایه هشتم دبیرستان شرف بودم، درد جدایى از خانواده ام و ایران تقریبا برایم غیرقابل تحمل مى نمود. در لحظه جدایى پدرم در چشمان من خیره شد و با لبخندى مهربانانه گفت که ما دیگر، هرگز در این جهان یکدیگر را نخواهیم دید. اما روح او در آسمان پرواز خواهد کرد و مدام از آن بالا مرا خواهد نگریست. آخرین نصیحت او به من این بود که نظم و انضباط شخصى داشته باشم و براى طلب معرفت، بیش از هر چیز دیگر ارزش قائل شوم. به این ترتیب اولین و تعیین کننده ترین دوره زندگى من هنگامى که سرزمین مادرى ام را به مقصد آمریکا ترک کردم، به اتمام رسید. آنچه در این دوران بیشتر به واسطه تعلیمات پدر در من، به وجود آمد، عشق به معرفت، نظم شخصى و اشتیاق به جستجویى مداوم براى پى بردن به حقیقت دینى، فلسفى یا علمى اشیا بود. در واقع من عطش سیرى ناپذیرى براى فهم چگونگى کارکرد اشیا داشتم و حتى در همان سنین نوجوانى قادر بودم که قطعات یک رادیوى بزرگ را از هم جدا کنم. و دوباره به هم متصل سازم. آن هم به دلیل علاقه به فن آورى جدید که حتى بعد در آمریکا مخالفت بیشترى با آن پیدا کردم، بلکه به این جهت که مدام در پى فهم چیستى اشیا بودم.
همچنین تربیت اولیه من این احساس را در من به وجود آورد که به فرهنگها و ادیان گوناگون جهان به دیده احترام بنگرم و مرا از واقعیت کشمکش میان شرق و غرب و سنت و تجدد آگاه ساخت. ذهن من بسیار فعال بود و من اغلب با اشخاص بزرگ تر از خودم بحث مى کردم. بحثهایى که بیشتر صبغه فلسفى داشتند. من به ریاضیات علاقه زیادى داشتم و در مدرسه در این درس بسیار موفق بودم، هم چنانکه در ادبیات و شعر و موسیقى که از همان سنین کودکى مجذوب آن بودم. در سالهاى تحصیل من در غرب هم این تمایلات در ذهن و روحم باقى ماند و در واقع، حتى در آن زمان که از علوم جدید دل کندم و به مطالعه مابعدالطبیعه، فلسفه و تاریخ علم پرداختم این تمایلات هم چنان مؤلفه هاى اصلى شخصیت فکرى من را تشکیل مى دادند.
هنگامى که موضع فلسفى من شکل گرفت، دیگر کمتر اهل بحث و جدل بودم، اما جذابیت موشکافهایى منطقى از یکسو و جاذبه نور اشراق عرفانى و گرماى عشق الهى از دیگر سو هم چنان در من پابر جا بود، همان گونه که آگاهى از تکثر جهانهاى فرهنگى و کشمکش عمیق میان سنت و تجدد نیز مرا رها نکرد. کشمکشى که در عالم عقلانى همه اندیشمندان تمدنهاى سنتى مشرق زمین که به گونه اى در معرض اصول تجدد و شرایط ناشى از ورود اندیشه جدید قرار گرفته اند حضورى دائمى دارد.


Sources :

  1. تبیان

  2. ویکی پدیا

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/28112