رابطه دین و سیاست از دیدگاه عرفا

چه رابطه اى بین دین و سیاست در مکتب عرفان وجود دارد؟
آنچه مى توان در اینجا بدان اشاره کرد چند نکته اساسى است:
1- دین داراى سه رکن اساسى است که از آنها به نظام اعتقادى، نظام ارزشى یا اخلاقى و نظام فقهى یاد مى شود. هیچ دینى بدون سه رکن پیش گفته تحقق پذیر نیست، هر چند ممکن است محتواى این ارکان در ادیان مختلف با یکدیگر تفاوت هاى جدى داشته باشند.

2- در شناخت دین، معرفت به هر سه رکن فوق لازم و ضرورى است، اگر فردى تنها به یکى از این سه رکن توجه کرده و آن را فراگیرد، دانش و نگرش دینى او ناقص خواهد بود.

3- متأسفانه به دلیل متفاوت بودن و فهم و نگرش آدمیان و استعدادها و ظرفیت هاى گوناگون و عدم توجه به ارکان دیگر دین، دست کم سه نوع دین شناسى را مى توان در طول تاریخ رهیابى کرد:

الف: دین شناسى متکلمانه که از تأملات عقلى و با مرکزیت نظام اعتقادى به دین نگریسته و سایر ارکان دین را در پیرامون آن تلقى مى کنند.
ب: دین شناسى فقیهانه که از مدخل شریعت و احکام ظاهرى نظام فقهى را اصل پنداشته و دو رکن دیگر را با این دید مى کاود و تبیین مى کند.
ج: دین شناسى اخلاقى که از دریچه احکام اخلاقى و پردازش به باطن اعمال، نظام اخلاقى را رکن اصلى دین انگاشته و دو رکن دیگر را با این نظرگاه مى جوید.

4- آفت یکسویه نگرى براى کیان دین و رشد فکر دینى و کمال یابى جوامع دینى ضایعه اى بزرگ است، اگر به طور مطلق هر یک از سه رکن پیش گفته مساوى با تمام دین فرض گردد، دین به پیکر بى جان تبدیل مى شود،، مبحث رهیافت به دین و ارکان دین.

5- به تدریج در دنیاى اسلام تصور عده اى نسبت به نگرش اجتماعى اسلام تغییر کرد. آنان فرد را بر جمع برترى دادند و او را از جمع جدا کردند و به خودش مشغول داشتند به او توصیه کردند که به اطراف خود نگاه نکند چون تمرکزش را از اندیشه درباره خدا از دست مى دهد. این گروه با برداشت افراطى از آیات مذمت دنیا از یک سو و نیز برداشت هاى افراطى از آیاتى که تحریف بر زهد و تقوا دارد از سوى دیگر، بخش عمده اى از فقه را که دانش اجتماعى زیستن اسلام است بى اعتبار ساختند. بریدن از خلق خدا، گریز از مسئولیت هاى اجتماعى، فاصله گرفتن از قدرت سیاسى جامعه، فرو رفتن در خود با غفلت از اطراف کم ترین آموزه هایى بود که این طیف بر آن پاى مى فشردند. این جریان بستر را براى پدید آمدن تصوف و خانقاه سازى و فاصله گرفتن از مسجد فراهم ساخت.

6- برخى از این بزرگان، پیامبر و مردم عصر پیامبر را چنان وانموده اند که گویى پیغمبر شخص درویشى بوده است که در خانقاهى در مکه مى نشسته است و براى درویش هاى دیگر درس تصوف مى داده است. تصویرى که اینان از قرآن و شخصیت پیامبر عرضه کرده اند تحریف عمدى در تعلیمات اسلامى نبوده بلکه ریشه در نگرش یکسویه به دین و آموزه هاى آن بوده است. چنین نگاهى به دین، بى اعتنایى مطلق به دنیا و به فکر خود بودن را تقویت مى کرد و بى اعتنایى توأم با ترحم را نسبت به مردم افتاده در چاه طبیعت به دنبال مى آورد.

7- بخش زیادى از تاریخ عرفان و عارفان بسیارى پرهیز از ثروت و قدرت و پیشه کردن عجز و فقر را در صدر دنیاگریزى مى دیدند و از این رو دین را از سیاست جدا کرده و آن دو را امرى غیر قابل اجتماع تلقى مى کردند، آنها معتقد بودند که کم کسى است که بتواند در برابر وسوسه هاى قدرت و ثروت مفتون نشود و از این رو بهترین کار این است که گرد آنها نگردد و به عبارت دیگر، دنیا را به دنیا خواهان و دنیا داران بسپارد و براى سلامت و سعادت خود با آن وداع کند.

نیست قدرت هر کسى را سازوار عجز بهتر مایه پرهیزگار
فقر از این رو فخر آمد جاودان که به تقوى ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنى مردود شد که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمى را عجز و فقر آمد امان از بلاى نفس پر حرص و غمان
البته گاهى براى برخى از عارفان علل و انگیزه هایى براى چنین تفکیکى، مددکار بوده است.

8- اما آیا به راستى عرفان اسلامى که از رسول خدا (ص) ریشه گرفته و در آموزه هاى امام على (ع) توسعه یافته به صورتى که بیشتر شاخه هاى عرفان خود را به آن حضرت منتسب مى دانند. میان دین و سیاست انفکاک مى بیند؟ خیر، سیره عملى حضرت محمد (ص) و امیرمؤمنان که در تاریخ ضبط و ثبت است، خلاف این امر را نشان مى دهد، چرا که به تعبیر صدرالمتألهین معلم اول یعنى پیامبر خدا (ص) و معلم ثانى یعنى حضرت على (ع) تمامى ارکان دین را با هم مى دیدند و با هم مى خواستند و با هم آنها را تحقق مى بخشیدند.

رابطه عرفان و سیاست
عرفان یعنی خداشناسی از راه دل و خداپرستی از روی محبت و سیاست یعنی علم و عمل رسیدن به حکومت و حفظ آن. و حکومت هم عبارت است از تدبیر اجتماع. این دو، اگرچه در نظر اول با یک دیگر بی ارتباط می نمایند، در واقع با هم نسبت دارند و بر هم تأثیر می نهند. این تأثیر در بعضی جهات متقابل، و در برخی دیگر یک طرفه و نیز هم مثبت و هم منفی است. و همه این ها در این مقاله در سه نسبت حفاظت، تکمیل کنندگی و بازدارندگی، جمع و مورد بحث واقع شده است.عرفان، یعنی خداشناسی از راه دل و خداپرستی از روی محبت. شناخت خدا دو راه دارد: راه عقل و راه دل؛ عارف، راه دل را انتخاب می کند. انسان، قطع نظر از هر استدلال و تفکری، در دل خود میلی به سوی خدا احساس می کند. این میل کاملا آگاهانه است بدین معنی که انسان می داند به جانب کدام مقصود متمایل است و چه موجودی را می جوید، آنچه دل می جوید. موجودی است که همه کمالات را به نحو مطلق دارد و در نهایت قدس و پاکی است. همه کمالات و همه تقدس ها از او شروع و به او ختم می شود. این اندازه شناخت از خدا، در قلب همه هست و به تعبیر دیگر، این شناخت و این میل یک امر فطری است. این، مبدأ عرفان است و عارف، سلوک خود را از همین جا شروع می کند.

این شناخت فطری برای عارف، به منزله بدیهیات عقلی برای فیلسوف است. فیلسوف که از راه عقل به جانب خدا می رود، از یک سلسله اصول بدیهی عقلی شروع می کند. عارف نیز از همین شناخت قلبی بدیهی همگانی در وادی سلوک پای می نهد. کار او در واقع چیزی جز پرورش همین میل معرفت آمیز نیست. این کار از طرفی با رفع موانع و از طرفی دیگر با ایجاد مقتضیات صورت می گیرد. عارف، هر عملی را که مانع رشد خداگرایی است ترک و هر مهری جز مهر خدا را از دل بیرون می کند. همچنین هر عملی را که موجب تقویت ریشه این محبت است انجام می دهد. عارف، طریق خود را با مرکب عشق طی می کند و مقصدی جز مقام توحید یعنی فنای در حق ندارد. باعث او بر بندگی نه ترس از جهنم است نه طمع در بهشت. او فقط خدا را می خواهد و پس؛ عارف از رهگذر عشق البته به معرفت هم می رسد، حقایق هستی را می فهمد یا به تعبیر بهتر، حقایق هستی در آینه قلب صافی شده او منعکس می گردد.

مراتب توحید را یکی بعد از دیگری شهود می کند تا به مقام توحید ذاتی برسد؛ یعنی به آن جا که جز خدا نبیند؛ نه خود را ببیند و نه هیچ یک از ماسوا را و این از نظر او غایت کمال آدمی است. عرفان، در نگرش شخص عارف به زندگی، تأثیر جامع و نافذ دارد. از نظر عارف، هیچ چیزی در دنیا و حتی آخرت شایسته دلبستگی نیست، علی الخصوص که در دنیا اصلا هیچ امر پایداری وجود ندارد. و «هرچه نپاید، دلبستگی را نشاید» عارف، جز به یاد محبوب سرمدی نمی پردازد و از هرچه او را از این کار باز دارد، گریزان است. او بسته به ظرفیت دل خود، دائم در حال جذبه و مستی و کشف و شهود است. عزت معشوق و غیرت عشق، عارف را از توجه به غیر منع می کند. او تنها با خدا در داد و ستد است و در این معامله، خود را می دهد تا او را بستاند: فنأ فی الله و بقأ بلله. طبیعی است چنین شخصی تنها آن مقدار به کار دنیا می پردازد که حیات جسم او و فراغت او برای عشق ورزی با محبوبش متوقف بر آن است. او دنیا را برای خدا می خواهد. او که نظر به بهشت جاودان و حور و قصورش را کوتاهی فکر می داند، برای نظر به دنیا چه داعی دارد؟ بله او دنیا را همچون سایر عوالم هستی به عنوان مظهری از مظاهر خدا دوست دارد.
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از او است
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از او است

او انسان ها را دوست دارد. دستگیری از آن ها را وظیفه خود می داند. او به گستردن صفات الهی در جامعه بشری علاقه مند است. او آماده شدن اسباب و شرایط عرفان گرایی و عارف شدن همه انسان ها را دوست دارد و به آن می اندیشد و در حد توان در آن می کوشد؛ ولی چنانکه پیدا است، در همه این علاقه ها باز مقصود اصلی خداست. در یک کلام، عارف، دل در گرو وحدت دارد نه کثرت. دغدغه او مقام جمع است، نه مقام تفرقه؛ البته اگر بتواند سعی می کند این هر دو را جمع کند و به مقام جمع الجمع برسد؛ اما این باز آمدن به مقام تفرقه و سعی در جمع آن با مقام جمع، مشروط به از دست ندادن مقام جمع است. مقصود از جمع، همان وحدت و توحید است؛ یعنی فقط به خدا اندیشیدن و نقش هرچیز دیگری را از ضمیر زدودن، و مراد از تفرقه کثرت اندیشه و تشتت خاطر به واسطه ورود ما سوی به قلب است. عارف البته سعی در رسیدن به مقام جمع الجمع دارد و مسلما این مرتبه را اکمل از مقام جمع می داند؛ اما می داند که وصول به آن، کار هر کسی نیست. باده جمع آن چنان مستی آور است که به کم تر کسی که از آن می نوشد اجازه هوشیاری و بازگشت به امور دنیا، از زن و فرزند و رفیق و نان و آب و نام و ننگ می دهد.

از طرف دیگر، عالم تفرقه به حدی غفلت زا است که از هزاران تنی که پای در آن می نهند یکی می تواند خود را برهاند و از آفات آن به میخانه وحدت و جمع پناه برد. آری، جمع بین مقام جمع و مقام تفرقه، کار نوادر است: انبیا و افرادی نزدیک به آن ها اقبال لاهوری از عارفی سخنی درباره بازگشت پیامبر از معراج به این مضمون نقل می کند: سوگند به خدا که اگر من به آن نقطه رسیده بودم، هرگز به زمین باز نمی گشتم. اما سیاست به منزله یک علم، علم رسیدن به حکومت و حفظ آن است و به عنوان یک عمل، تلاش در رسیدن به حکومت و حفاظت از آن است و مقصود از یک انسان سیاسی در این مقال، فردی است که علما و عملا سیاسی است: علم رسیدن به حکومت و حکومت کردن را می داند و در نیل به حکومت تلاش هم می کند. حکومت نیز عبارت است از تدبیر اجتماع. حاکم، مدیر و رهبر جامعه است و جامعه را بر اساسی خاص و به سوی هدفی معین، هدایت می کند؛ البته آن اساس و آن هدف هرگز نمی تواند از عدالت بیگانه باشد؛ چه جامعه یک کل است و قوام هر کلی، به اعتدال آن است؛ چنان که کمال آن نیز در سایه اعتدال به دست می آید. آری، فن حکمرانی عبارت است از فن اجرای عدالت و چنان که سقراط می گوید، حکمران از آن حیث که حکمران است، نفع خود را نمی طلبد؛ بلکه نفع افرادی را می خواهد که تحت حکومت او هستند و عدالت او به همین وابسته است. ملاک عدالت او رعایت حقوق افراد حوزه حکومت او است.

در هر حال، سیاست ورزی یعنی پرداختن به تدبیر امور اجتماع به منزله یک کل و یک مجموعه از افراد انسانی. اجتماع، جوانب مختلف و ساحت های متفاوت دارد که البته یکی از آن ها حیات معنوی و دینی و عرفانی است. ولی آشکار است که انسان ها در دنیا زندگی می کنند و حیات معنوی آن ها نیز در همین دنیا و در جنب حیات مادی آن ها تحقق پیدا می کند. مقصود این که اگر حاکم می خواهد به حیات معنوی مردم نیز نظر داشته و از آن غافل نباشد که باید هم چنین باشد و این امر البته در نسبت با جوامع گوناگون متفاوت است، این حیات را در ارتباط با حیات ماد ی و دنیایی مردم مد نظر قرار می دهد و در همه حال، فراموش نمی کند که او رهبر یک جامعه انسانی است که در دنیا با همه لوازم و توالی و مقارناتش زندگی می کند. حاصل این که یک حاکم و رهبر سیاسی با یک پیر و مرشد عرفانی تفاوتی از زمین تا آسمان دارد و عهده دار اداره امور مردم در عالم تفرقه و کثرت است، نه عالم جمع و وحدت؛ حتی آن جا هم که به حیات معنوی مردم دل مشغول می دارد، نگاه او با نگاه یک رهبر معنوی و یک پیر، تفاوت دارد و او در هر حال به منزله یک قائد سیاسی، ناگزیر از غور و غوص در دریای تفرقه است و هیچگاه نمی تواند از امور عالم و آدم در همین زمین خاکی غافل باشد و این غفلت برای او گناهی نابخشودنی است. سیاست نیز همچون عرفان، لوازم خود را دارد و اثر آن در انسان اگر نافذتر و قوی تر از عرفان نباشد، سطحی تر و ضعیف تر نیست.

هر کدام از این دو، برای اهلش جذبه ای بسیار نیرومند دارد و تمام شخصیت آن ها را تحت تأثیر خود قرار می دهد. اولا سیاست، هرقدر سالم و پاک باشد و انسان سیاسی، هر اندازه جانب صلاح و تقوی را نگه دارد، بالاخره پرداختن به امور دنیا و مشغول شدن به عالم تفرقه است. در سیاست، دغدغه نان و آب و مسکن و امنیت مردم است، اندیشه کردن از دشمن داخلی و خارجی است. هوشیاری کامل دائمی نسبت به اطراف است. بدیهی است استمرار در این معنی آدمی را از لذت خلوت و پرداختن به خود و درون گرایی و سیر در عوالم معنویت و توجه به آفاق عشق و زیبایی های آسمانی بازمی دارد. انسان را از جهان، با خبر، اما از جان بی خبر می سازد.
ثانیا از آن جا که حکومت، بدون قدرت قابل تصور نیست، بیم آن هست که حاکم تنها همان به قدرت بیندیشد، خصوصا که قدرت طلبی و ریاست دوستی، از قوی ترین میل ها در طبیعت آدمی است و حکومت و سیاست را از همزادش که عدالت باشد، جدا کند. این خطر هست که حاکم به نام تدبیر اجتماع و اداره امور مردم و تأمین مصلحت و امنیت آنان، هرکاری را صرفا برای مصلحت و امنیت خود انجام دهد و فقط به حفظ قدرت خود و منافع خود فکر کند و ملاک عدل و اعتدال را همین بداند. در آن صورت، سیاست، عرصه ای خواهد شد برای کشتن همه فضیلت ها و بر باد دادن همه معنویت ها.
به ویژه در نظر داشته باشیم که در میدان سیاست، اسباب فضیلت کشی و معنویت گریزی و بروز ددمنشی های آدمی بیشتر از هرجای دیگر فراهم است. در سیاست قدرت هست، عرصه عمل گسترده تر است، حریفان بیش ترند، و مورد نزاع، قدرت و ریاست است که برای انسان، قوی ترین جاذبه ها را دارد و از شیرین ترین متاع های دنیوی است و به علاوه در سایه آن، به همه متاع های این بازار می توان دست یافت: «کل الصید فی جوف الفرا» و بدیهی است که آتش نزاع در چنین اوضاعی، افروخته تر و شعله ورتر می شود و نقطه ای از ساحت های معنوی و اخلاقی آدمی نیست که از این آتش در امان بماند. این طبیعت سیاست است، اگر صرفا با قدرت مساوق شود و از حق و عدالت فاصله گیرد. و مع الاسف سیاست در مقام واقعیت، همواره چنین بوده است و از سیاست در مقام حقیقت و مقام تعریف که همان تدبیر امور اجتماع بر پایه عدالت باشد، بهره ای کم و نشانی نادیدنی داشته است چون کور سویی در ظلمت بی پایان تنها کسانی توانسته اند بین قدرت و عدالت جمع کنند که نشانی از قوت بازوی ایمان و اخلاص علوی در آن ها بوده است و علی در همه تاریخ، مثل اعلای این اجتماع و حجت خدا بر همه اهل سیاست است. با این وصف، انسان ها از سیاست و حکومت، گزیری ندارند: «لا بد للناس من أمیر بر او فاجر» (نهج البلاغه، ص 82) انسان تنها در سایه اجتماع می تواند زندگی کند. حیات وحشیانه، یعنی زندگی با تنهایی برای او ناممکن است.

او نمی تواند همه نیازهای خود را خود بر آورد. باید به مدینه روی آورد و از توحش، به تمدن و تجمع پناه جوید. اجتماع، وحدتی از کثرت افراد است و هر وحدتی به نظمی قائم است. نظم و انتظام جامعه بشری هم متوقف بر استقرار یک مرکز فرماندهی و تصمیم گیری و تدبیر در آن جامعه است و این یعنی همان حکومت. حکومت صرف نظر از آن که منتخب مردم باشد یا نباشد، امری ناگزیر برای آدمیان است. در زیر سایه حکومت است که مردم می توانند در کنار هم زندگی کنند و حوائج یک دیگر را بر آورده سازند. بدون حکومت، هرچند حکومت مستبد، حتی حیات معنوی هم برای آدمیان نا ممکن است؛ چون ماده و معنا در این دنیا به هم متصل و در جنب یک دیگرند؛ باری در این که پدیده حکومت از اسباب عمده و اصلی سعادت انسان است، هیچ شکی نیست. آدمی حتی بدون عرفان می تواند به مراحل بسیاری از سعادت برسد؛ اما بدون حکومت، مطلقا. عرفان البته از نمودهای عالی انسانی و از ساحت های زیبای وجود اوست؛ اما بدون آن نیز می توان به سعادت یافت: سعادت مادی و حتی معنوی، اگرچه به سعادت کامل، هرگز. اما با حذف سیاست و حکومت از حیات انسان، دیگر هیچ چیز جز مرگ برای او باقی نمی ماند.

اما این دو پدیده متضاد، عرفان و سیاست، چه نسبتی با هم دارند و چه تأثیری بر هم می گذارند؛ دو پدیده ای که یکی آسمانی و دیگری زمینی است؛ یکی معنوی و دیگری ماد ی است، یکی متعلق به مقام جمع است و دیگری مربوط به مقام تفرقه، یکی تدبیر امور درون است و دیگری تدبیر امور بیرون، یکی ما را به اعماق عالم وحدت و انفراد می کشاند و با خدا متحد می سازد و دیگری به عالم کثرت و اجتماع می برد و با هزاران رشته به ماسوا می پیوندد، یکی خود حقیقی ما را می شکوفاند و دیگری، چه بخواهیم و چه نخواهیم در روزمرگی گم و در وجود دیگران غرقمان می سازد. آری، این تفاوت ها بین عرفان و سیاست هست. اما عجیب این جا است که ما به عنوان یک انسان باید هر دو را داشته باشیم و هر دو را در یک ترکیب عالی و معتدل جمع کنیم؛ اما کم اند آن ها که در این راه قدم می نهند و کم ترند آن ها که به مقصد می رسند.باری عرفان و سیاست بر یک دیگر تأثیر می نهند و این تأثیر در بعضی جهات متقابل و در برخی دیگر، یک طرفه است و نیز این اثرگذاری هم مثبت و هم منفی است:

1. حفاظت این تأثیر یک طرفه است، از جانب عرفان است بر سیاست.
عرفان حافظ سیاست است. سیاست با قدرت همراه است. فرد سیاسی، همیشه در پی دستیابی به قدرت و نگه داری آن است و باز همان طور که گذشت، این خطر برای هر سیاستمدار و حکومت گری وجود دارد که تنها به قدرت بیندیشد و حق و عدالت را فراموش کند. آنچه ایمن دارنده سیاست از این خطر است، اخلاق و تقوا است. عرفان که امری فراتر از اخلاق و تقوا به معنی متداول آن است، به طریق اولی سیاست و سیاستمداران را از این خطر حفظ می کند. برای یک عارف، ظلم و حق گریزی نا مفهوم است. چگونه ممکن است سیاستمدار و حاکمی که تربیت عرفانی یافته، قدرت را جز برای اقامه حق و عدل بجوید و در حوزه حکمرانی خود، ظلمی به کسی روا دارد؟ عرفان حقا دارویی قوی و مؤ ثر برای این درد مزمن سیاست است؛ دردی که سیاست در همیشه تاریخ به آن گرفتار بوده تا آن جا که عموما این عارضه را ذاتی آن پنداشته اند و از مفهوم سیاست و حکومت چیزی جز ظلم به ذهن ها متبادر نمی شود.

2. تکمیل کنندگی این تأثیر، متقابل است.
عرفان، مکمل سیاست به معنی متعارف است. سیاست به معنی متعارف، تدبیر جنبه ای خاص از امور ماد ی و دنیوی اجتماع است و با امور معنوی کاری ندارد. مدیریت سیاسی، فن اجرای عدالت در قلمروی از حیات مادی جامعه است؛ اما سیاست کامل و ایده آل چیزی بیش از این است، انسان ماده محض نیست؛ معنی هم هست. او گذشته از آن که حیاتش در سرای دیگر اساسا معنوی است، در همین دنیا هم نیمی از زندگی و هستی او معنوی است و از آن مهم تر، حیات معنوی او در آخرت، در دنیا و در جنب زندگی مادی او رقم می خورد؛ بنابراین در تدبیر امور جامعه بشری ضرورتا این امر باید لحاظ گردد. بدون در نظر گرفتن این نکته، تعریف حکمرانی که فن اجرای عدالت است، به طور کامل محقق نخواهد شد؛ چه، مقتضای عدالت، تناسب و توازن است و حذف این نکته از برنامه تدبیر اجتماع، موجب ناموزونی آن برنامه و در نتیجه عدم تعادل حیات اجتماعی و فردی انسان ها می گردد. البته این بدان معنی نیست که ریزه کاری ها و دقایق سلوک عرفانی انسان ها باید در برنامه ریزی سیاسی مورد توجه قرار گیرد. ابدا، آن داستانی دیگر است. اساسا سلوک عرفانی، امری فردی است و برای هر انسانی دستورات خاصی لازم است که خود او یا استاد او باید آن را تشخیص دهد. مقصود ما آن نیست که این دقایق تربیتی باید در برنامه های سیاسی و حکومتی مورد نظر قرار گیرد و نمی خواهیم عرفان را با سیاست خلط کنیم؛ اما مسئله این است که یک رهبر سیاسی ایده آل و یک حاکم به معنی کامل، به ویژه از نظر اسلام هرگز نمی تواند حیات معنوی انسان ها را از نظر دور بدارد و از تعریف انسان از منظر عرفان که تعریف واقعی انسان نیز همان است، غافل باشد.

از نظر اسلام، رهبر یا امام، چنین فردی است. او کسی است که به حیات معنوی و مادی آدمیان، هر دو توجه دارد و عالم تفرقه و عالم جمع، هر دو را در نوردیده است. وحدت و کثرت را با هم دارد؛ یعنی به اصطلاح، به مقام جمع الجمع رسیده است. به تعبیر دیگر، هم یک عارف به معنی متعارف، و هم یک سیاستمدار به معنی معمول است .با این آیه که در شأن علی بن ابی طالب نازل شده آشناییم: «انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاه و یؤتون الزکاه و هم راکعون؛ همانا ولی شما خدا و رسول او است و کسانی که ایمان آورده، نماز را بر پای می دارند و در حال رکوع زکات می دهند.» (مائده/ 55) معنی ظاهری آیه آن است که ولی شما بعد از خدا و رسول، علی بن ابی طالب است که در مسجد در حال رکوع، انگشتر خود را به فقیر بخشید؛ اما به نظر می آید که در ورای این معنی ظاهری، معنایی باطنی ناظر به همین مطلب وجود دارد که ولی جامعه اسلامی باید به مقام جمع الجمع نایل شده باشد. رکوع، رمزی است از مقام جمع، و زکات نشانی از مقام تفرقه است. حال خواه این معنی در آیه باشد خواه نباشد، این که رهبر امت اسلامی باید واجد هر دو مقام جمع و تفرقه و دارای هر دو مرتبت عرفان و سیاست باشد، موضوعی است از نظر منطق اسلام، مسلم و مؤید به دلایل محکم در قرآن و حدیث و امام علی نیز به منزله یک ولی و یک رهبر کامل چنین بود. در زمان غیبت رهبران آسمانی و اولیای منصوص علیه نیز کسانی که منصب رهبری را عهده دار می شوند باید در حد توان و ظرفیت خود، این جامعیت را داشته باشند؛ چنان که آحاد امت مسلمان نیز باید در این طریق گام بردارند.

همین طور سیاست، مکمل عرفان به معنی معمول آن است. عرفان بما هو عرفان، مقتضی همدردی با انسان ها است. یک عارف حقیقی هرگز نمی تواند از غم دیگران فارغ باشد: غم ارشاد و دستگیری آن ها و حتی غم دنیای آن ها همدردی با مردم و احسان به خلق خدا از بزرگ ترین فضایل اخلاقی است. حال چگونه ممکن است در عرفان که افقی برتر از افق اخلاق است، از این فضیلت نشانی نباشد؛ اما از آن جا که دنیای عشق ورزی با معشوق حقیقی و سیر و سلوک و کشف و شهود بسیار پر جاذبه است، عادتا نا ممکن است کسی که وارد آن می شود، بتواند به چیزی دیگر بیندیشد و تحت تأثیر کشش های عالم تفرقه واقع شود. غم عشق، چنان پر هیمنه و با صولت است که وقتی به خانه دل عارف حمله ور می شود غم های دیگر را می برد. عارف در مستی های عشق و معرفت از خود بی خود می شود و در آن حال نمی توان از او توقع التفات به امور دیگران و حتی امور خودش را داشت و این هرچند برای انسان از جمله عالی ترین درجات کمال است و او را تا سراپرده محبوب واقعی بالا می برد، اما هنوز نه کمال نهایی انسان است و نه حتی کمال غایی خود عرفان به معنی حقیقی اش. عارف کامل به اینجا که برسد، غم تازه اش آغاز می شود؛ غم دستگیری سایر انسان ها و هدایتشان به مقامی که خود رسیده است و حتی غم دنیای انسان ها. آری، انسان دوستی و رفع حوایج مردم از میوه های درخت عرفان است. عارف باید به قدر توان و فرصت خود به درون اجتماع بیاید و به برآوردن نیازهای مردم بپردازد و حتی اگر توانست، به تدبیر امور جامعه در بالاترین سطوح هم اشتغال ورزد و این یعنی همان سیاست. عارف بدون بازگشت به خلق و سیر در میان آنان، نه انسان کامل می شود و نه حتی عارف کامل. پیامبران که انسان های کامل و عارفان حقیقی بوده اند، چنین بوده اند.

3. بازدارندگی
این تأثیر نیز متقابل، اما منفی است؛ بر عکس تأثیرهای قبلی که مثبت بود. آری، هم عرفان بازدارنده آدمی از سیاست است، و هم سیاست، بازدارنده او از عرفان؛ ولی این تأثیر نه به طبیعت عرفان بما هو عرفان مربوط می شود و نه به سیاست از آن نظر که سیاست است؛ بلکه متعلق به شخصی است که حامل آن هاست؛ یعنی فردی که می خواهد یا باید هم عرفان گرا باشد و هم سیاست ورز. به تعبیر دیگر، این تأثیر ناشی از کمی ظرفیت انسان هاست و الا چنان که دیدیم، عرفان حقیقی و سیاست حقیقی با هم تعارضی ندارند؛ اما از آن جا که این انسان ها هستند که محل عرفان و سیاست واقع می شوند و به بیان دیگر، ما عارف و سیاستمدار داریم نه عرفان و سیاست، جز در معدودی افراد برگزیده، هرگز عرفان و سیاست به طور کامل محقق نمی شود و دو مقام واقعیت و مقام حقیقت با هم انطباق پیدا نمی کنند.

در هر حال، بیان مطلب این است که عارفان همواره در معرض سیاست گریزی هستند (نه تنها سیاست گریزی، حتی مردم گریزی و بالاتر از آن بی اعتنایی به امور دنیوی خود و خانواده و کسان خود). جاذبه عوالم عشق و معرفت و تکالیف و ریاضاتی که مقتضای این عوالم است، به آدمی حتی مجال فکر کردن به امور دنیا را نمی دهد؛ چه رسد به عمل کردن و گاهی ممکن است اساسا عقل معاش او را تعطیل کند. بدیهی است در این صورت، عرفان گرایی مانع سیاست ورزی است. عملا هم، عارفانی که به سیاست پرداخته باشند، در تاریخ انگشت شمارند. سیاست ورزان نیز در معرض عرفان گریزی قرار دارند. دنیای سیاست هم جاذبه های خود را دارد؛ بلکه اساسا از آن جا که سیاست، تدبیر امور دنیا است و انسان بالطبع موجودی ماد ی و دنیوی است و معنویت گرایی، خصوصا عرفان گرایی او بالاکتساب است، مغناطیس سیاست برای او بسیار قوی تر از عرفان است. سیاست حتی اگر با عدالت هم مقرون باشد، باز امری متعلق به دنیا و عالم کثرت است؛ چه رسد به سیاست بیگانه با عدالت. وقتی شخصیت آدمی در دنیای سیاست شکل گرفت و دل و جانش با صدها رشته به دنیا مربوط شد، توجه به عرفان برای او از جمله دشوارترین کارها خواهد بود.
جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا می ماندش نی لطف و فرنی به سوی آسمان راه سفر

در آن صورت، سخن گفتن از عرفان برای او افسانه پردازی است. دنیای واقعی او دنیایی است که عرفان در آن غریب می نماید و بوی عرفان در مشام او همچون بویی است که در بازار عطاران به مشام آن دباغ رسید و او را بیهوش و رنجور ساخت.


منابع :

  1. محمد حکاک- قبسات شماره 24- مقاله عرفان وسياست

  2. حميد پارسانيا- مركز آموزش و پژوهش سازمان تبليغات اسلامى- مقاله عرفان و سياست- ص 88

  3. محمدرضا كاشفى- دين و فرهنگ- فصل دوم (دين ‏شناسى)

  4. رسول جعفريان- خانقاه‏ سازى از قرن هفتم تا نهم هجرى و نقش آن در كاهش تحرك اجتماعى مسلمانان ج1- ص 260-272

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/111231