توافق یا تعارض میان دین و فلسفه یا حکمت و شریعت مسأله ای است که از روزگاران پیشین ذهن انسان را به خود مشغول کرده است. وقتی به تتبع تاریخ فکر انسانی می پردازیم، می بینیم که مسأله فلسفه و دین به صورت اشکالی بزرگ در هر دینی و در ضمیر هر انسانی موجود بوده است. پیش تر فلاسفه یونان، سپس فیلون یهودی و در ادامه، مدرسه اسکندریه و نیز متفکران مسیحیت و آبای کلیسا و همچنین متفکران اسلامی به حل آن کوشیده اند؛ هر چند اسلام چون با اساس فلسفه، یعنی تعقل و تفکر بیش از همه ادیان آشنایی داشت، بیشتر از همه توانست در مقابل سیطره فلسفه و هجوم افکار فلسفی پایداری کند و قواعد عقلی را برتابد و در خود مستهلک کند. میان متفکران اسلامی، بعضی در صدد جمع آن دو برآمده اند.
فارابی کوشیده است تا میان صورت فلسفه و دین، هماهنگی تفصیلی ایجاد کند. به نظر او، این دو در مرتبه باطن مشترک معنویند و میان آن دو، فرق جوهری نیست و اختلافی میان حکیمان و انبیا وجود ندارد. برخی دیگر، به تعارض آن دو قائل هستند و به شدت به مبارزه با فلسفه و علوم عقلی پرداخته و در بستر مرگ، سخن از صدق الله العظیم و کذب ابن سینا گفته اند یا شعار «الفلسفه اس السفه»، فلسفه اساس هر گونه سفاهت است را سروده اند. عده ای نیز آن دو را دو علم مستقل می دانند که با هم اختلافی ندارند.
کندی می گوید: «فلسفه و دین هر دو علم به حق هستند که البته حدود فلسفه را کمتر از عقل می داند.» بعضی دیگر ضمن قول به استقلال، حدود و وظایف هر کدام را جدا از دیگر دانسته اند: دین و فلسفه هر کدام را طریق و مبنایی خاص است و هر چیز را از راه خودش باید کشف کرد. به حکمت، این ره نمی شود طی. حکمت ایمانی غیر از فلسفه یونانی است. مسائل فلسفی را باید در فلسفه طرح کرد و مسائل دینی را از طرق مأثور انبیاء و ائمه دین باید فهمید؛ البته ممکن است در مواردی فلسفه بتواند به کمک اصول عقاید ارباب مذاهب بیاید؛ ولی نه این که مسائل یک علم را در دیگر علم خلط کنند.
برخی از پیروان مکتب تفکیک نیز نسبت دین و فلسفه را نه تباین کلی، بلکه عدم تساوی کلی می داند و تصریح می کند که «بدیهی است که فلسفه ذاتا نمی تواند با داده های وحیانی تساوی کلی داشته باشد.» میان فیلسوفان غربی نیز می توان از اگوستین و احتمالا توماس اکوئیناس برای نظریه جمع و کانت و کارل بارث در استقلال توأم با محدودیت عقل نام برد. فلوطین، فیلسوف اسکندرانی به نام تاریخ است که خواسته یا ناخواسته در افکار فیلسوفان بعد از خود چه مسیحی یا مسلمان، تأثیر ژرف و غیر قابل انکاری گذاشته است. مطالعه کتاب های تاریخ فلسفه اسلامی و کلام مسیحی گواه آشکار این مدعا است.
عنوان نوافلاطونی «Neoplatoniam» را نه خود فلوطین اختیار کرده است، نه استاد او و نه شاگردانش؛ بلکه محققان اروپایی در اواسط قرن نوزدهم برای متمایز کردن نظام فلسفی افلوطین از فلسفه افلاطون (427 - 347 ق. م) این عنوان را به کار بردند. اطلاق این عنوان برای این است که نشان دهند این فلسفه در اصل بر نظریات افلاطون و ارسطو مبتنی است. افلوطین معتقد بود به رغم انتقادهای ارسطو از افلاطون، اساس مابعدالطبیعه ارسطو افلاطونی است. او مانند استادش آمونیوس معتقد بود که آرای افلاطون و ارسطو از اساس یکی است؛ بدین سبب، فلسفه او هم از فلسفه افلاطون و هم از فلسفه ارسطو متأثر بود. به اعتقاد او جمع این دو ممکن است؛ زیرا اختلاف ارسطو با استادش در جزئیات بود نه در اصول کلی؛ به همین دلیل، این فلسفه را نوافلاطونی و فلاسفه ای را که پیروان آن بودند، نوافلاطونیان یا افلاطونیان جدید نامیدند. به طور معمول و متعارف، افلوطین را بنیانگذار مکتب و فلسفه نوافلاطونی می دانند؛ هر چند برخی استاد او آمونیوس ساکاس را مؤسس این نحله فلسفی به شمار می آورند.
ویژگی های تفکر فلسفی فلوطین و نوافلاطونیان
1. غلبه عنصر عاطفه و عرفان: او اندیشه وری عارف مشرب به شمار می رفت که جوهر و هدف آموزه هایش سعی در تجرید و رهایی روح از قیود جسمانی بود. در ژرفای اندیشه های فلسفی او عنصر عاطفه و افکار عرفانی بسیار پر رنگ است.
2. اندیشه ورزی: او همه توجهش وقف اندیشه بود.
3. جهان گریزی: آموزه های وی همه در جهت ترک دنیا و علایق دنیایی است؛ بدین جهت از هر گونه فعالیت اجتماعی سیاسی بیزاری می جوید.
4. روح گرایی
5. التقاط بین آرای افلاطون و ارسطو: مکتب فلوطین، التقاطی بین آرای افلاطون و ارسطو است. نوافلاطونیان می گفتند آکادمی اول از نو باید احیا شود. در عین حال از آرای ارسطو هم صرف نظر نمی کردند؛ گرچه غلبه با آرای افلاطون بود.
6. معارضه با مسیحیت: نوافلاطونیان در برابر فعالیت روز افزون مسیحیان قیام کردند؛ برای این که مسیحیت را ریشه کن کنند. آن ها کوشیدند الاهیات کاملی براساس مکالمات افلاطون و کاهنان و اسطوره های قدیم یعنی اسطوره های یونانی، مصری و مشرق نزدیک بنا نهند و فلسفه افلوطین را بسط داده، آن را تکمیل کنند؛ البته فلوطین خود با دین مسیح مخالفتی نداشته است.
7. عقلانیت افراطی و توجه بسیار به عقل
8. اسطوره گرایی و دوراز حقیقت بودن: چنان که گفته شد، آنان برای مقابله با مسیحیت، الاهیاتی بنا نهادند که تا حدی بر اسطوره های قدیم مبتنی بود. بعد این مکتب در دست یامبلیخوس و پیروان او به صورت مجموعه ای از موجودات اساطیری درآمد.
هدف و غایت
فلوطین مقصد فلسفه را بیدار کردن انسان می داند تا در راه بازیافتن حقیقت خویش بکوشد؛ بدین سبب، فلسفه بیش از آن که درس باشد، دیالکتیک و سیر است. سیر از جهان حس به جهان معنا به تعبیر دیگر، غایت فلسفه از نظر او چیزی جز رستگاری از طریق بازگشت جان آدمی به مبدأ نخستین نیست؛ تجرید و رهایی روح از قیود جسمانی؛ البته این بازگشت خود یک سیر و سلوک عرفانی است؛ بدین جهت، فلسفه او عمیقا با عرفان و راز داری در آمیخته است. شاگرد نامدار او فرفوریوس نیز چنین عقیده ای داشت. او نیز هدف فلسفه را رستگاری نفس یا روح انسان می دانست.
روش
فلسفه او نه تنها شامل منطق، جهانشناسی، روان شناسی، علم مابعدالطبیعه و علم اخلاق است، بلکه نظریه دین و عرفان را نیز در بردارد؛ بدین لحاظ، روش او بر نوعی سیر و سلوک عرفانی مبتنی است. او آشکارا تجربه عرفانی را منتهی فضیلت و کمال فیلسوف می داند و خود نیز این کمال را داشته است؛ البته روش او بیشتر اندیشه ورزی است تا عمل گرایی؛ هر چند فرفوریوس بر جنبه های عملی بیشتر تاکید داشت و یامبلیخوس علم و اندیشه را مقدمه عمل می دانست و معتقد بود آن چه انسان را به وصال خدا می رساند، علم نیست؛ هر چند علم، خود مقدمه راه است.
فلوطین هر چند در عصری می زیست که مسیحیت در روم رو به رشد بود و به رغم تأثیری که آموزه های او در مسیحیت داشت، خود تماس چندانی با این دین نداشت و با آن نیز مخالفت نمی ورزید؛ البته آموزه های او بر جنبه دینی خاصی مشتمل بود که با جنبه فلسفی آن تفاوت داشت. هر چند منظور از دین در نگاه فلوطین بر وحی «شریعت» مبتنی نیست، دین بر گرفته از آرای متافیزیکی (حکمت) است؛ البته ممکن است دین فلسفه با دین وحیانی مشترکات فراوانی داشته باشد و چه بسا مورد اختلاف قابل توجهی بین آن دو به چشم نخورد؛ چنان که درباره فلوطین چنین می گویند. امیل بریه، از دین او به دین معقول تعبیر می کند و برای آن دو ویژگی عمده قائل است.
اول: اعتقاد به الوهیت اجرام فلکی یعنی ستارگان.
دوم: مجموعه ای از اعمال و مناسک و ادعیه و تسخیر ارواح و اذکار و اوراد جادویی؛ البته دین از نظر او امری شخصی و فردی بود. از نظر وی انسان باید در وجود خود سیر معنوی داشته باشد و به همین دلیل به مراسم مذهبی در اجتماع بی اعتنا بود. به تعبیر کاپلستون مذهب نوافلاطونی به واقع پاسخ عقلی مذهبانه به آرزوی زمان خود برای نجات و رستگاری شخصی بود. در نگاه فرفوریوس نیز دین جایگاه مهمی داشت. او انسان با دیانتی بود که خدا را همواره شاهد و ناظر کردار و گفتار خود می دانست. هر چند از مخالفان مسیحیت و دیگر ادیان رسمی زمان خویش بود، می گفت دین واقعی این است که آدمی همیشه کار نیک کند نه آن که گاه گاهی به اعمالی که بر او امر شده است بپردازد؛ البته حمله او به مسیحیت به سبب ناسازگاری ها و تناقض های آشکار در اناجیل و ضد الوهیت مسیحیت بود.
او بر خلاف استادش که بیشتر به خداشناسی دینی و جنبه های نظری دین می پرداخت، به جنبه عملی (هر چند در بعد فردی) تاکید داشت و معتقد بود که دیندار حقیقی، همیشه در دعا و نماز و قربانی نیست؛ بلکه دینداری را در اعمال خود اجرا می کند و می گفت: «خداوند کسی را برای شهرت و اعتبارش یا برای راه پوچی که به کار می گیرد به خود نمی پذیرد. بلکه کسی را به خود می پذیرد که موافق آن چه می گوید و دعوی دارد زندگی کند.» هر چند یامبلیخوس پا را فراتر گذاشت و شرکت در مراسم مذهبی را مقدم بر فلسفه.
مابعدالطبیعه فلوطین
ما بعدالطبیعه فلوطین با نوعی تثلیث مقدس آغاز می شود. او سه درجه یا طبقه کلی در عالم هستی (غیر از عالم طبیعت) قائل است که عبارتند از «احد»، «عقل» و «نفس». این سه، بر خلاف اقانیم سه گانه مسیحی از حیث مرتبه با یکدیگر برابر نیستند؛ بلکه هر درجه، در عین پیوستگی با درجه دیگر، خصوصیت ویژه و متفاوت با دیگر درجات را دارد. نزد او، احد از همه بالاتر و فوق وجود و ادراک و تعقل است. او عین خیر و نیکی است. عقل را صادر اول و نخستین اقنوم شایسته اتصاف به وجود می داند که از احد فیضان می کند. نفس نیز صادر دوم و افاضه شده از عقل است که صفت بارز او تدبیر جهان ماده و حرکت و حیات است. او در نظریه اقانیم ثلاثه بین نظر سه فیلسوف جمع کرده و از آن هاتأثیر پذیرفته است. احد را از افلاطون، عقل را از ارسطو، نفس را از رواقیون اخذ کرده است.
امیل بریه در این باره می نویسد: «واقع امر این است که پلوتینوس اصل نظر خود را درباره احد از رساله پارمیندس و همچنین دفتر ششم رساله جمهوری افلاطون اقتباس کرده است.» و درباره عقل با ارسطو موافقت داشت که در علم عالم و معلوم اتحاد دارند و قائل به وجود معقولات خارج از عقل نبود، و همچنین درباره نفس طبق رواقیان، نفس عالم وجود دارد. این نفس مدبر عالم محسوس است؛ البته او در این موارد ابتکاراتی داشته که در معاصران وی تأثیر بسیار نهاده است.... او می گفت مراتب موجودات الاهی در همین اقانیم سه گانه که شر در آن ها راه ندارد، متوقف می شود، او عالم را سلسه مراتبی می دید که از جسم به نفس، از نفس به عقل، و از عقل به آن چه ماورای مراتب و خیر محض و فعل تام است و وی آن را احد می خواند، منتهی می شود.