پیشینه و چیستی واژه ساختارشکنی دریدا
فارسی 5145 نمایش |دریدا
دریدا فیلسوف «نا آرام» یا «بیقرار» (In-quiet) بود. «ناآرامشی» او (همچون «ناآرامی» نیچه ای، هایدگری و یا به گونه ای نیز مارکسی) همواره مسلمات و جزمیات نظام های فکری را به زیر سؤال می کشد و این نظم افکنی حتی در مورد سیستم فکری کسانی انجام می گیرد که دریدا می خواهد ادامه دهنده خلاق میراث آن ها باشد. اندیشه دریدایی، اطمینان بخش نیست بلکه اضطراب بر انگیز است، چون همواره ایقان شکن و دغدغه آفرین است. اما این اندیشه، در عین حال، با «اوراق کردن» ساخت ها و سیستم ها (Déconstruction)، زمینه تفکر انتقادی و استقبال پرشور از رویدادی که گوهرا نابهنگام، نامنتظره و پیش بینی نشده است را فراهم می آورد.
زمینه های ساختارشکنی متافیزیک غربی
در ساختارشکنی متافیزیک غربی و به طور مشخص در نقد کلام، خرد محوری و ساختارگرایی، دریدا از میراث پیش گامانی چون نیچه و هایدگر، بهره می گیرد. دریدا نقد متافیزیک غربی توسط آن ها را رادیکال تر («رادیکالیزه») می کند. بسان آنها، دریدا نیز، در ایدئالیسم اروپایی، یک «ابزار سلطه» می بیند. مقابله با آن، از جمله از طریق مقابله با یکی از تبلورات اصلی متافیزیک یعنی «کلام- خرد محوری» میسر است. «دریدا بر این عقیده است که در کادر نظام کلام- خرد محوری، در چهارچوب شکل های گفتمانی و ارتباطی داده شده، امکان بیان اندیشه انتقادی موجود نیست. پس بی درنگ باید در جهت رشد و توسعه آن شکلهای گفتمانی ای کوشید که از چهارچوب های نهادینه شده کلامی خارج می شوند.»
سلطه «کلام»
کلام- خرد محوری چونان اصل بنیادین متافیزیک غربی، به معنای سلطه کلام گفتاری است. کلام گفتاری در اینجا برتری دارد، زیرا کلام "ضامن حضور معناست". معنا در گفتار حضور دارد (گفت و شنود بر اساس حضور گوینده و شنوده انجام می پذیرد) اما در نوشتار غایب یا پنهان است. از این روست که اغلب فیلسوف ها، از افلاطون تا هایدگر، گفتار را برتر شمرده اند و نسبت به نوشتار بدگمانند. (نوشتار، در فایدروس افلاطون هم داروست و هم زهر)
اما بر خلاف بدفهمی های رایج، دریدا با نفی «کلام محوری» نمی خواهد «نوشتار محوری» را جای آن نشاند. او همواره تأکید کرده است که معنا در متن نوشتاری نیز غایب است. به گمان او، هم گفتار و هم نوشتار، هر دو بر اساس «تمایز» و «فاصله» ساخته شده اند و از این نظر تفاوتی میان آن دو نیست. به گمان فیلسوفان کلاسیک، نوشتار قابل اعتماد نیست، زیرا تفسیر بردار است و در نتیجه نمی تواند معنای واحدی به دست دهد. پس آن را باید تحت نظارت و مراقبت لوگوس قرار داد. کلام محوری را دریدا با «اتوریته ی فیلسوف متافیزیک» و «اتوریته پدر» مرتبط می سازد: «پدر همیشه با بد گمانی به نوشتار می نگرد و آن را تحت نظر دارد.»
ایدئالیزاسیون «هگلی»
نمونه دیگر ساختارشکنی متافیزیک غربی، نقد مفهوم مرکزی دیالکتیک هگلی یعنی Aufhebung توسط دریدا است که اشاره کوتاهی به آن بی مورد نخواهد بود. دریدا این مفهوم هگلی را کمال گرایی (ایدئالیزاسیون) متافیزیکی می نامد که در نهایت به «اصل یگانگی» و «سنتز» و در نتیجه سلطه می انجامد. به باور دریدا، کاملا امکان پذیر است که «وحدت ضدین» را بدون «سنتز» و در نتیجه بدون Aufhebung تصور کرد، بسان «چندگانگی» یا «چندانی» رادیکال، هم چون Aporie یا پرش انگیزی که راه حل ندارد.
اقتدار و سلطۀ «مرکز»
اما نزد دریدا، ساختارشکنی ساختارگرایی که وجه دیگر نقد متافیزیک است، به معنای ضد ساختارگرائیسم نیست. دریدا با «اوراق کردن» ساختارها، در حقیقت، می خواهد «کشف حجاب» کند (به مفهوم Alétheia یونانی – هایدگری) و در این مسیر، خاستگاه و نقش «مرکز» مقتدر، مسلط و متعالی را در ساختارمندی خود ساختار آشکار سازد. تمام تاریخ مفهوم ساختار باید به مثابه یک سلسله جا به جایی های مرکز با مرکز و توالی شاخص های مرکز مورد تأمل قرار گیرد. مرکز، به ترتیب و به صورت منظم، شکل ها و نام های مختلفی گرفته است. تاریخ متافیزیک، همسان تاریخ غرب، تاریخ این استعاره ها و مجاز هاست. «به جای افسوس نبودن مرکز را خوردن، آیا نمی توان بر نا مرجعیت مرکز تأکید کرد؟ چرا باید از مرکز دل کند؟ مرکز، چونان نبود بازی و تمایز، آیا نام دیگر مرگ نیست؟ مرکزی که اطمینان بخش است، تسکین می دهد اما از درون گودالش تشویش برانگیز است؟»
ساختارشکنی چیست؟
پرسش فوق مشکل و معمای بزرگی است. با توسعه جهان شمول استعمال این واژه در عرصه های گوناگون (از زندگی روزمره تا ادبیات و هنر، از جامعه شناسی تا سیاست و اقتصاد، از روانشناسی تا فلسفه و هرمنوتیک) تعریف آن هر چه بیشتر بغرنج می گردد. این اصطلاح، بنابر کارکردی که در هر یک از زمینه های نام برده دارد، معنای ویژه ای کسب می کند. بدین سان، نمی توان تعریف واحدی از آن ارایه داد، بلکه باید از «ساختارشکنی» های گوناگون، از چندانی ساختارشکنی سخن راند.
الف- وجه ایجابی و اثباتی ساختارشکنی
در ادبیات دریدایی، معناهای Déconstruction را می توان در بسی جاها پیدا کرد. این پدیده تنها نفی کننده و منتقد نیست بلکه در عین حال می خواهد ایجابی و اثباتی باشد. حتی می توان گفت که «هرگز بدون عشق و علاقه عمل نمی کند.» به صورت بنیادی با «هرگونه دیالکتیکی بیگانه است.» روی به بازی معصومانه جهان دارد، با همه نشانها و رد پاها در تنوع و گوناگونیشان، و آنها را به صورت مثبت و شادمانه ای به رسمیت می شناسد. مرجعیت مرکز را رد می کند و نگران نبود آن نیست. نمی خواهد به جای حاکمیت و سلطه، حاکمیت و سلطه دیگری را بنشاند. نمی خواهد به جای نظم ورشکسته اربابی، «ارباب یا سرکارگر دیگری بگذارد، بلکه چیز دیگری می خواهد، چیزی کاملا دگر.» Déconstruction، «نشان دادن نانشان دادنی ست.»
ب - پیشینۀ کاربرد واژه ساختارشکنی Déconstruction
دریدا کاشف و ابداع کننده این واژه نبوده است، «این کلمه پیشتر در زبان فرانسه وجود داشته اما استعمالش بسیار نادر بوده است. دریدا در مورد کاربرد این واژه اذعان می دارد که: «ابتدا من از این اصطلاح برای ترجمه کلماتی استفاده کردم. یکی از آنها متعلق به هایدگر بود که از destruktion صحبت می کرد و دیگری از فروید بود که کلمه dissociation را به کار می برد. اما خیلی زود، من سعی کردم نشان دهم که آن چه که Déconstruction می نامم برگردان ساده مفهوم هایدگری و فرویدی نیست.» همانطور که دریدا خود اشاره می کند، هم واژه Déconstruction و هم مضمونی نزدیک به آنچه که او بسط و توسعه خواهد داد، پیش از او وجود داشته است. مضمون کم و بیش مشابه (تأکید می کنیم کم و بیش مشابه) «ساختارشکنی» را می توان نزد نیچه، هایدگر و حتی مارکس نیز پیدا کرد. اما در حوزه فلسفه، این واژه برای نخستین بار در سال 1955م (1334ش)، زیر قلم ژرار گرانل، مترجم متنی از هایدگر تحت عنوان «ادای سهمی درباره مسأله هستی»، ظاهر می شود. در آنجا، هایدگر، برای پایان دادن به بدفهمی های رایج از کلمه destruktion در نوشته هایش، واژه Abbau را به کار می گیرد و گرانل آن را با کلمه فرانسوی Dé-construction برابر می نهد.
ج- ترکیب واژه ساختارشکنی
واژه Déconstruction ترکیبی است از پیشوند (De) با کلمه اصلی ساختمان به زبان فرانسه. این پیشوند، از عنصر لاتینی Dis برآمده و در اصل به معنای «دوری»، «فاصله گرفتن» و «جدایی» است. زمانی که این پیشوند به کلمه اصلی افزوده گردد، از جمع آن دو، مفهوم جدیدی حاصل می شود که «خلاف مضمون» کلمه اصلی را خواهد رساند. به عبارت دیگر، از نظر ریشه شناختی، Déconstruction به معنای ساختمان و ساختن در جهت عکس است. یعنی «پیاده کردن» یک ساختمان یا یک بنا، گسستن عناصر و اجزای به هم پیوسته ی آن، جدا کردن قطعات یک ساختار منسجم و واحد از یکدیگر. از این رو، شاید برابر فارسی مناسب تر برای این واژه «اوراق کردن» ساختمان یا «ساخت اوراق گری» باشد.
توجه کنیم، «اوراق» را به مفهومی که در فرهنگ فارسی آمده است، به کار می بریم یعنی چیزی «که دارای ورق ها یا قطعه های جدا، کنده یا باز شده از یک دیگر است» و «اوراق گر» یا «اوراق چی»، به معنای «کسی است که اجزای دستگاه یا ماشینی معمولا فرسوده را از هم باز می کند.» و جالب این جاست که «ساخت اوراق گری» دریدایی نیز دقیقا معطوف به «ساختار های فرسوده» یا به قول او «رسوب کرده» است. اما در اینجا باید اضافه کرد که «اوراق»، خراب کردن و نابود ساختن نیست چه هدف «اوراق چی» دستگاه یا ماشین، «فروش جداگانه قطعه های کارآمد آنهاست.»
اوراق کردن دریدایی نیز به منظور ایجاد «ریخت دیگر و نوینی» است با ترکیب دیگری از عناصر جدا شده (و بنابراین دگر گشته) و یا با عناصر جدید خارجی. بنابراین، می توان گفت که Déconstruction فرایند «اوراق گری - نوسازی» است، با این شرط که چنین فرایندی پایان ناپذیر است و همواره تکرار می شود.
معنای ساختارشکنی از زبان
«ساختارشکنی»، به گفته ی دریدا، همان طور که ذکر شد، تکرار ساده مضامین پیش از او نیست. پس بهتر است معنا را از زبان نظریه پرداز اصلیش (دریدا) بشنویم:
«Déconstruction را نباید عمل فسخ یا تخریب تصور کرد، بلکه به معنای تجزیه و تحلیل ساختارهای رسوب کرده ای دانست که عنصر کلامی، کلامی بودن فلسفه و اندیشه ی ما را می سازند. و این ساختارها در زبان، در فرهنگ غربی، در هنر و در هر چیزی که ما را به این تاریخ فلسفه وابسته می کنند، وجود دارند … ساختارشکنی نه صرفا فلسفی است، نه مجموعه ای از تزها و نه حتی مسأله انگیز هستی به معنای هایدگری. به گونه ای، هیچ است.
ساختارشکنی نمی تواند یک دیسیپلین یا روش باشد. غالبا آن را روش کار (متد) می نامند، با مجموعه ای از قواعد و راه رسم قابل تدریس… ساختارشکنی فن یا تکنیکی با قواعد و هنجارهای خود نیست. البته، در شیوه های طرح پرسش هایی از نوع ساختارشکنی قواعدی می توانند وجود داشته باشند. از این نظر، فکر می کنم که این گونه موارد می توانند جنبه رشته ای و آموزشی پیدا کنند. اما در اصل خود، ساختارشکنی روش نیست. من سعی کرده ام از خود سوال کنم که چه چیزی می تواند روش به معنای یونانی یا دکارتی و یا هگلی باشد. لیکن ساختارشکنی روش شناسی به معنای اجرای قواعدی نیست. اگر من به خواهم تصویر مقتصد و فشرده ای از ساختارشکنی ارایه دهم، خواهم گفت که اندیشه ایست درباره خاستگاه و محدودیت های پرسش «آن چیست که…؟»، پرسشی که در کل تاریخ فلسفه حاکم بوده است. هربار که سعی کنیم درباره امکان «آن چیست که…؟» بیاندیشیم، در مورد این شکل از پرسشگری، پرسش کنیم یا درباره ضرورت این گونه گفتمان در زبان معینی، در سنت معینی و… از خود سوال کنیم، این است تمایز معنایی ساختارشکنی. در واقع ساختارشکنی، پرسش درباره چیزی بیش از یک پرسش است. به همین دلیل، همیشه من در به کاربردن این کلمه درنگ می کنم. ساختارشکنی معطوف به هر چیزی می شود که در طول تاریخ غرب و فلسفه غرب، یعنی تقریبا در همه چیز، از افلاطون تا هایدگر، پرسش «آن چیست که…؟» را ایجاب کرده است.»
منـابـع
اریک ماتیوز- فلسفه فرانسه در قرن بیستم- ترجمه محسن حکیمی- تهران- ققنوس
حسینعلی نوذری- صورتبندی مدرنیته و پستمدرنیته- چاپ اول- تهران- نقشجهان
Derrida, Jacques (1997), The Politics of Friendship, Trans. By George Collins, London & New York, Verso
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها