فضل ابن سهل نوبختی (ذوالریاستین)

«ذوالریاستین فضل بن سهل نوبختی» وزیر مأمون و گرداننده دستگاه او بود. او در یک زمان کارهای کشوری و لشکری او را در اختیار داشت و تمام عزل و نصبها به امر او انجام می گرفت.
فضل بن سهل مردی باهوش و با کمال و دانش بود که توانست با نقشه های خود مأمون را به خلافت برساند و برادرش، امین، را با آن ذلت و خواری هلاک کند و همه مخالفان را سرکوب نماید.
فضل بن سهل از آغاز زندگی با مأمون آشنا شد و در کنار او کار کرد و مشیر و مشاور او بود. مأمون هم به سخنان او گوش می داد و نصایحش را به کار می گرفت. او قبل از معرفی به هارون و مأمون در تشکیلات برمکیان کار می کرد و راه و رسم سیاست و حکومت را از آنها آموخته و رموز و فنون اداره ی امور مملکت را فرا گرفته بود. فضل از علم نجوم بر طبق عقاید قدما، کاملا آگاه بود. در کتب تاریخ هم از پیش بینی های او، اطلاعاتی رسیده است. در این پیش بینی ها، او مسلط بود و خطا نمی کرد. همچنانکه قتل خودش را قبلا استخراج کرده و در رقعه ای نوشته و به مادرش داده بود.

وجه تسمیه ذوالریاستین:
او علاوه بر اینکه وزیر مأمون بود، ریاست لشگر و سپاه را بر عهده داشت، یعنی ریاست شمشیر و قلم بر دستش بود به همین علت به لقب "ذوالریاستین" مشهور شد. او از وزرای باکفایت عصر عباسی بود و چون مأمون از طرف او احساس خطر کرد، تصمیم به قتل او گرفت.

آغاز زندگی فضل بن سهل
فضل بن سهل بن عبدالله ابوالعباس ملقب به ذوالریاستین از فرزندان پادشاهان مجوس بود. پدرش، سهل، در زمان خلافت هارون الرشید، مسلمان شد و با یحیی بن خالد برمکی ارتباط برقرار کرد، و فرزندان او فضل و حسن هم به فضل و جعفر بن یحیی برمکی نزدیک شدند و در کارهای آنها مشغول شدند و مورد توجه آن دو برادر قرار گرفتند. می گویند فضل هنگامی که می خواست دین اسلام را قبول کند، نخواست نزد هارون برود و مسلمان شود، و یا در نزد فرزندش مأمون شهادتین بگوید. او فقط به مسجد جامع رفت و در یک روز جمعه خود را شستشو داد و غسل کرد و لباس نو پوشید و بعد در مسجد رسما به شریعت اسلام درآمد و درحالیکه مسلمان شده بود، نزد هارون و مأمون رفت. البته روایتی هم وجود دارد که: فضل بن سهل در سال 190 هـ.ق به دست مأمون مسلمان شد، و گفته شده پدرش سهل به دست مهدی عباسی مسلمان شده است.
به مرور فضل و دانش فضل بن سهل برای یحیی ابن خالد برمکی روشن شد و او فهمید که فضل بسیار باهوش و زرنگ و داناست و او همچنان در دین مجوسی باقی مانده است. او یکی از روزها به فضل گفت: شما مسلمان شوید تا من راهی پیدا کنم که از شما در کارهای بزرگ استفاده کنم، او هم قبول کرد و در نزد مأمون مسلمان شد.
او بعد از این با مأمون زندگی کرد و در کارهایش وارد شد تا به مقام عالی رسید. یکی از روزها یحیی نزد هارون از او تعریف و توصیف کرد و از مزایای او سخن گفت. هارون دستور داد فضل را نزد او ببرند. وقتی که نزد هارون رسید، از سخن گفتن بازماند. در این هنگام هارون متوجه یحیی برمکی شد و با نظر شک و تردید به او نگاه کرد. فضل بن سهل فورا به سخن آمد و گفت: «یا امیرالمؤمنین! بهترین دلیل بر هوش و فراست یک مملوک آن است هنگامی که دیدگانش بر چهره مولایش افتاد، هیبت او وی را از سخن گفتن و زبان و دلش را از کار باز دارد.» هارون گفت: «اگر برای گفتن این سخنان سکوت کرده بودی، بسیار خوب عمل نمودی.» و بعد او را مورد محبت قرار داد و بر اکرام او افزود و او بعد از این هرگاه از وی سؤال می کرد با زبانی شیرین پاسخ می شنید.

فضل بن سهل و مأمون
فضل بن سهل، از آغاز فعالیتهای سیاسی و حکومتی با مأمون بود و نبض تمام کارهای مربوط به او را در دست داشته، و نقاط ضعف و قوت مأمون را خوب می دانسته است.
در سال 192 هـ.ق هارون برای جنگ با رافع بن لیث به طرف خراسان حرکت کرد، در هنگام مسافرت هارون بیمار بود. هارون فرزندش قاسم را در رقه گذاشت و فرزندش امین را هم در بغداد به جای خود مقرر کرد و به مأمون هم گفت: در بغداد بماند و خود نیز تصمیم گرفت از طریق نهروان به طرف خراسان عزیمت کند و در پنجم ماه شعبان سال 192 بغداد را ترک کرد.
در این هنگام که هارون عازم خروج بود، فضل بن سهل نزد مأمون رفت و گفت: «اکنون پدرت عازم خراسان است و معلوم نیست در این مسافرت چه حوادثی پیش خواهد آمد. خراسان منطقه حکومت شماست، ولی محمد امین در بغداد بر تو مقدم است و او در صورتی که برای پدرت حادثه ای پیش آید تو را خلع خواهد کرد، او فرزند زبیده است و بنی هاشم همه خویشاوندان او هستند. علاوه بر اینها زبیده بسیار ثروتمند است و مال و منال فراوانی دارد و اقامت در بغداد برایت خطر دارد. کاری کن تا همراه پدر به طرف خراسان بروی.»
مأمون سخنان او را شنید و قبول کرد. نزد پدر رفت و از او اجازه خواست تا همراه او به خراسان برود. هارون در ابتدا به مسافرت او راضی نشد ولی در اثر اصرار مأمون ناگزیر رضایت داد و او هم به طرف خراسان رهسپار شد.

آغاز وزارت فضل بن سهل
مأمون به اتفاق فضل بن سهل در لشکر هارون حرکت کردند و بعد از این که هارون به طوس رسید و در آنجا درگذشت، کارگزاران و رجال دولت او که همراهش آمده بودند، به بغداد برگشتند و با امین که خلیفه رسمی بود، بیعت کردند. ولی فضل بن سهل و گروهی از امرا و رجال و کارگزاران با مأمون در خراسان ماندند و به گذران امور او مشغول شدند.
بعد از اینکه امین در بغداد به خلافت رسید و در کارها استقرار پیدا کرد، گروهی پیرامون او را گرفتند و وادارش کردند تا نامه ای برای مأمون در خراسان بنویسد و او را به بغداد احضار کند. او هم بدون توجه به عاقبت کار، فریب آنها را خورد و نامه ای برای مأمون نوشت و به او گفت: «وجودش در بغداد لازم است و هر چه زودتر خراسان را ترک گوید و به بغداد بیاید.»
هنگامی که مأمون نامه را خواند، رجال و فرماندهان لشکر خود را احضار کرد و موضوع را با آنان در میان گذاشت. آنها نظر دادند که بهتر است شما به سخنان برادر خود گوش دهید و به طرف بغداد بروید.

مخالفت فضل با مراجعت مأمون
در این ماجرا مأمون دنبال فضل بن سهل فرستاد و او را از همگان بیشتر دوست می داشت و به آراء و نظریات او گوش می داد و به او اطمینان و اعتماد می کرد. مأمون بارها او را تجربه کرده بود و به فضل و دانش و آراء او دلبستگی داشت. وقتی فضل نزد او رفت، مأمون جریان را با او مخفیانه در میان گذاشت و از او نظر خواست.
فضل بن سهل که منجم بود، گفت: «شما بر امین غلبه خواهی کرد و خلافت را در دست خواهی گرفت.» مأمون هنگامی که این سخن را از او شنید، نمایندگان امین را احضار کرد و به هر یک از آنها جایزه و هدیه ای داد و گفت: «نزد امین عذر مرا بخواهید.»
در این هنگام که مأمون، قاصدان بغداد را رد کرد و از رفتن به عراق خودداری نمود، فضل بن سهل به مأمون گفت: «خویشاوندان شما در خراسان هستند و بیعت شما در گردن مردم هست، و آنها شما را تنها نمی گذارند. بغداد به هم خواهد ریخت و اوضاع و احوال آنجا مضطرب خواهد شد. من تضمین می کنم که شما را به خلافت برسانم.»

وزارت فضل بن سهل
بعد از این مطالب، مأمون به فضل بن سهل گفت: «من تصمیم به این امر گرفتم و کارها را به شما واگذار کردم و اینک هر کار می خواهی انجام بده.» در اینجا فضل گفته های او را پذیرفت و رسما به عنوان وزیر شروع به کار کرد.
فضل بن سهل به مأمون گفت: «تو قرآن خوانده ای و حدیث و روایت شنیده ای و فقه دین آموخته ای. اکنون نظرم اینست که فقهای شهر را نزد خود بخوانی و به آنها دستور بدهی تا به حق عمل کنند و سنت را احیا نمایند. خودت هم زاهدانه زندگی کنی، لباس پشمی دربر نمایی و از مظلومان دفاع کنی و داد آنان را از ظالمان بستانی.»

آغاز فعالیت فضل بن سهل
بعد از اینکه مأمون با اشاره فضل بن سهل از رفتن به بغداد امتناع کرد و در خراسان ماند، فضل بن سهل توسط دوستان و آشنایان خود در بغداد فعالیت را شروع کرد و فرستادگانی را مخفیانه روانه بغداد نمود و با گروهی ارتباط برقرار می کرد و حتی در این ارتباطات از وجود زنان هم استفاده کرد و نامه ها را توسط زنها برای دوستان و طرفداران خود می فرستاد.
از طرف دیگر امین به تحریک فضل بن ربیع، برادران خود مأمون و مؤتمن را از خلافت خلع کرد و فرزندش را که یک کودک شیرخوار بود، به ولایتعهدی برگزید و دستور داد عهدنامه هارون را از کعبه بیاورند. هنگامی که آن را از مکه آوردند، آن را گرفت و پاره کرد و به همه خطیبان دستور داد تا در منبرها، نام مأمون و مؤتمن را نبرند. تمام این حوادث در بغداد به فضل بن سهل در خراسان می رسید.
هنگامی که به خراسان خبر رسید که امین، مأمون را خلع کرده و دستور داده نام او را در خطبه حذف کنند، اولین کاری که فضل بن سهل انجام داد این بود که دستور داد تمام لشکریانی که در ری و اطراف آن بودند، در آنجا اجتماع کنند. طبق وصیت هارون، ری آخرین حد منطقه حکومت مأمون بود. به دستور فضل لشکریان در ری جمع شدند و وسایل زندگی در اختیار آنان قرار گرفت.
بعد از این که لشکر در آن جا استقرار پیدا کرد و مرز ری استوار شد، فضل بن سهل، طاهر بن حسین معروف به ذوالیمینین را به عنوان فرمانده لشکر به آنجا فرستاد و فرمانی صادر کرد که باید لشکر از او اطاعت کنند. او هم وارد ری شد و کارهای لشکر را مرتب کرد.

فضل بن سهل و ابن ماهان
در سال 195 به دستور امین سکه های مأمون را از اعتبار انداختند و دستور داد که در منابر نام کودک او را که به ولایتعهدی انتخاب شده بود، ذکر کنند و او را به «الناطق بالحق» ملقب کرد. بعد از آن دستور داد تا لشکری به طرف خراسان حرکت کند و مأمون را با زور به طرف بغداد بیاورند، و علی بن عیسی بن ماهان بسیار کوشش می کرد که فرماندهی این لشکر را در اختیار بگیرد.
از آن طرف فضل بن سهل که جاسوسانی در دستگاه فضل بن ربیع، وزیر امین، داشت برای آنها نوشت تلاش کنند ابن ماهان به فرماندهی لشکر اعزامی امین به خراسان منصوب شود، زیرا فضل بن سهل می دانست که ابن ماهان در خراسان سابقه خوبی ندارد. او هنگامی که از طرف هارون در خراسان بود، به مردم این ناحیه ستم می کرد و خراسانیها از او ناراضی بودند تا زمانی که هارون او را عزل کرد.
مقصود فضل بن سهل این بود که او چون در خراسان بدنام بود و مردم او را می شناختند، با او مخالفت کنند و در قلع و قمع آنها بکوشند. عوامل فضل بن سهل کوشش کردند تا فرمان به نام ابن ماهان صادر شد. شگفتی اینجاست که خود ابن ماهان به امین می گفت: اهل خراسان به من نوشته اند اگر تو به خراسان بیایی، مردم از تو اطاعت می کنند و اگر دیگری بیاید او را نخواهند پذیرفت.
در اثر کوشش خود ابن ماهان و تحریک عوامل فضل بن سهل، علی بن عیسی ابن ماهان به فرماندهی لشکر اعزامی برگزیده شد و به طرف خراسان حرکت کرد. ابن ماهان به شهر ری رسید و در اینجا بین او و طاهر بن حسین جنگی شدید درگرفت تا ابن ماهان کشته شد. به دستور طاهر سر ابن ماهان را از بدن جدا کردند و برای مأمون به مرو فرستادند. نوشته اند سر علی بن عیسی ابن ماهان را در مدت سه روز به مرو رسانیدند، در صورتی که دویست و پنجاه فرسخ بین این دو شهر فاصله است. فضل بن سهل وارد بر مأمون شد و کشته شدن ابن ماهان فرمانده نیروهای امین را به او تبریک گفت و مردم وارد شدند و به او تبریک گفتند.

فضل بن سهل و خلافت مأمون
از این روز، مأمون رسما خود را خلیفه خواند و فضل بن سهل او را به عنوان خلیفه معرفی کرد و مردم گروه گروه نزد او می رفتند و خلافت را به او تبریک می گفتند. بعد از آن دستور داده شد تا سر علی بن عیسی ابن ماهان را در شهرهای خراسان بگردانند و مردم بدانند که لشکریان امین کشته شدند و حالا سر فرمانده آنها در شهرها گردانده می شود. تمام این حوادث باعث قدرت فضل بن سهل شد.
در سال 196 هـ.ق مأمون رسما اعلان خلافت کرد و او را به عنوان امیرالمؤمنین مورد خطاب قرار دادند. مأمون هم بر مقام و مرتبه فضل بن سهل افزود و فرمانی صادر کرد که از حدود مشرق تا همدان و از شبت تا دریای فارس و دریای مازندران و گیلان در تحت فرمان او باشد و پرچمی مخصوص برای او معین کرد و او را به «ذوالریاستین» یعنی فرمانده لشکر و ریاست امور کشور و دیوان دولتی ملقب کرد.

فضل و روایت حدیث
شیخ طوسی، فضل بن سهل را از اصحاب امام رضا (ع) نوشته است، و به همین جهت سید بن طاووس در کتاب فرج المهموم او را از امامیه شمرده است و می نویسد او شیعه است و از امام رضا (ع) حدیث نقل می کند. می گویند به خاطر اینکه شیعه بود، امام رضا (ع) را برای ولیعهدی برگزید.

کشته شدن فضل بن سهل
مأمون هنگامی که از مرو حرکت کرد و به طرف عراق رهسپار شد، در سر راه خود وارد سرخس شد. او تصمیم گرفت قبل از اینکه وارد بغداد شود چند نفر را باید از بین ببرد، یکی از آنها فضل بن سهل بود. با اینکه فضل از آغاز به او کمک کرده بود و در اثر مساعی او مأمون به خلافت رسید ولی خلفای حیله گر بنی عباس همیشه خادمان خود را پس از به قدرت رسیدن کشتند.
ابوجعفر منصور ابومسلم را کشت، هارون برمکیان را قتل عام کرد و حالا مأمون می خواست فضل بن سهل، وزیر دانشمند و باتدبیر خود را بکشد و بهانه از دست مخالفان خود بگیرد. او هنگامی که وارد سرخس شد و در کاخ دولتی آنجا اقامت کرد، امام رضا (ع) و فضل بن سهل و همه رجال کشوری و لشکری او هم با او بودند، مأمون و فضل در یک ساختمان زندگی می کردند و فاصله زیادی بین آنها نبود.
مأمون با دائی خود، غالب، موضوع را در جریان گذاشت و بسیار مخفیانه عمل کرد. او هم رفت چهار نفر را برای این کار انتخاب کرد، آن چهار نفر عبارت بودند از: غالب مسعودی که سیاه بود، قسطنطین رومی، فرج ریاحی، و موفق صقلبی. آنها را تحریک و تطمیع کردند تا فضل را بکشند و آن چند نفر هم آماده دستور شدند.
یکی از روزها که فضل بن سهل به حمام رفته بود، آن چهار نفر ناگهان به حمام ریختند و فضل را کشتند، و بعد هم از آن جا فرار کردند. در این هنگام اعلام شد که فضل را در حمام کشته اند. مأمون بلافاصله دستور داد هر چه زودتر قاتلان را دستگیر کنند و اعلام کردند هر کس قاتلان را معرفی کند ده هزار درهم به او انعام خواهند داد، و بعد از مدتی آن چهار نفر را دستگیر کردند و نزد مأمون آوردند.
هنگامی که آنها را نزد مأمون بردند، مأمون گفت: «چرا او را کشتید؟» آنها گفتند: «شما امر کردید ما هم او را کشتیم.» ولی مأمون برای اینکه خود را بی تقصیر جلوه دهد، دستور داد آن چهار نفر را کشتند و سر آنها را به عراق برای برادرش حسن بن سهل فرستادند، و خود نیز اظهار مصیبت کرد و از کشته شدن فضل ابراز تأسف نمود و بعد از سرخس به طرف طوس رهسپار شد.
غالب، دائی مأمون، که به وسیله او فضل بن سهل کشته شد، خود از اهل خراسان بود و گفته اند که استاذسیس که در سال 151 هـ.ق در خراسان قیام کرد جد او بوده است، یعنی مراجل (مادر مأمون) که زنی از اهل بادغیس خراسان بود، دختر همین استاذسیس است.
البته روایتی هم هست که مأمون، عبدالعزیز بن عمران طائی و موسی بن عمران بصری و خلف بن عمر مصری و علی بن ابی سعید و سراج خادم را به عنوان قاتلان فضل اعدام کرد.
شیخ صدوق هم در کتاب عیون اخبار الرضا حدیث مفصلی راجع به کشته شدن فضل بن سهل نقل می کند و می نویسد: یاسر خادم گفت: هنگامی که مأمون با امام رضا (ع) و فضل بن سهل از مرو بیرون رفته بودند، در یکی از منازل بین راه نامه ای از حسن بن سهل برادر فضل رسید و برای او نوشته بود: «من در حساب نجوم دیدم که تو در یکی از ماههای امسال بین آهن و آتش کشته خواهی شد. اکنون نظرم این است که تو و علی بن موسی الرضا (ع) و مأمون وارد حمام شوید و حجامت کنید تا مقداری خون از شما بریزد و نحس آن روز موعود برطرف گردد.» ولی سرانجام فضل در سرخس وارد حمام شد و گروهی وارد حمام شدند و او را کشتند، و یکی از قاتلان او ابن ذی القامت پسر خاله فضل بن سهل بود.
فضل بن سهل در روز پنج شنبه دوم شعبان سال 202 و یا 203 هـ.ق درحالیکه چهل و هشت سال از عمرش می گذشت، کشته شد. گروهی از شعرا مانند دعبل و مسلم ابن ولید برایش مرثیه گفتند. بعد از کشته شدن فضل، مأمون نزد مادر او رفت و به او تسلیت گفت و اظهار داشت: «اگر تو فرزندی را از دست دادی، من امروز به جای او برای تو فرزند هستم.» او هم گفت: «چگونه در مرگ او محزون نباشم که او فرزندی مانند تو را برای من گذاشته است.»

بنا بر نقل تاریخ دو گونه قتل او را گفته اند:
الف- با وجود اینکه "فضل" اظهار تشیع می کرد ولی چون محبت های مأمون نسبت به حضرت رضا (ع) را می دید، حسادت کرد و از این رو، دشمنی زیادی در حق آن حضرت کرد. مأمون هم از او دلتنگ شد و خال خود "غالب بن اسود" را مأمور به کشتن او در پنهانی کرد. "غالب" هم با عده ای، روز دوم شعبان سال 202 یا 203 هجری قمری، در حمام سرخس در خفا، او را غافلگیر کرده و کشتند.
ب- وقتی مأمون می خواست خلافت را به حضرت رضا (ع) بدهد، فضل بن سهل (ذوالریاستین) نیز ترغیب و تحریص می نمود. تا اینکه عباسیین در بغداد، در صدد انکار این امر برآمدند، از خلافت مأمون منصرف شده و با عموی او ابراهیم بیعت کردند. بعدا به دستور مأمون، فضل را به همان گونه که در بالا ذکر شد، در حمام سرخس کشتند و حضرت رضا (ع) را مسموم کردند و به جهت تبرئه خود به بغداد نوشت: آن کسی که در امر علی بن موسی، با من مخالفت می کرد از بین رفت.

بعد از فضل، برادرش حسن ابن سهل وزیر شد و دخترش را به عقد مأمون درآورد و آنقدر "ولیمه و شاباش" سنگین و بی نظیر که آن زمان معمول نبود، داد که باعث شگفتی شد و عاقبت هم به علت اینکه در مرگ برادرش، زیاد جزع و فزع می کرد، اختلال حواس پیدا کرد و به همین سبب زندانی شد و در سال 236 هـ ق، درگذشت.


منابع :

  1. شیخ صدوق- عیون اخبار الرضا

  2. سید بن طاووس- فرج المهموم

  3. شیخ طوسی- رجال

  4. شیخ طبرسی- اعلام الوری

  5. شیخ مفید- ارشاد

  6. محمدعلی مدرس خیابانی- ریحانة الادب به نقل از تنقیح المقال و تاریخ بغداد

  7. غلامحسین مصاحب- دایرة المعارف فارسی

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/110942