نمونه هایی از شهادت طلبی مسلمین در صدر اسلام

در سفیة البحار، داستانی از مردی به نام "خیثمه" نقل می کند که چگونه پدر و پسری برای نوبت گرفتن در شهادت با یکدیگر منازعه داشتند. می نویسد که هنگامی که جنگ بدر پیش آمد، این پسر و پدر با همدیگر مباحثه و مشاجره داشتند. پسر می گفت من می روم به جهاد و تو در خانواده بمان و پدر می گفت: خیر، تو بمان من می روم به جهاد. پسر می گفت من می خواهم بروم کشته بشوم! پدر می گفت من می خواهم بروم کشته بشوم! آخرش قرعه کشی کردند و قرعه به نام پسر در آمد. او رفت و شهید شد. بعد از مدتی پدر، پسر را در عالم رؤیا دید که در سعادت خیره کننده ای است و به مقامات عالی نائل آمده است. به پدر گفت: پدر جان! انه قد و عدنی ربی حقا؛ یعنی آنچه که خدا بما وعده داده بود، همه حق و همه راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد. پدر پیر آمد خدمت پیامبر اکرم (ص) عرض کرد یا رسول الله، اگر چه من پیر شده ام، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است، اما خیلی آرزوی شهادت دارم. یا رسول الله، من آمدم از شما خواهش کنم، دعا کنید که خدا به من شهادت روزی کند. پیغمبر اکرم (ص) دعا کرد: خدایا برای این بنده مؤمنت شهادت روزی بفرما. یکسال طول نکشید که جنگ احد پیش آمد و این مرد در احد شهید شد.

داستان شهادت طلبی عمروبن جموح در صدر اسلام
مرد دیگری است بنام عمرو بن جموح، اتفاقا یک پایش لنگ بود و به حکم قانون اسلام از این آدم برداشته شده بود «لیس علی الاعرج حرج» (فتح/ 17)؛ «بر انسان لنگ گناهی نیست و تکلیفی ندارد». جنگ احد پیش آمد، این مرد چند پسر داشت، پسرهایش سلاح پوشیدند، گفت: منهم باید بیایم شهید بشوم، پسرها مانع شدند گفتند: پدر، ما می رویم، تو در خانه بمان، تو وظیفه نداری، تو چرا می خواهی به جهاد بیایی؟ پیرمرد قبول نکرد، رفتند سران فامیل را جمع کردند که مانع پیرمرد بشوند، هر چه گفتند پیرمرد گوش نکرد. گفتند ما نمی گذاریم تو بروی، پیرمرد آمد خدمت پیغمبر اکرم (ص) گفت یا رسول الله! این چه وضعی است؟ چرا بچه های من مانعند، چرا نمی گذارند من شهید بشوم، اگر شهادت خوب است، برای منهم خوب است، منهم می خواهم در راه خدا شهید بشوم. رسول اکرم (ص) فرمود: مانعش نشوید، این مرد آرزوی شهادت دارد. بر او واجب نیست، ولی حرام هم نیست، آرزوی شهادت دارد، مانعش نشوید. خوشحال شد، مسلح شد و آماده جهاد گشت. وقتیکه آمد میدان جنگ، یکی از پسرهایش چون می دید پدر ناتوان است و نمیتواند خوب کرو فر بکند مراقب پدر بود، ولی پدر بی پروا خودش را به قلب لشکر میزد تا بالاخره شهید شد، یکی از پسرهایش هم شهید شد.
احد نزدیک مدینه است، مسلمین در احد وضع ناهنجاری پیدا کردند، خبر رسید به مدینه که مسلمین شکست خورده اند، زن و مرد مدینه بیرون دویدند، از جمله آنها زن همین "عمرو بن جموح" بود. این زن رفت جنازه های شوهرش و پسرش و برادرش را پیدا کرد، هر سه جنازه را بر شتری که داشتند و اتفاقا شتر قوی هیکلی هم بود بار کرد و آورد که در مدینه در بقیع دفن کند. ولی متوجه شد که این حیوان با ناراحتی به طرف مدینه می آید، مهار شتر را به زحمت می کشید، قدم قدم، یکپا یکپا می آمد، در این بین زنهای دیگر، و از آن جمله عایشه همسر پیغمبر (ص) می آمدند بطرف احد. عایشه پرسید از کجا می آیی؟ گفت از احد، گفت: بار شترت چیست؟ آن زن با خونسردی تمام گفت جنازه شوهرم و جنازه یکی از پسرهایم و جنازه برادرم است، می برم در مدینه دفن کنم. گفت قضیه چه شد؟ گفت الحمدلله بخیر گذشت، جان مقدس پیامبر اکرم (ص) سلامت است. «و رد الله الذین کفروا بغیظهم»، «و خداوند شر کفار را کوتاه کرد و آنها را در حالی که آکنده از خشم بودند برگرداند» (احزاب/25). و چون جان مقدس پیغمبر (ص) سالم است، همه حوادث هیچ است.
بعد گفت ولی داستان این شتر من عجیب است، مثل اینکه میل ندارد به مدینه بیاید، به طرف مدینه که می کشم نمی آید، به زحمت و قدم قدم حرکت می کند ولی به طرف احد که می خواهم بروم به سرعت و آسانی حرکت می کند، در حالیکه باید رو به آخورش تندتر بیاید، بر عکس رو به احد که دامنه کوه است، تندتر می آید. عایشه گفت پس بهتر است با هم برویم حضور رسول اکرم (ص). وقتی که در احد به حضور رسول اکرم (ص) رسیدند عرض کرد یا رسول الله داستان عجیبی دارم، این حیوان را رو بطرف مدینه که می کشم به زحمت می آید، اما به طرف احد آسان می آید! فرمود: آیا شوهر تو وقتیکه از خانه بیرون آمد حرفی هم زد؟ گفت یا رسول الله یک جمله گفت. چه گفت؟ از خانه که بیرون شد، دستها را به دعا برداشت و گفت: خدایا مرا دیگر به این خانه بر مگردان! فرمود: همین است، دعای شوهرت مستجاب شده، دعا کرده که خدا او را به خانه بر نگرداند. بگذار بدن شوهرت همین جا باشد با شهدای دیگر در احد دفن بشود. همه شهدا را در احد دفن می کنیم شوهرت را هم همین جا دفن می کنیم.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- قیام و انقلاب مهدی- ص 84-81

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/22711