جنگ نهروان و برخورد امام علی( ع) با خوارج

عده ای ظاهربین که بعد ها از خوارج شدند، فریب خورده، دست از جنگ کشیدند و حضرت را به قبول حکمیت وادار ساختند. پس از شکست حکمیت به خاطر اعتماد به فهم خود از آیه" إن الحکم إلا لله"، ( سوره انعام / آیه 57 و سوره یوسف / آیه 40 -67) چنین  برداشت کردند که تنها خدا حاکم است و هیچ کس حق حکم کردن بین مردم را ندارد. لذا تعیین حکم را گناه و گناه را موجب کفر  پنداشتند و خود از این گناه توبه کردند و حضرت امیر و دیگر مسلمانان را نیز گناهکار و کافر دانسته از ایشان خواستند تو به کند.

ذوالئدیه و جرئه بن برج طائی به حضرت علی علیه السلام گفتند: "لاحکم إلا لله." ایشان نیز گفت: "لاحکم إلا لله". ذوالثدیه گفت: از گناهت توبه کن و ما را ببر با دشمنان (معاویه) بجنگیم تا خدا را ملاقات کنیم. امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «من که به شما  گفتم ( قرآن سر نیزه کردن آنها فریبی از معاویه است؛ به جنگ  ادامه دهید)، شما خودتان نپذیرفتید. حال ما تا تعیین نتیجه حکمیت با آنها قرارداد متارکه جنگ نوشته ایم و خداوند فرموده است: "و أوفوا بعهد الله إذا عاهدتم"( سوره  نحل / آیه 91)، «به عهد خود وفا کنید.»

«ذوالثدیه گفت: حکم قرار دادن گناه بود، باید از آن توبه کنی! حضرت فرمود: «این کار گناه نیست، سست فکری ]خودتان[  است که از آن نهیتان کردم.» جرثه گفت: قسم به خدا اگر تعیین حکم را گناه ندانی با تو می جنگم و به این قتال رحمت و خشنودی خدا را طلب می کنم. علی علیه السلام فرمود: «وای بر تو! چه قدر بدبختی، گویا می بینم کشته شده ای و باد بر روی تو خاک می افشاند.» جرثه گفت: دوست دارم چنین شود! حضرت امیر علیه السلام فرمود: «ولی شیطان شما را به کفر کشانده است.» پس از گفتگو، آن دو از نزد حضرت خارج شدند و عقیده باطل خود را میان مردم کوفه نشر دادند. عده ای با آنها هم عقیده و همدست شدند و شروع به جسارت به امیر المومنین علیه السلام نمودند به طوری که در حال نماز آن حضرت یکی از آنها این آیه را خواند: "ولقد أوحی إلیک و إلی الذین من قبلک لئن أشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین" ( زمر: آیه 65 ) «به تو ای پیامبر و پیامبران گذشته وحی نمودیم که اگر شرک ورزی عملت از بین می رود و از زیانکاران می شوی.» با این آیه به حضرت علی علیه السلام کنایه زدند که مشرک شدی و آنچه پیش از این اسلام خدمت کردی، نابود شد. حضرت هم در پاسخ این آیه را تلاوت نمود "فاصبر إن وعد الله حق و لایستخـفـنک الذین لایوقنون" ( سوره روم/ آیه 60«ای پیامبر!] بر آزار ایشان[ صبر کن. وعده خدا به یاری  تو[ راست و درست است و رفتار کسانی که به معاد یقین ندارند، تو را سبک نسازد ( بزرگی و وقارت را به سبکی و خفت نکشاند).»

از آنجا که خوارج از آیه "لاحکم إلا لله"  استفاده می کردند و نتیجه می گرفتند که کسی نمی تواند بین مردم حکم شود و انتخاب حکم از آن خداست، بر این اساس حضرت امیر علیه السلام آنها را در خانه ای جمع کرد، قرآنی آورد در میان گذارد و به آن خطاب کرد: «ای قرآن حکومت کن!» گفتند: قرآن که حرف نمی زند. حضرت فرمود: «پس چه باید کرد جز اینکه کسی بر مبنای حکم  قرآن بین مردم حکومت کند؟ مگر خود قرآن نمی فرماید: " و إن خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکما من أهله و حکما من أهلها" ( نساء: آیه 35: «اگر از اختلاف زن و شوهر نگران بودید، حکمی از بستگان شوهر و حکمی از بستگان زن بفرستید  تا میان  آن دو را اصلاح دهند.)  خدا که نمی آید بین زن و مرد حکومت کند، باید آدم حکومت نماید.»

حضرت امیر علیه السلام در جای دیگر فرمودند: "لاحکم إلا لله." گفتار حقی است که از آن باطل اراده شده است. بله، حکم جز برای خدا نیست و لکن اینها - خوارج - می‏گویند امارت و حکومت جز برای خدا نیست در حالی که مردم ناگزیرند از امیری نیکوکار یا بدکار، که در حکومت آن حاکم مومن، عمل شایسته به جا آورد و کافر بهره خود برد.» و نیز آن حضرت در خطبه دیگری  فرمودند: «ما مردان را حکم قرار ندادیم، بلکه قرآن را حکم قرار دادیم  و این  قرآن نوشته ای است که  سخن نمی گوید و باید کسی آن را تفسیر کند و مردان بر مبنای آن سخن گویند و چون طرف مقابل، ما را به حکمیت قرآن فرا خواند، ما گروهی  نبودیم که از کتاب خدا رو گردان باشیم. خداوند فرموده است: "فإن تنازعتم فی شیء فر دوه إلی الله و الرسول" (سوره نساء / آیه 59)، «اگر در چیزی در امور دین  اختلاف  پیدا کردند آن را به  خدا و پیامبر باز گردانید.» و باز گرداندن به خدا این است که طبق کتابش (قرآن ) حکم کنیم و رد به رسول این است که طبق سنتش عمل نماییم. پس اگر به راستی طبق کتاب خدا و سنت پیامبر حکم شود، ما سزاوار ترین مردم به آن هستیم.»

حضرت امیر علیه السلام بعد ها طی نامه ای به معاویه چنین نگاشتند: «هر آینه تو ما را به حکم قرآن فراخواندی در حالی که اهل قرآن نبودی و ما تو را اجابت نکردیم، بلکه داوری قرآن را گردن نهادیم.»

خوارج به آنچه با فهم ناقص خود از ظاهر قرآن درک می کردند، اعتماد نموده و برای  امام زمان خود ( حضرت امیر علیه السلام) سر فرود نمی آورند. لذا سخنان آن حضرت را نپذیرفتند و گفتند: حکم تعیین کردن معصیت بوده و معصیت موجب کفر است. ما مرتکب گناه شدیم و اکنون توبه نمودیم. تو نیز باید به کافر شدنت اعتراف کنی و سپس  توبه نمایی؛ و گرنه با تو نیز می جنگیم. حضرت فرمود: آیا بعد از ایمانم به خدا و جهادم  با کفار همراه رسول خدا بر کفر خود شهادت دهم؟! در این صورت گمراه خواهم بود و از هدایت یافتگان نیستم. پس اگر نمی پذیرید جز آنکه گمان برید من خطا کردم و گمراه شدم، چرا همه امت محمد را به خاطر گمراهی من گمراه می دانید و آنان  را به خطای من می گیرید و به گناهان من تکفیر می کنید؟!  شمشیرها را بر دوش گرفته آن را بر خوب و بد فرود می آورید و گناهکار و بی گناه را مخلوط می سازید؟!...  این دو حکم قرار شد آنچه قرآن زنده کرده، زنده کنند و آنچه قرآن از بین برده، از میان بردارند... اگر قرآن ما را به آنها ( معاویه و اصحابش) بکشاند آنها را تبعیت کنیم و اگر آنها را به سوی ما بکشاند آنها از ما تبعیت  کنند. پس من کار زشتی نکرده ام و شما را نفریفته ام و به اشتباه نینداخته ام. همانا رأی همگی شما بر اختیار حکمیت دو نفر قرار گرفت و ما از آن دو پیمان گرفتیم که از قرآن تجاوز ننمایند.  ولی آن دو از قرآن کناره گرفتند و حق را با آنکه می دیدند، ترک گفتند و بر خواسته انحرافی  خود سیر کردند.

این سخنان نیز موثر نیفتاد و در نتیجه خوارج از لشکر حضرت امیر علیه السلام جدا شدند و مقابل ایشان جبهه گیری نموده شروع به جمع آوری سلاح کردند. زمانی که این گزارش  را به حضرت امیر دادند، آن جناب فرمودند: «تا فتنه ای نکرده و خونی نریخته اند، به آنها کاری نداریم و مستمری آنها را از بیت المال قطع نمی کنیم.»

خوارج در منزل عبدالله بن وهب راسبی جمع شدند و سخنرانی کردند. یکی از افرادی که خطابه خواند، ذوالثدیه بود. با هم قرار گذاشتند قیام کنند و با حضرت علی علیه السلام  بجنگند. چند نفر را به عنوان رئیس خود پیشنهاد کردند، مانند ذوالثدیه. ولی ایشان پست ریاست را قبول نکردند. تنها عبدالله بن وهب راسبی قبول کرد. خوارج با او بیعت کردند و بر فعالیت خود افزودند و به دوستان خود در بصره و جاهای دیگر نامه نوشتند تا به آنها بپیوندند و در قریه ای به نام جوخاء، نزدیک نهروان جمع شدند. در آنجا چند مسلمان بی گناه را کشتند. یکی از آنها عبدالله بن خباب بن ارت بود که حضرت علی علیه السلام او را والی جایی قرار داده بود. خوارج او و زن باردارش را اسیر کردند. وقتی او را می بردند، یکی از خوارج به خوکی که متعلق به اهل ذمه بود با شمشیر ضربتی وارد آورد. دیگری به او گفت: چرا چنین کردی؟ این مال اهل ذمه است. برو و از آن ذمی حلالیت بطلب و او را از خود راضی نما. باز همین طور که می رفتند، دانه خرمایی از درخت بر زمین افتاد. یکی از خوارج آن را برداشت و در دهانش گذاشت. دیگری به آن اعتراض کرد: چرا بدون اجازه صاحبش یا بدون دادن قیمت آن را برداشتی؟! او هم آن خرما را از دهان درآورد و بیرون انداخت.

عبدالله بن خباب وقتی این برخورد ها را دید، گفت: شما که این قدر متدین هستید، نگرانی بر ما نیست ( یعنی به ما ظلم نمی کنید)! وقتی او را آوردند، پرسیدند: نظر تو درباره ابوبکر و عمر چیست؟ چون خوارج از پیروان آن دو بودند. عبدالله از روی تقیه آن دو را تمچید کرد. از او خواستند تا حضرت امیر علیه السلام  را که به گمان آنها به خاطر قبول حکمیت و تعیین حکم کافر شده، تکفیر کند. عبدالله  امتناع ورزید. ایشان او را کنار نهر آورده مثل گوسفند سربریدند. بعد شکم زن حامله اش را دریدند و بچه اش را در آورده  سر بریدند.

حضرت امیر که پس از جدا شدن خوارج، لشکر خود را به خیانت حکمین آگاه نموده و آنها را برای ادامه جنگ با معاویه  آماده ساخته بود، با شصت هزار نفر به طرف صفین حرکت نمود. اهل کوفه و لشکریان گفتند: خوارج پشت سر ما کشتار می کنند؛ خوب است اول  به جنگ آنها برویم. بعدا با معاویه خواهیم جنگید. با اصرار اینها حضرت به طرف خوارج حرکت کرد. ابتدا نامه ای به آنها نوشت. آنها این چنین جواب نوشتند: اگر اعتراف کردی که کافر شده ای و توبه نمودی ما در مورد همکاری با شما و جنگ علیه معاویه فکری می کنیم. و گرنه با شما می جنگیم. خدا خیانتکاران را دوست نمی دارد.

حضرت امیر علیه السلام ابن عباس را برای مذاکره فرستاد. اثری نداشت و تسلیم نشدند. بالاخره خود حضرت در برابرشان آمد و با آنها صحبت کرد. جماعتی از آنها قانع شده از خوارج برگشتند و به لشکر حضرت پیوستند. پس از آن حضرت به بقیه فرمود: «ما با شما کاری نداریم، تنها کسانی که عبدالله بن خباب را سر بریدند و زن حامله اش را شکم دریدند و نیز چند نفر از برادران ما را کشتند، تحویل ما دهید تا در مقابل جنایتشان قصاص کنیم.»

گفتند: «ما همگی قاتلین برادران شماییم و خون آنها و شما را حلال می دانیم. حضرت آنها را موعظه نمود و از عذاب الهی ترسانید و از مخالفت و جبهه گیری مقابل مسلمانان برحذر داشت و فرمود: «هر آینه نفس های شما، کار زشتی را در نظرتان زینت داده است؛ مسلمان ها را می کشید. قسم به خدا اگر مرغی را بی گناه- می کشتید نزد خداوند، بزرگ بود؛ چگونه خون مسلمان ها را ریختید؟!»

جوابی نداشتند مگر آنکه بین خود ندا دادند: با اینها حرف نزنید و جوابشان را ندهید. برای ملاقات پروردگار آماده گردید و به سوی بهشت بشتابید. برای جهاد صف بندی کنید و آماده  نبرد شوید. آن حضرت به لشکرگاه خود بازگشت. قبل از آغاز جنگ به حضرت امیر  علیه السلام خبر دادند خوارج از نهر عبور کردند و به طرف ما آمدند. حضرت فرمود: «نه، چنین نیست، آنها از نهر به سمت ما عبور نکرده اند.» سپس دیگری آمد و گفت: خوارج از نهر  عبور کرده به سمت ما آمدند. حضرت فرمود: «مرگ آنها آن سوی نهر است.» همچنان چند نفر آمدند و همان گفته را تکرار کردند. حضرت فرمود: «محل کشته شدن اینها پیش از نهر است؛ اینها قبل از نهر کشته می شوند و به سمت ما عبور نمی کنند. قسم به خدا آنها کمتر از ده نفر نجات می یابند و فرار می کنند و از شما کمتر از ده نفر کشته می شوند.» در آخر حضرت امیر علیه السلام مقابل آنها لشکر آرایی نمود و میمنه و میسره قرار داد. سپس جایی را مشخص کرد و پرچمی به ابو ایوب انصاری داد و دستور داد تا فریاد برآورند: «هرکس از خوارج زیر این پرچم گرد آید، در امان است.» در این موقع جمعی از لشکر خوارج جدا شده زیر آن پرچم رفتند و تنها چهار هزار نفر یا کمتر به رهبری عبدالله بن وهب راسبی ماندند. جنگ شروع شد و طبق پیشگویی حضرت امیر علیه السلام، همه آنها کشته شدند جز کمتر از ده نفر که فرار کردند.

حضرت به اصحاب فرمود: «بروید جنازه ذوالثدیه را پیدا کنید.» رفتند و برگشتند و گفتند: جنازه او را نیافتیم. آن حضرت فرمود: «جنازه او هست، بروید بگرید.» رفتند و گشتند و جنازه او را نیافتند. حضرت پرسید: «اسم اینجا چیست؟» عرض کردند: نهروان. فرمود: «به خدا قسم نه من دروغ  گفتم و نه پیامبر به من دروغ گفت. ذوالثدیه در میان کشته هاست. بروید بگردید.» خود حضرت هم کنار نهر آمدند جسدهای پنجاه نفر یا بیشتر از خوارج روی هم افتاده بود، آنها را کنار زدند. جسد ذوالثدیه را که زیر همه کشته ها در گل  فرو رفته بود، بیرون  آوردند. در آن وقت حضرت صدا به تکبیر بلند کرده به سجده افتاد و سجده طولانی کرد. سپس  فرمود: «اگر نبود که تنها بر وعده پیامبر اتکال کنید و دست از اعمال نیک بردارید، به شما می گفتم که پیامبر چه مژده ای برای مبارزین خوارج داده است.»

در روایت دیگری راوی گوید: با مولایم علی بن ابی طالب علیه السلام در نهروان بودم. گویا مردم از کشتن خوارج در دل احساس شک و تردید کردند؛ چرا که بسیاری از آنها قاری قرآن بودند. حضرت فرمود: «ای مردم! پیامبر به ما خبر داد که با چند گروه می جنگیم. یک دسته  آنها از دین بیرون می روند و به دین باز نمی گردند، و نشانه آن این است که میان آنها کسی است که یک دست ندارد و بر کتف او گوشتی مانند پستان هست که سر آن برجستگی دارد و دور آن هفت تار مور روییده، پس بگردید او را در کشته ها پیدا کنید.» مردم گشتند و او را کنار نهر زیر کشته ها یافتند. جسدش را بیرون آوردند. علی علیه السلام تکبیر گفت و فرمود: «خدا و پیامبرش راست گفتند.» مردم نیز چون ذوالثدیه را دیدند، تکبیر گفتند و به هم بشارت دادند و سجده کردند.»


منابع :

  1. سید مرتضی عسکری- نقش ائمه (ع) در احیای دین- از صفحه 535 تا 542

https://tahoor.com/FA/Article/PrintView/400981