اخلاص همسر حبیب بن مظاهر در یاری امام حسین (ع)

مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر، هر دو از طایفه بنی اسد بودند و در کوفه سکونت داشتد. در عصر خلافت امام علی علیه السلام از یاران صمیمی آن حضرت به شمار می آمدند. هنگامی که حضرت مسلم علیه السلام به نمایندگی از امام حسین علیه السلام به کوفه آمد، این دو نفر در بیعت گرفتن از مردم برای  آن حضرت کوشش فراوان کردند. وقتی عبیدالله بن زیادپ  وارد کوفه شد و مردم را از حکومت یزید ترسانید، و حضرت مسلم علیه السلام را به شهادت رسانید، بنی اسد در این شرایط سخت، مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر را از گزند دژخیمان ابن زیاد مخفی نمودند آنگاه مخفیانه خود را به کربلا رساندند و به سپاه امام حسین علیه السلام ملحق شدند و سرانجام به شهادت رسیدند. حبیب بن مظاهر که بیش از 75 سال داشت و از اصحاب پیامبر صلی الله علیه وآله به شمار می آمد، در کوفه منتظر فرصت مناسبی بود تا خود را به سپاه امام حسین علیه السلام برساند. او همسر متعهد و قهرمانی داشت که بسیار علاقمند بود تا شوهرش به فیض عظمای یاری امام حسین علیه السلام نائل گردد. حبیب سعی داشت کسی از مخفیگاه و تصمیم او در محلق شدن به سپاه امام حسین علیه السلام آگاه نگردد، حتی تصمیم خود را به همسرش نیز نمی گفت، تا مبدأ شیوع پیدا کند. امام حسین علیه السلام با کاروان خود از مکه به سوی عراق حرکت می کردند، در همین وقت برای حبیب نامه ای نوشت. روزی حبیب کنار همسرش بود، در خانه را زدند، حبیب برخاست و پشت در رفت. قاصدی را دیدی که نامه امام حسین علیه السلام برای او آورده است، نامه را گرفت و نزدهمسرش بازگشت و آن نامه را خواند، چنین نوشته بود:

این نامه ای است از حسین، فرزند علی بن ابی طالب علیه السلام به سوی مرد دانا حبیب بن مظاهر، اما بعد: ای حبیب تو خویشاوندی مرا با پیغمبر صلی الله علیه وآله می دانی و از هرکس ما را بهتر می شناسی. تو مرد بلند طبع ( آزاده) و غیرتمندی هستی، پس در یاری ما کوتاهی نکن که در روز قیامت جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله پاداش تو را خواهد داد.

حبیب می خواست کسی از نامه و تصمیم او برای رفتن یاری امام حسین علیه السلام مطلع نشود، تا مبادا جاسوسان، جریان او را گزارش بدهند. لذا وقتی بستگان او پس از اطلاع از نامه، پرسیدند اکنون چه قصد داری؟ او تقیه کرد و گفت: من پیرو شده ام و از من کاری ساخته نیست و همسرش گمان کرد که حبیب از رفتن برای امام حسین علیه السلام سهل انگاری می کند، به او گفت گویا برای رفتن به سوی کربلا برای یاری حسین علیه السلام تمایل نداری؟! حبیب که می خواست همسر را امتحان کند، گفت: آری تمایل ندارم. همسرش گریه کرد و گفت: ای حبیب! آیا سخن پیامبر صلی الله علیه وآله را در شأن امام حسین علیه السلام فراموش کرده ای که فرمود: «و لد ای هذان سیدا شباب أهل الجنه و هما امامان قاما اوقعدا...»، دو پسرم این دو نفر(حسن و حسین) دو آقای جوانان اها بهشت هستند و این دو، دو امام می باشند خواه قیام کنند و خواه قیام نکنند. نامه امام حسین علیه السلام به تو رسیده و تو را به یاری می طلبد، آیا جواب مثبت نمی دهی؟ حبیب گفت: ترس آن دارم که بچه هایم یتیم شوند و تو بیوه گردی. همسر گفت: ما به بانوان و دختران بنی هاشم اقتدا می کنیم، خداوند ما را کافی است. وقتی که حبیب، همسرش را آماده یافت، حقیقت را به او گفت، و برای او دعای خیر کرد. هنگام حرکت حبیب، همسرش به او گفت: من درخواستی از تو دارم. حبیب گفت: چیست؟ همسر گفت: وقتی به محضر امام حسین علیه السلام رسیدی دست ها و پاهایش را به نیابت از من ببوس و سلام مرا به او برسان. حبیب وقتی که اخلاص و محبت همسرش را دریافت، خاطرش آرام گرفت و به او گفت: همسرم! آسوده باش، چشمت را روشن خواهم کرد و این ریش سفید را با خون گلویم رنگین می نمایم، خاطرت آرام باشد.


Sources :

  1. محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 835 تا 837

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/402478