رابطه دین و مدرنیته
فارسی 5054 نمایش |ارتباط میان دین و مدرنیته یکى از محورى ترین مباحث جامعه شناسى دین است.
تعریف مدرنیته
واژه مدرنیته از یک کلمه یونانی و لاتینی به نام «مدرنوس» گرفته شده است. مدرنوس یک کلمه لاتینی است و کلمه مدرن (MODERN) از آن گرفته شده است. مدرنیته؛ مدرنیسم و مدرنیزاسیون، ریشه در آن دارند. گفته شده که خود کلمه مدرنوس نیز از کلمه مدو (modo) به معنای «به تازگی»، «گذشته ای بسیار نزدیک»، یعنی یک زمان نزدیک یا آن چیزی که به تازگی رخ داده است؛ پس واژه مدرن و مدرنیته از چنین ریشه ای گرفته شده که در معنای آن جدید و تازه و نو بودن مأخوذ است. بنابراین، از نظر لغت کلمه مدرنیته به معنای تجددگرایی و گرایش به امر نو و جدید است و انسان مدرن یا جامعه مدرن به جامعه ای گفته می شود که به مسائل نو و تازه رویکرد دارد. اما از نظر اصطلاحی، جامعه شناسان غربی تعریف های مختلفی در مورد کلمه مدرنیته و مدرنیسم ارائه کرده اند. بعضی از آنها انگشت روی عنصر زمان گذاشته اند؛ مثلا می گویند مدرنیته یا مدرنیسم مربوط به دوران بعد از رنسانس است. بعضی دیگر به عنصر مکان تأکید دارند، و قایل اند مدرنیته، پدیده ای است مربوط به جهان غرب و برخی نیز بر عامل و عنصر فکری و فرهنگی این پدیده تأکید دارند؛ یعنی به عنوان یک جریان فکری و فرهنگی که در جهان غرب و بعد از رنسانس و یا در آستانه عصر رنسانس شکل گرفته است. اجمالا، اگر حاصل جمع این نگرش ها و تعریف ها را در نظر بگیریم، مدرنیته به عنوان یک حرکت فکری و فرهنگی، با ویژگی های نرم افزاری و سخت افزاری در دنیای غرب بعد از رنسانس مطرح شده است. پس مدرنیته عبارت است از: یک جریان و حرکت فکری- فرهنگی با ویژگی هایی دوگانه، ویژگی های به تعبیر بنده، نرم افزاری و سخت افزاری؛ اما از نظر مکانی و زمانی در آن اختلافی ندارند و این پدیده یا حرکت و مقوله را مربوط به جهان غرب دانستهاند.
یکی از دانشمندان در این باره می گوید: «در قرن هجدهم و عصر روشنگری، متفکران روشنگر مفهوم مدرن را در ارتباط و پیوند نزدیک با مفهوم دیگر یعنی این جا و اکنون، مشخص ساخته اند. از این زمان به بعد، (یعنی از قرن هجدهم) جامعه مدرن به صورت جامعه ما در آمد که مراد از جامعه ی ما، جامعه ی غربی است؛ یعنی نوع جوامعی که ما در آنها زندگی می کنیم. جامعه غربی که بیان گر صریح ترین تعارض یا تباین با جوامع پیشین یا جوامع دیگر، (یعنی جوامع همین روزگار، غیر از غرب یا جوامع قبل از دین دوران جدید غرب) است به صورت نشانه و علامت مدرنیته در آمده است. این جریان حدود و ثغور مدرنیته را مشخص نمود. مدرنیزه شدن، یا مدرنیزه کردن، معادل با غربی شدن یا غربی کردن بود. بدین ترتیب از قرن هجدهم، جامعه مدرن حامل نشانه ها و علایم جامعه غربی بود، حال چه ویژگی هایی دارد؟ یک جامعه مدرن، یک، جامعه صنعتی و علمی بود؛ دو، شکل سیاسی آن دولت- ملت بود، یا دولت های ملی که مشروعیت خود را از گونه های مختلف حاکمیت مردمی می گرفت. این در واقع در عرصه سیاست است. سه، در جامعه مدرن، اقتصاد و رشد اقتصادی از نقش برتر برخوردار بودند. چهار، در این جا نظام های فکری و فلسفی عمده عبارت بودند از: عقل گرایی (راسیونالیسم) و فایده گرایی، سودگرایی (یوتالیتاریسم). پس به لحاظ زمان، مدرنیته یا مدرنیسم یک پدیده ای غربی و معادل با غربی شدن است. اما از نظر زمانی، چند دیدگاه دیگر نیز وجود دارد:
بعضی قایلاند که مدرنیته از قرن هفدهم شروع می شود، بعضی نیز از قرن هجدهم را آغاز مدرنیته و روشنگری می دانند؛ عدهای نیز شروع آن را از دوره رنسانس میدانند. رنسانس قرن 15 و شانزدهم است، رنسانس، یعنی نوزایی و حرکت نو در عرصه علم و دانش. «توینبی» دانشمند جامعه شناس و متفکر ادواری را برای مدرنیته، ذکر کرده است 1. دوره ی رنسانس؛ 2. از رنسانس تا قرن هفدهم؛ 3. از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم؛ ایشان معتقد است که قرن بیستم پسامدرنیته است. البته اتفاق نظر در این راه نیست. حالا پسامدرنیته یعنی چه؟ در مورد معنای آن نیز این بحث وجود دارد. اجمالا این سخن را گفته اند که مراد از پسامدرنیته، نقد مدرنیته است؛ یعنی دورانی که متفکران غربی برگشته اند و خود مدرنیته را مورد ارزیابی قرار داده اند. در عصر رنسانس، مقصود از مدرن یا مدرنیزم یا مدرنیزه چه بود؟
در عصر رنسانس مقصود از مدرنیته و مدرن و امثال این ها، برگشتن به یونان و روم قدیم بود؛ یعنی معتقد بودند که یونان باستان، یک عصر طلایی و درخشان بوده است و به همین جهت قایل بودند اگر بخواهیم دوباره علم را راه بیندازیم و حرکت علمی ایجاد کنیم باید به آن دوران برگردیم. در قرن هفدهم، فیزیک برجسته شد و علم هیأت (گالیله) آمد. گالیله در علم هیأت، حرکت زمین را ثابت کرد؛ مرکزیت خورشید را به جای مرکزیت زمین قرار داد. نیوتن نیز بحث جاذبه و فیزیک را مطرح کرد و امثال «رابرت بویل» در شیمی، مسائلی را مطرح نمودند. در این دوران سخن این نبود که ما به عصر یونان برگردیم، بلکه سخن این بود که این دوران برتر است، یا دوران یونان باستان؟ یعنی خودشان را دیگر با قرون وسطی مقایسه نمی کردند، بلکه خود را با عصر قبل از قرون وسطی، یعنی دوره یونان قدیم مقایسه می کردند، که در این جا دو دیدگاه پیدا شد. و بین آنها یک نزاع یک قرنی در انگلستان و فرانسه بوده است. یک عده مدرن بودند و می گفتند دوران حالا بهتر است، عده دیگر دوران یونان قدیم را بهتر میدانستند. از قرن هجدهم تا نوزدهم، دو پدیده در جهان غرب رخ داد. در قرن نوزدهم انقلاب صنعتی مطرح شد؛ یعنی ماشین آلات در همه شئون زندگی بشر نفوذ کرد و ابزارهای اولیه در اقتصاد و تولید، به کارخانه های عظیمی ماشینی تبدیل شد. قرن هجدهم که به قرن روشنگری و یا روشنفکری مشهور است. دورانی است که امثال «ژان ژاک روسو»، «مونتسکیو»، «ولتر»، یعنی سلسله تحولات سیاسی در جهان غرب شکل گرفته است. قرن هجدهم تحولات در عرصه مباحث سیاسی، حکومت این که چه کسی حکومت کند، و حاکم باید چه ویژگی هایی داشته باشد و نظریه های جامعه مدنی و... مطرح شده است. در قرن هفدهم نیز در حوزه علم، علم فیزیک، علم هیأت و علوم جدید بحث شد.
پس شما هر کدام از این ها را که در نظر بگیرید و مراجعه بکنید، یک ویژگی هایی دارد و نمی شود که یک جا این مرحله ها را با یک صفات ثابت و یکسانی مورد مطالعه قرار داد. پس از مجموع این مطالب به دست می آید که مدرنیسم مطرح شده در غرب و این دوران یک صفات و نشانه هایی دارد:
1- اومانیسم (اصالت انسان، انسان گرایی)
2- عقلانیت، عقل گرایی (همان چیزی که راسیونالیسم می گویند)
3- فردگرایی و فلسفه اصالت غرب (اندیویدوالیسم)
4- توجه به حقوق بشر و دموکراسی
این ها جنبه های مثبت بودند. سنت ستیزی، مبارزه با سنت ها و آنچه که متعلق به دولت های پیشین است و تحول دادن آن ها به مدل ها و الگوهای نو، و نیز. «دین گریزی» یا «دین ستیزی» البته دینی را که آنها در این دوره ها با آن مبارزه می کنند دین مسیحیت است، و به همین جهت نباید اشتباه بعضی ها را مرتکب بشویم و این را به پای کل دین بگذاریم؛ پس تعارض آن ها را هم نباید به تعارض با کل دین بگذاریم، سودگرایی و فایده گرایی و توجه به مسائل دنیوی، لذت، کامجویی، بهره وری و امثال اینها؛ لیبرالیسم و تأکید بر حق آزادی به صورت خیلی وسیع. هم چنین یکی از نشانه ها و ویژگی ها نیز مسئله باز اندیشی و نقد مداوم است که به نسبیت گرایی در عرصه معرفت بر می گردد؛ یعنی حقیقت و قانون مافوق نقد که نشود آن را نقادی کرد وجود ندارد؛ به عبارت دیگر باز اندیشی مدام هر مقوله و مسئله و نظریه. این ها برخی از معروف ترین و شاخص ترین نشانه هایی است که پدیده مدرنیته و مدرنیسم در دنیای غرب پیدا کرده است؛ البته مسئله ی جهانی سازی و جهانی شدن را نیز می توان به این ها اضافه نمود.
از لحاظ تاریخى، نخستین مواجهه ما با مدرنیته غربى، مواجهه با وجه خشونت آمیز و غیر انسانى آن از طریق شنیدن صداى توپ هاى ناوگان جنگى و سپس کودتاها و جنگ هاى اشغال گرانه در یکى دو قرن گذشته بوده است. غربی ها در حالى که ما را قتل عام و غارت می کردند از مدارا و ترقى و مدرنیته سخن می گفتند و مدرن شدن را غربى شدن و سکولاریزه شدن، معنا می کردند که به مفهوم ترک دین و اخلاق و زیر پا نهادن استقلال ملى، غرور انسانى و منابع اقتصادى کشور بود و هرگونه مقاومت مردمى در برابر اشغالگرى و کودتاهاى امریکایى و انگلیسى و صهیونیستى را نوعى توحش و مقاومت در برابر مدرنتیه می خواندند. شکنجه، اعدام، تبعید و غارت منابع ملى و مبارزات وسیع فرهنگى علیه اسلام، به همراه آثار تکنولوژى جدید و فناورى و مدل هاى لباس، اخلاق و زندگى غربى، همزمان بنام مدرنیته به ملت ایران و سایر کشورهاى اسلامى که میان قدرت هاى اروپایى، تقسیم شده بودند، تحمیل می شد. ما سرخپوست هایى بودیم که باید با سلاح آتشین کابوی ها، مدرن و متمدن می شدیم. اما به جاى متمدن شدن مستعمره شدیم. حتى متأسفانه مسیونرهاى مسیحى که پس از کودتاى امریکا، وارد ایران شدند، گاه در جهت منافع سیاسى قدرت هاى غربى، عمل می کردند و به قول متفکر افریقایى، وقتى اروپایی ها براى نخستین بار به افریقا آمدند، آنان انجیل داشتند و ما زمین، اما پس از مدتى، زمین هاى ما را به زور گرفتند و اینک ما انجیل داریم و آنان، زمین. این در حالى است که آشنایى و حسن معاشرت مسلمانان و مسیحیان در کشورهاى اسلامى از همان صدر اسلام، زبانزد بوده است.
اما از لحاظ محتوایى نیز نگاه ما به تک تک مفاهیمى چون انسان، عقل، فرد، سرمایه، آزادى، تکنولوژى، اخلاق، دنیا، آخرت، حق، تکلیف و سیاست، تفاوت ها و البته شباهت هایى، با نگاه مدرن غربى و نیز با نگاه مسیحى داشته و دارد. غرب البته یک واحد یکپارچه نیست اما وقتى ما از بیرون به تحولات غرب مسیحى در پنج قرن اخیر می نگریم، گویى یک فرد را می بینیم که تحولات شخصیتى و فکرى قابل درکى را از سر گذرانده و حتى اگر داورى ارزشى در مورد آن نکنیم، اما این تحول، کاملا منطقى و قابل فهم بوده است. طبق آنچه در تاریخ تمدن و فرهنگ اروپا خوانده ایم، یک متعصب مقلد، به تدریج در قرون 15 و 16، در عقاید خویش تردید و بازنگرى کرده و مذهب سنتى کاتولیک رومى زیر سؤال رفته و نسل جدید مسیحى به تدریج از "سنت" به سوى "آگاهى انتقادی" حرکت کرده و در قرن 17 که قرن روشنفکران و تحلیل هاى غیر دینى است به نوعى خودآگاهى غیر مذهبى رسیده و در قرن 18، قرن عصیان و آزادى، انتلکتوئل غیر مذهبى اروپا، مغز مستقلى یافته و انقلاب هاى انسان گرا و آزادی خواه اجتماعى، فعال شده اند و در قرن 19 که قرن ایدئولوژی هاى بشرى است، به ایمان جدید و عقاید واضح بشرى رسیده و در قرن 20 که قرن انحطاط هاى بزرگ انسانى است، تقریبا ایدئولوژی هاى عمده غربى که به قدرت رسیدند (فاشیزم، استالینیزم و لیبرالیزم سرمایه دارى) همگى امتحان خود را در قساوت و بی عدالتى و اخلاق ستیزى پس دادند و حال در پایان قرن 20 و آغاز قرن 21، سخن از پایان مدرنیته و پایان عصر ایدئولوژی هاى بشرى در غرب به میان می آید. این یک سیر منطقى و قابل فهم است.
آرمانشهر مدرنیته، یک شهر دمکرات، سکولار، ثروتمند و صاحب تکنولوژى و آزادی هاى بی مهار اخلاقى، دست کم براى متفکران غرب امروز دیگر یک آرمانشهر نیست و امروز شهروندان شهر مدرنیته، گرچه از مزایاى تکنولوژى و زندگى شهرى و دمکراسى، بهره می برند اما از دود و سر و صدا و نفى اخلاق و متلاشى شدن خانواده و فاصله هاى طبقاتى و ترور و جنگ هاى اتمى و بمب هاى شیمیایى و میکروبى و کمبود محبت و نیهیلیزم و احساس پوچى و تمدنى که ارمغان انسانى آن، سکس و خشونت شده است، سرسام گرفته اند. ابزار زندگى، مدرن شده است اما اهداف زندگى و ارزش هاى آن همچنان قدیمى و تکرارى است و انسان طراز نوین یا آخرین انسان ها دوباره همچون انسان هاى اولیه، زندگى میکنند منتهى با ابزارى پیچیده.
پس نخستین چیزى که باید روشن شود آن است که تحولات ناشى از مدرنیته، چه مقدار، تکامل ابزارى است و چه مقدار، تکامل انسانى؟! مسئله مهم براى داورى ارزشى در باب مدرنیته، همین است. آنچه محصولات نظرى و ابزارى مدرنیته است از دیدگاه اسلامى نه به طور مطلق، قابل رد و نه بطور مطلق، قابل قبول است پس باید به تفکیک درباره تک تک آنها اظهار نظر کرد. به نظر می رسد که تقریبا عمده تحولات مدرنیستى و مکاتب جدید غرب در چند قرن اخیر در چهار حوزه اپیستمولوژى، آنتولوژى، انسان شناسى و تکلیف شناسى (اخلاق و حقوق) و نیز زندگى شهرى جدید، به نحوى واکنش در برابر مسیحیت و در عین حال، آمیخته با مسیحیت اند. من البته هنوز مطمئن نیستم که دوره قرون میانه مسیحى اروپا، آیا براستى همان قدر که در برخى متون تاریخ تمدن غرب آمده، سیاه و ظلمانى و توام با فلاکت و انحطاط و خشونت بوده است یا آنکه در این مورد، مقدارى مبالغه نیز شده و تاریخ نویسان، گاه جانبدارانه و به قصد توجیه کاستی هاى بعد از رنسانس، گذشته مسیحیت را آنقدر سیاه نشان می دهند؟ اما در هر حال، ما در خصوص تقابل مسیحیت- مدرنیته، در وضعیت دوگانه به سر می بریم. از سویى خود و مسیحیت را عضو یک خانواده می دانیم و مسیحیان را نزدیک ترین فرهنگ به فرهنگ اسلامى و متحد و برادر خویش می شماریم و قرآن کریم، نزدیک ترین کسان به مسلمین و قابل اعتمادترین مردم را مسیحیان دانسته و از افراد با تقوى و اهل عبادت مسیحى صراحتا به نیکى یاد کرده است و ما همچنان خود و مسیحیان را در اردوگاه واحدى علیرغم اختلافات فکرى می یابیم بعنوان موحدینى که زندگى را از معنویت و اخلاق، جدا نمی دانند با ابعاد ضد دینى، ضد تقوى، اخلاق ستیز و عدالت گریز "مدرنیته"، نمی توانیم کنار بیائیم اما از طرفى، برخى شعارهاى مدرنیته چون عقل گرایى، علم گرایى، انسان گرایى یعنى اصل توجه به عقل و حقوق بشر را شعارهایى کاملا نزدیک به فرهنگ اسلام و بلکه جزء آموزه هاى اصلى اسلام می دانیم.
بنابراین باید گفت که ما به "مدرنیته"، پاسخ "آرى و نه" می دهیم. "مدرنیته" به مفهوم تکریم انسان و تقدیس حقوق، اختیار و آزادى او، احترام به نیروى عقل و تجربه و علم و بهره گیرى عادلانه از عقل ابزارى و تکنولوژى در جهت تسهیل زندگى و تأمین حقوق بشر، تقسیم کار و تخصصى شدن روش ها و نهادهاى اجتماعى در جهت حل مشکلات زندگى و پیشرفت مدنى و اقتصادى را در تعارض با اسلام نمی بینیم و معتقدیم که در چارچوب عقاید، اخلاق و احکام اسلام، می توان به سازماندهى مدرن زندگى، دست یافت و این امور، تعارضى با جوهر دین ندارند، در عین حال ما به مثابه "مسلمان"، با "مدرنیته" به مفهوم سکولاریزم، ترک ولایت خدا، اصالت دادن به لذت و سود دنیوى، سرمایه دارى لجام گسیخته و عدالت ستیز و ارزش زدائى دمکراسى لیبرال، نفى توحید و آخرت، نفى معیارهاى اخلاقى، سقط جنین و همجنس بازى و انهدام خانواده، قراردادى کردن همه چیز، انسان پرستى، اسراف و تبذیر و کفر، مطلقا امکان تفاهم و آشتى نداشته و نخواهیم داشت. اینکه آیا چنین تفکیک نظرى میان وجوه مدرنیته و یا گزینش عملى میان فرآورده هاى مدرنیته غربى در صحنه واقعیت تاریخى و اجتماعى امروز، غیر ممکن یا ممکن و مشکل بنظر برسد و کسانى، میان "عقلگرایی" با "سکولاریزم" و "ماتریالیزم"، ارتباط غیرقابل گسست ببینند و یا "کرامت و حقوق انسان" را از "اومانیزم الحادی" و "فردگرایى لیبرال"، جدایی ناپذیر بپندارند مسئله دیگرى است که مستقلا باید بدان پرداخت اما من شخصا چنین ملازمه اى نمی بینم و این تفکیک، نه تنها در مقام بحث تئوریک، امکان دارد بلکه در صحنه عمل تاریخى نیز اتفاق افتاده است. بهترین دلیل را میتوان در دل تاریخ تمدن یافت. اسلام به فاصله کوتاهى پس از پیدایش، توانست حکومت، تمدن و فرهنگ عظیم و جدیدى بنا کند و نشان داد که چگونه می توان تمدن دینى ساخت و عقلانیت و معنویت را جمع کرد و به خصوص به پیشرفت هاى عظیم علمى، عقلى و فناورى جهان اسلام در علوم ریاضى، طبیعى انسانى، از شیمى، فیزیک، فضاشناسى، گیاه شناسى، جانورشناسى، داروسازى، جراحى و پزشکى، معمارى و مهندسى، ریاضیات و فلسفه، جغرافیا و جهانگردى، دریانوردى، کشاورزى و نخستین تجربه هاى شهرنشینى می توان اشاره نمود.
مورخین غربى و شرقى، اعم از مسیحى و مسلمان بدین واقعیت، تصریح کرده و از صدها اکتشاف و اختراع مهم که نقش اساسى در پیشرفت علوم جدید بشرى ایفاء کردند و صدها چهره برجسته علمى مسلمان که نقش مهمى در تولید علم، صنعت، فناورى و عقلانیت ابزارى و فلسفى و الاهیات در سطح بشرى ایفاء کردند نام برده اند. این جنبش عظیم علمى و انسانى در زیر سایه اسلام و بدون آلودگى به سکولاریزم و دنیوى گرایى و بدون الحاد و اخلاق ستیزى و دین گریزى، پدید آمد زیرا اسلام، عقل، تجربه و تلاش براى معیشت عاقلانه و تدبیر در زندگى دنیا و دفاع از حقوق و کرامت انسان را نه توهینى به خود بلکه امکاناتى براى گسترش عقلانیت اسلامى و عدالت اسلامى، تلقى کرد و این ارزش ها را رو به قبله توحید، سازمان داد. به نحوى که حتى برخى از مورخان تمدن غرب، در کیفیت پیدایش مدرنیته، رنسانس و اصلاح مذهبى در اروپا، به این نظریه معتقدند که همه این تحولات در غرب پس از تماس اروپا با جهان اسلام پدید آمد.
جهان اسلام همزمان با قرون میانه اروپا و بر خلاف امروز، یک جهان دینى و غیر سکولار اما حاوى کتابخانه ها، دانشگاه ها و بیمارستان هاى عظیم و سراسر نشاط علمى، سیاسى و کلامى بوده است و ارتباطات متنوع جهان اسلام با اروپا، به ویژه از قرن 9 میلادى تا قرن 14 میلادى از طریق ترجمه وسیع متون فلسفى، کلامى، حقوقى و نیز علوم مختلف دنیوى و بشرى، مبادلات علمى، تجارى و سیاحتى و نیز جنگ هاى صلیبى باعث شد که نظام زندگى و تفکر در اروپا در معرض مقایسه با جهان اسلام که یک "جهان دینى مدرن" محسوب می شد قرار گرفته و سپس مورد تردید قرار گیرد و از قرن 13 میلادى، به تدریج همه بنیادهاى نظرى و عملى در اروپاى قرون میانه، متزلزل شود. یکى از مویدات این نظریه، آن است که در طى این قرون، بتدریج شباهت هایى میان بخش هایى از الاهیات مسیحى با بخشى از کلام اسلامى ایجاد می شود و انشعابات جدیدى که درون اروپاى مسیحیت در حوزه هاى معرفت شناسى، حقوق، اخلاق، الاهیات، سیاست و اقتصاد، در این قرون پدید می آید، بی ارتباط با انتقال ناقص مفاهیم اسلامى در این حوزه ها و تماس اروپا با تمدن و فرهنگ اسلامى نبوده است و البته این انتقال، یک بعدى و ناقص صورت گرفته بود.
بی تردید، نسبت کلیساى کاتولیک روم و مسیحیت قرون میانه با "مدرنیته"، با نسبت اسلام به "مدرنیته"، حتما متفاوت است. برخى از این تفاوت ها در باب نگاه به عقل، علم و حقوق بشر یعنى دو مفهوم کانونى "عقلانیت" و "انسانیت" عبارتند از: در بینش میتولوژیک یونان قدیم، انسان و خدایان، با یکدیگر رقابت و حسد می ورزیدند و حاکمیت آسمان، جبارانه و تحقیر آمیز، تصویر شده و آزادى و خودآگاهى و استقلال و کرامت انسان، هر یک تجاوز به حریم قدرت خدایان محسوب می شود پس انسان آزادی خواه، یک شورشى گناهکار و مستحق شکنجه است و انسان اگر بخواهد بر طبیعت و سرنوشت خود مسلط شود، در واقع خواسته است که جاى خدایان را اشغال کند و براى "خود زمامداری" و "تصرف" در جهان، جانشین زئوس شود. اومانیزم غربى، متأسفانه با چنین نگاهى به آسمان، آغاز شد که در آن پرومته که آتش خدابى را به انسان هدیه کرده در واقع، آن را از خدایان ربوده و به آسمان خیانت کرده است، خدایانى که می خوابند و فریب می خورند و سپس انتقام می گیرند.
اما در قرآن کریم، آتش خدابى که همان نور و حکمت الاهى است، هدیه مستقیم خداوند به انسان است و فرزندان آدم را به نور و خروج از ظلمات می خواند و به فرشتگان الاهى، امر می کند تا در برابر آدم، سجده کنند. آنجا پرومته بخاطر خدمت به انسان، مجازات شد اما در قرآن، شیطان به خاطر آنکه به آدم (ع) سجده نکرد، از درگاه خداوند، طرد شد. قرآن، انسان را به "آگاهی" فرا خواند و آدم را معلم فرشتگان کرد (تعلیم اسماء) و فرمود: بدیل عقل، "پلیدی" است: «و ما کان لنفس أن تؤمن إلا بإذن الله و یجعل الرجس علی الذین لا یعقلون؛ و هیچ کس را نرسد و عقلا ممکن نباشد که ایمان بیاورد مگر به اذن و توفیق خداوند (به هدایت عقلی و نقلی او) و خدا پلیدی (گمراهی) را (پس از اتمام حجت) بر کسانی قرار می دهد که نمی اندیشند.» و دیندارى منهاى عقل را نخواست: "لا دین لمن لا عقل له" اجازه تسخیر زمین و آسمانها و تصرف در آنان را به او داد (سخرلکم...، استعمرکم فى الارض، خلق لکم...) تا بدون اسراف و تبذیر و تبعیض و ستم، از مواهب جهان بهره ببرند و لذت و زیبائى را بر بشر حرام نکرد. «قل من حرم زینة الله التی أخرج لعباده و الطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیاة الدنیا خالصة یوم القیامة کذلک نفصل الآیات لقوم یعلمون؛ بگو: چه کسی زینت های خدا را که برای بندگانش پدید آورده و روزی های پاکیزه را حرام نموده؟! بگو: آنها در زندگی دنیا از آن کسانی است که ایمان آورده اند (هر چند کفار هم با آنها شرکت جویند) در حالی که در روز قیامت مخصوص آنها خواهد بود.»، تجربه زندگى و جهان را از او دریغ نکرد، انسان را تحقیر نکرد، با عقل و جان او دشمنى نکرد و عقل معاش و تدبیر دنیا را از ارکان دیندارى دانست و حقوق مردم را حریم الاهى و مقدس دانست، شهوت و سایر غرایض بشر را شوم و سیاه و شیطانى ندانست بلکه مواجهه غلط و غیر الاهى و عارى از تقوى با این لذایذ و غرایض را امرى شیطانى خواند. پس "بدی"، نه در طبیعت و جامعه بلکه در شرک و خودخواهى ماست و براى نزدیک شدن به خدا، نباید جامعه و طبیعت را ترک کرد بلکه باید نسبتى عادلانه، اخلاقى و عاقلانه با جامعه و طبیعت برقرار کرد.
بنابراین انسان گرایى در جهان اسلام منوط به ماده گرایى و نفى مذهب نشد و کرامت و عزت انسان در انکار شریعت الاهى نیست و خدا خود، «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا؛ ما آدمیزادگان را گرامی داشتیم و آنها را در خشکی و دریا، (بر مرکب های راهوار) حمل کردیم و از انواع روزی های پاکیزه به آنان روزی دادیم و آنها را بر بسیاری از موجوداتی که خلق کرده ایم، برتری بخشیدیم.» فرمود و سپس شریعت را براى حفظ کرامت انسان فرستاد و البته کرامت اصلى که کرامت اکتسابی ست با تقوى و انضباط اخلاقى در رفتار، و مقاومت در برابر نفس یعنى خودخواهى و صفات حیوانى بدست می آید، نه در ترک مطلق دنیا و قدرت. قدرت، ثروت، طبیعت و شهوت، هیچیک ذاتا فاسد و پلید نیستند بلکه برخورد شیطانى ما با آنهاست که منشأ فساد در انسان و جهان می شود و هر فسادى در جهان، نه کار خداوند بلکه دستاورد انسان هایى بی تقوى است. اومانیزم اسلام، ریشه در آسمان و شریعت الاهى دارد و در تقابل با خداوند، معنى نمی شود. مذهب، راه رشد انسانیت است نه نفى انسانیت. بنابراین اومانیزم اسلامى، با نفى ماتریالیزم، شروع می شود. گناه اولیه نیز، به مفهوم آن نیست که انسانها همه از ابتدا گناهکار و پست و ملعون و ضعیف اند و تنها گروهى کشیش، مظاهر رسمى خداوندند. همچنین نیازى به فدیه پسر خدا نیست بلکه ما به هدایت پیامبران خدا محتاجیم.
قدرت خدا با قربانى کردن انسان، تجلى نمی کند بلکه حق الناس، فرع بر حق ا... است و رضاى خدا با خدمت به انسان و تأمین حقوق مادى و معنوى مردم تامین می شود. اگر در غرب، شرط توجه به خدایان میتولوژى باستان و خداى مسیحیت قرون وسطى، رو برگرداندن از انسان بوده است در فرهنگ اسلام، انسانها، بندگان خدا، محترم و ذوی الحقوق اند و اثبات کرامت انسان و حقوق مادى و معنوى او با اثبات خدا و نبوت، آغاز می شود. انسان اسلام، قدرت تغییر سرنوشت خود و تغییر جامعه و طبیعت را دارد و خداوند این قدرت را به او داده است، او را آزاد و مختار و بنابراین "مسئول" آفریده و در عین حال با "عقل" (پیامبر درون) و انبیای الاهى از ابراهیم و نوح تا موسى و عیسى و محمد (ص)، به او آموخته است که راه حفظ کرامت انسان، نزدیک شدن به خداوند و اجتناب از گناه و ظلم و کفر است و اسلام که شامل عقاید، اخلاق و عبادات و قوانین فردى و اجتماعى (در حوزه هاى سیاست، حقوق و اقتصاد) است، سراسر براى حفظ و احیای کرامت و حقوق انسان آمده است.
اسلام کامل ترین، غنی ترین و آخرین دین حقی است که در عرصه حیات بشری ظهور کرده، و معتقد است که میتواند در تمام حوزه های گوناگون اجتماعی، سیاسی. نظامی، فرهنگی، اعتقادی و اخلاقی، انتظار بشر از دین را برآورده سازد. بی گمان کاستی ها، نقص ها و کمبودهای جوامع مسلمانان، ناشی از عدم جامع نگری دین نیست، بلکه ریشه در تقصیر و قصور و ضعف اعتقاد و عمل متدینان دارد، و مدرنیسم یا مدرنیته به عنوان یکی از رویکردهای دنیای کنونی، که از جهان غرب نفوذ کرده، مطرح است. حال با توجه به این دو مقوله (اسلام و مدرنیسم)، نسبت منطقی میان این دو چیست؟ آیا تباین کلی و تعارض دارند؟ مدرنیسم چه پیامدهایی دارد؟ قبل از پاسخ به این سؤال، لازم است تعریفی از مدرنیسم و مدرنیته ارائه دهیم. مدرنیسم به بیان ساده، به معنای تجددگرایی و نوگرایی است؛ به عبارت دیگر مدرنیته عبارت است از نوعی حالت، کیفیت، ویژگی، تجربه و دوره مدرن. ایدهی مدرنیته بیانگر تازگی، بداعت و نو بودن زمان حال، به عنوان گسست یا انقطاع از گذشته، و ورود به آیندهای سریعا در حال ظهور و در عین حال نا مطمئن و پایدار است. مدرنیته در معنای کلی و گسترده اش با فکر یا ایدهی نوآوری، ابداع و ابتکار، تازگی، خلاقیت، پیشگامی، ترقی، توسعه، رشد، تکامل، سلیقه و مد همراه و هم آواست؛ به همین جهت از این باب در نقطه مقابل گذشته گرایی، کهنه پرستی، رکود، عقب افتادگی، قدیمی بودن، عدم توسعه، بی ذوقی، بی سلیقگی و سنت قرار دارد.
با توجه به این که مدرنیسم نیز مانند بسیاری از پدیده های دیگر، از آثار بشری است؛ به همین جهت نخست در معرفت و تفکر و اندیشه، این رویکرد تجددگرایی خودنمایی می کند؛ یعنی انسان مدرن، ابتدا به نوسازی فکر و اندیشه می پردازد و میخواهد تجدد را جایگزین افکار کهنه خود کند؛ و به دنبال آن مدرنیسم فراتر از فکر، یعنی تجدد گرایی در تمام ابعاد زندگی، نقش ایفا میکند. این جا است که اختراعات و اکتشافات و تمدن جدید بشری به معنای نوگرایی تحقق پیدا میکند. ما امروز در جهانی زندگی میکنیم که لحظه به لحظه، آثار مدرنیسم، مانند ظهور تکنولوژی جدید، وسایل ارتباط جمعی، رایانه، اینترنت، و ساز و کارهای نظامی، افزایش مییابد. بی شک مدرنیسم فاقد جنبه های مثبت نیست، چرا که انسان هر اندازه بتواند از اختراعات، اکتشافات و نوآوریهای بشری در جهت تأمین آسایش و آرامش خویش بهره گیرد، سود بیش تری نصیب او خواهد شد و سریع تر به اهدافش می رسد؛ لکن این یک روی سکه است، ولی روی دیگر سکه، یعنی «سویه منفی مدرنیته را باید دید، چون بحران آن قدر عمیق و جهانی است که عقب افتاده و پیش رفته، یکسان با آن روبه رو میشوند.
یکی از آثار عصر روشنگری، طرد و رد دین میباشد، ولی تجددگرایان نسبت به دین رویکرد عصر روشنگری دارند. از آغاز آن عصر، همواره این آرزو را داشتند که همه جهت گیری های حیات انسانی، معطوف به امور عرفی و این جهان باشد و در نهایت به یکنواختی و یگانگی جهانی ختم شود، و در این راستا مذاهب گوناگون دنیا به اندیشه دنیاگرا و خردمدار پایان یابد، و نیز امید میبردند که روزی در حوزهی اجتماعی و حیات انسانی، نظام سکولاریسم، جایگزین آیین و مذهب گردد. در نظام سکولاریستی، میان دین و حیات اجتماعی جدایی افکنده میشود؛ بدین معنی که دین تأثیری در حیات سیاسی- اجتماعی انسان نخواهد داشت و به یک مسئله و باور شخصی و خصوصی تبدیل میشود...
از دیدگاه تجدد گرایان، بنیادگری و بنیادگرایان، افرادی منطق ستیز و فردگریزند که در مقابل نوسازی و نوگرایی مدرنیته جبهه میگیرند. پس ملاحظه میشود که طوفان سهمگین مدرنیسم، چگونه ارزش ها را در هم کوبیده و نابود میسازد، و پیام جدایی دین ازحیات اجتماعی و سیاسی بشر را شعار خود قرار می دهد؛ به همین جهت مدرنیسم نیز به طور مطلق، یک نسخه پیچیده شدهی قابل اعتماد نیست؛ زیرا با نگاه به آنچه که در جهان مدرن میگذرد، در می یابیم که یکی از آثار مخرب مدرنیسم این است که صاحبان تکنولوژی و سلاح های پیشرفته هسته ای تهدید جدی برای جهان بشریت بوده و گیتی را به انباری از باروت آمادهی انفجار تبدیل کردهاند. «نه تنها تهدید رویارویی هسته ای، بلکه واقعیت کشمکش های نظامی، بخش بنیادی «روی یتره» مدرنیته را در سده کنونی می سازد... جهانی که امروزه در آن زندگی می کنیم جهان دلهره آور و خطرناکی است. این قضیه محققان را وا داشته تا در مورد این فرض، که پیدایش مدرنیته به شکل گیری سازمان اجتماعی شادمانه و ایمن تری خواهد انجامید، تجدید نظر کنند. استاد شهید مطهری میگوید: «تمدن برای انسان ابزار می سازد...»؛ اما آدم ها چطور، چه چیز میتواند آدم ها را عوض کند، یا به آنها هدف مقدس و عالی بدهد، چه چیزی می تواند ارزش های بشری را عوض کند؛ کاری کند که همدردی و صاحبدلی به حدی ارزش یابد که از صمیم قلب بگوید: دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی انسانیت مساوی با دین و ایمان است و اگر دین و ایمانی نباشد، انسانیتی نیست.
منـابـع
حسينعلي نوذری- مدرنيته و مدرنيسم- صفحه 6
داريوش عاشوری- ما و مدرنيته- صفحه 285
مجله پگاه حوزه- صفحه 9
علي ربانی گلپايگانی- بحثهايي از فلسفه دين و كلام جديد- صفحه 26
مرتضی مطهري، مجموعه آثار- صفحه 401
علي ربانی گلپايگانی- مقاله اسلام و مدرنيسم
حسن رحيم پور ازغدى- مقاله اسلام و مدرنيته
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها