فلسفه مارکس
فارسی 3814 نمایش |فلسفه مارکس تقریبا از پرنفوذترین و بحث انگیزترین فلسفه ها در قرون اخیر بوده است و در اساس نظریه ای در جامعه شناسی است، نظریه ای است درباره تکامل اجتماعی نوع بشر. تعیین کننده یا موجب حقیقت و کذب و حق و ناحق و زیبایی و زشتی، منافع طبقاتی است. مارکسیست ها، سعی در کم اهمیت کردن فلسفه در حد یک علوم اجتماعی می کنند.
شباهت مارکسیسم به ادیان
مارکسیسم، از جهتی بسیار واضح، دارای کتابهای مقدس و پیامبران و فرقه های مختلف و شقاقها و تکفیرها و تعقیبها و محاکم تفتیش عقاید و شهدا و (از همه مهمتر از حیث اخلاقی) میلیونها مرتد بوده است که به قتل رسیده اند. مارکسیسم حتی از لحاظ رواج و گسترش هم به ادیان شباهت داشته است. فقط صد سال پیش، مارکس روشنفکر پناهنده نسبتا گمنامی بود که از راه صدقاتی که از دوستان می گرفت در لندن زندگی می کرد. ولی کمتر از هفتاد سال پس از مرگش، یک سوم مردم دنیا زیر سلطه رژیمهایی زندگی می کردند که نامشان از اسم او گرفته شده بود و به خودشان می گفتند "مارکسیست". چنین پدیده ای به راستی شگفت انگیز است و تنها مورد مشابهی که به خاطر می رسد، گسترش مسیحیت و اسلام است.
دیالکتیک ماتریالیستی مارکس
نحوه برداشت مارکس از دیالکتیک هگل ماتریالیستی است. همانگونه که در جلد اول کاپیتال می نویسد، وی «سیستم هگل، که بر سر خود ایستاده بود را، بر سر پا استوار می کند.» این موضع ماتریالیستی را مارکس از فوئر باخ تأسی می کند، و فوئرباخ نیز نگرش خود را پس از جدائی از جمع هگلی های جوان، با اتخاذ موضع احساس گرائی برگزیده بود ماتریالیسم دیالکتیک، یعنی فلسفه مارکسیسم، تمام اصول پایه ای سیستم هگلی را حفظ می کند، و تنها ایده مطلق هگل را با ماده جایگزین می کند.
ماتریالیسم در واقع، وحدت مونیستی را برای روشنفکرانی ممکن کرد، که دیگر نمی توانستند به یک وحدت معنوی معتقد باشند. جهان تضادها دوباره به سبک هراکلید به وحدت رسید، اما نه چون هراکلیتوس با ماده معینی نظیر آتش، بلکه با ماده ای مطلق و انتزاعی، نظیر فضای اشغال شده به وسیله ماده، یا آنچه پری پارمیندس در یونان باستان می خواندند، و اینگونه ماده فلسفی، وحدت و مونیسم با دینامیک جدید، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک را، در رویاروئی با کشفیات جدید اجزا ماده طرح کرد.
ابزار گرایی در فلسفه مارکس
در اصطلاح کنونی، فلسفه مارکس ابزار گرایانه instrumentalist است، یعنی وی فلسفه خود را ابزاری برای تغییر جهان می پندارد. این اندیشه ابزار روشنفکری ای بود در دست طبقه کارگر (پرولتاریا) و روشنفکرانی که آوانگاردیسم این طبقه را برای تغییر اجتماعی پذیرفته بودند. به عبارت دیگر، مذهب گونه ادعا می شد، که این فلسفه را تنها معتقدان واقعی مارکسیست می توانستند به درستی بفهمند، چرا که جدا از جایگاه طبقاتی فرد، درک واقعی این مکتب نمی توانست کامل باشد. به طور خلاصه ابزاری بود برای آنهائی که به آن ایمان داشتند. این دیدگاه در برخورد به همه عرصه های زندگی در مارکسیسم تکرار می شود.
اساس مارکسیسم
اساس مارکسیسم پنج اصل پایین است:
1- پرولتارا انقلابی ترین طبقه اجتماعی است.
2- رهبری این طبقه می بایست از طریق پیشتاز وی یعنی حزب کمونیست اعمال شود.
3- این حزب می بایست قدرت سیاسی را به دست گیرد و دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار کند (دولت سوسیالیستی).
4- این دولت بایستی همه چیز را ملی کند، در نتیجه مالکیت خصوصی را با مالکیت عمومی از طریق مالکیت دولتی نفی کند.
5- سوسیالیسم دوران گذاری است که طی آن دولت محو می شود و عصر کمونیسم متولد می شود.
جالب است که 300 سال قبل از مارکس، توماس مور همه جزئیات سوسیالیسم را ذکر کرده، اما نقشهای برای رسیدن به آن ارائه نکرده است، در صورتیکه مارکس مشخصا مالکیت دولتی را به عنوان راه رسیدن به سوسیالیسم در مانیفست مشخص می کند و این نقطه اشتراک همه سیستمهای سوسیالیستی عصر مدرن است.
پنج اصل بالا مشخصا در کتاب های جنگ داخلی در فرانسه و نقد برنامه گوتا تأکید شده اند، زمانی که از قدرت "سحرآمیز" و مطلقه دولت "خیراندیش" بر علیه اولین رویزیونیستها، یعنی لاسالین ها Lassa leans، دفاع شده است. همچنین در "نقد برنامه گوتا" مخالفت مارکس با همه اصول لیبرالی عدالت، دموکراسی، و آزادی به روشنی آشکار است، هرچند می گوید که بیان این اصول از طرف بورژوازی عوام فریبی است، اما آلترناتیو پرولتاریا در مقابل آنچه نفی می شود ارائه نمی شود و گوئی فقط خصلت طبقاتی دولت است که مسأله است، و این نیز به شکل مونیستی با ارائه دیکتاتوری پرولتاریا حل می شود.
این است که بعدها کشورهای سوسیالیستی با اینکه از نظر حقوق کار پیشرفت داشتند، منشأ اصول نوین عدالت قضائی در فراسوی آنچه جان لاک ارائه کرده بود نشده، بلکه از آن هم تنزل کردند. سوسیال دموکراسی اروپا نقد برنامه گوتا را سالها مخفی کرد و از دیکتاتوری پرولتاریا فاصله گرفت، اما آنان نیز اساسا در بینش خود دولت گرائی مارکسیسم را حفظ کردند، و هر چند جامعه پیشرفته اروپا از تبدیل دولت گرائی آنها به دیکتاتوری نظیر شوروی جلوگیری می کرد، ولی بوروکراسی و فساد دولت گرائی را همانقدر داشته و دارند که شوروی و چین. مارکسیسم یکی از پرنفوذترین سیستم های مونیستی (یکتاگرایانه) در عصر مدرن بوده است. هرچند برخی صاحب نظران مارکسیست در متدولوژی خود در عرصه های معینی از اندیشه پلورالیست بودند، اما فلسفه مارکسیستی اساسا سنتی مونیستی بوده است.
منـابـع
برايان مگي- مردان انديشه- مترجم عزت الله فولادوند- نشر طرح نو
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها