درآمدی بر اندیشه ریچارد رورتی
فارسی 5706 نمایش |رورتی
ریچارد رورتی، فیلسوف نوپراگماتیست آمریکایی، متولد 4 اکتبر 1931 در شهر نیویورک، در زمره فیلسوفانی است که با اتخاذ رویکردی نسبیت باورانه، اعلام می کند: فلسفه به منزله طرحی بنیادگذار و استعلایی برای همیشه مرده است. باورهای ما اساسا احتمالی روی داده اند و امید به یافتن بنیادی برای آنها خیال خامی است.
وداع با فلسفه تحلیلی
رورتی که هم اکنون استاد ادبیات تطبیقی در دانشگاه استنفورد است، نخست با سرویراستاری گزیده هایی از متون تحلیلی تحت عنوان چرخش زبان 2 (1967) به شهرت رسید. ده سال پس از این کتاب، رورتی آشکارا با فلسفه تحلیلی وداع می کند و از این رهگذر برداشت خاصی از عقلانیت را پرورش می دهد که هرگونه ذات دایمی برای عقلانیت را انکار می کند. فلسفه تحلیلی از دید وی، جزیی از سنت کانتی و از این رو گونه ای افسانه متافیزیک نوع اعلا است. وی در گذر از فلسفه تحلیلی افزون بر توماس کوهن و سلرز به ویه از کوآین و دانلد دیویدسون متأثر بوده است. سلرز، کوآین و دیویدسون ابزارهای نقادانه ضروری در اختیار رورتی قرار داده اند که با آن به چالش با پروژه معرفت شناسانه ای که از زمان دکارت دغدغه محوری فلسفه بوده، برخیزد. به گفته رورتی، ماحصل نقادی های کواین و سلرز بر اسطوره ها و جزییات معرفت شناسی این است که ما معرفت را از مقوله گفت و شنود و کنش اجتماعی می دانیم نه تلاشی برای بازتاب طبیعت.
پیگیری آرای کواین و دیویدسون
کواین در مقاله ای با عنوان دو رأی جزمی تجربه گرایی (1952) دو فرض از مفروضات تحلیلی و معرفت شناسانه را مورد تردید قرار داد. از دیدگاه کوآین ما تنها شبکه پیچیده ای از روابط به هم پیوسته را می یابیم و از این رو فراهم آوردن تحلیل های منطقی یا معرفت شناختی خاص تضعیف می شود. با این استدلال، فرضی که تمایز روشنی (تمایز تحلیلی/ ترکیبی) میان منطق و سایر رشته های دانش هست که بتوان تحلیل منطقی یک جمله را بدون رجوع به دیگر رشته های علوم صورت داد، زیر سؤال می رود. کواین همچنین این فرض که رشته ای از توجیه های معین برای احکام نظری بر پایه مشاهده های تجربی درباره عالم وجود دارد که بتوان عالم را بر اساس آن تحلیل معرفت شناختی کرد، به چالش می کشد.
رورتی با پیگیری تزهای کواین به این نتیجه می رسد که نه داده ای در کار است و نه امر واقعی بلکه آنچه هست، تنها زبان است. امور واقع، بیرون از شیوه ای که ما آنها را به یاری واژگان ادراک می کنیم، وجود خارجی ندارند. چنانچه دیویدسون نیز در جایی اشاره کرده که حقیقت چیزی نیست که ما آن را فراسوی بازی های زبانی جستجو کنیم. بر این بنیاد، گفتمان های فلسفی را نمی توان از گستره زبان جدا ساخت و به اصول و بنیادهای استواری فراسوی این چارچوب تکیه کرد. هرگونه تلاش برای یافتن پایه ها و بنیان های استوار و فراتاریخی برای فلسفه محکوم به شکست است. وظیفه فلسفه از دید رورتی، گذر و فراروی از توهمات بنیان اندیشه پیشین و فراهم آوردن عرصه ای برای گفتگو، هم پرسه و دیالوگ است.
نگاه تاریخی به فلسفه
اندیشه پراگماتیستی رورتی، از یک سو به آسیب شناسی انتقادی پروه های فلسفه مدرن می پردازد و از سوی دیگر می کوشد نشان دهد در صورتی که استعاره های مسلط ذهن و معرفت که در مسائل سنتی معرفت شناسی و متافیزیک ریشه دوانده اند، کنار گذاشته شود، فرهنگ عقلانی چگونه چیزی خواهد بود. از این دیدگاه، مسائل کلاسیک فلسفه با دوره ای از فرهنگ غربی پیوند داشته اند که آغاز آن افلاطون است. این مسائل تنها درون زبان این دوره معنادار بوده اند. امروزه این زبان تجزیه شده و مسائل کهن را نیز در پی خود متلاشی کرده است. مسائل کلاسیک فلسفه و معرفت شناسی دیگر مسائل ما نیستند؛ بلکه مسائلیند که تنها جنبه تاریخی دارند.
بدین ترتیب، تاریخ فلسفه را باید در چارچوب شرایط اجتماعی مورد پژوهش قرار داد که آموزه ها و نظام های فلسفی را آفریده اند، به همان شیوه ای که تاریخ هنر و تاریخ ادبیات را مورد مطالعه قرار می دهیم. هیچ دریچه ای برای برون شد از تاریخ بشری و ملاحظه امور از چشم اندازی جاودانه در اختیار نیست.
رورتی خود را تاریخ گرا می خواند و با این ایده هگلی موافقت تام دارد که فلسفه، زمانه خود را اندیشیدن است؛ نه گونه ای انباشت روزافزون حقایق ماندگار. این ایستار، رورتی را در مقابل کانت، فلاسفه روشنگری و نیز معاصرانی همچون هابرماس قرار می دهد که همگی بر این باورند که تأمل فلسفی می تواند راه درست اخلاق و سیاست را به ما نشان دهد و اصول دارای اعتبار عام و جهانشمول را تبیین کند.
نقد نسبت شناخت شناسی کلاسیک
رورتی در سال 1979 با انتشار کتاب فلسفه و آینه طبیعت مفهوم فلسفی معرفت به منزله بازنمود یعنی انعکاس ذهنی عالم خارج را آماج نقد قرار می دهد. در برابر این تلقی فلسفی، رورتی در جستجوی سنتزی عمل گرایانه از تاریخ گرایی و طبیعت گرایی با بهره گیری از دستاوردهای برجسته دیویی، هگل و داروین است. فلسفه و آینه طبیعت از سه مبحث تشکیل یافته است. در مبحث نخست درباره ماهیت نفس، رورتی نشان می دهد که فرهنگ غربی از دوران افلاطون بدین سو، دوآلیسم مذهبی نفس و بدن را که سرچشمه انواع شبه مسئله ها بوده، پذیرفته است. در این نگاه دوگانه گرا، نفس در حکم آینه ای تصور شده که طبیعت باید خود را در آن بازتاب دهد. در مبحث دوم که درباره پایگاه نظریه شناخت است، رورتی بیان می کند که از دوره دکارت و لاک معرفت های ما بر پایه الگویی آینه وار یا انعکاسی، همچون تصورات یا بازتاب های ذهنی مطابق با امر واقع تعریف شده اند که این نیز منشا مسائل کاذبی بوده است. چنین تعریفی از معرفت نه ضروری است و نه لزوما سودند. در فلسفه کلاسیک، ارسطو حقیقت را مطابقت حکم ذهن با امر واقع خوانده است و افلاطون مطابقت شیء با ایده مثالی آن در ذهن. انسجام گرایان اما گزاره ای را حقیقی می دانند که با گزاره های پیشین که مورد قبول واقع شده توافق منطقی داشته باشد.
نگاه پراگماتیستی به حقیقت
دیویی در این میان، گمانه ای را که در جریان کاربرد به نتایج مطلوب بینجامد متضمن حقیقت می انگارد. رورتی به عنوان یک فیلسوف پراگماتیست، حقیقت را واجد وحدت و قائم به ذات نمی داند؛ بلکه آن را متکی به اعتقادات جامعه ای خاص می انگارد. زمانی سخن از حقیقت می توان گفت که باوری قابلیت توجیه و استدلال یابد و جامعه آن را موجه قلمداد کند. ما مطلقا مفهومی از واقعیت عینی که بتوان با توسل به آن موفقیت مجموعه ای از هنجارهای مجوز راتوضیح داد یا مجموعه ای از استانداردها را در مقابل برخی دیگر توجیه کرد، در اختیار نداریم. رورتی متأثر از ویلیام جیمز و جان دیویی بر این باور است که حقیقت آنها بهترین حالتی است که بشر در اختیار خود دارد. به بیان بهتر مجموعه گزاره هایی که از نظر تسلط بر امر واقع و بهتر زیستن ما از همه بهترند. حقیقت، دریافت جامعه از مصالح خود به گونه ای منظم و سامانمند است و از این حیث، به سنت و ارزش های فرهنگی جامعه اتکا دارد.
پایان فلسفه
در مبحث سوم کتاب فلسفه و آینه طبیعت که در خصوص پایان فلسفه است، رورتی بیان می کند که هر فلسفه ای که مدعی تبیین عقلانیت و عینیت به زبان تصورات یا بازنمودهای مطابق با واقع باشد، فلسفه ای است منسوخ. وی در این کتاب که در واقع آموزه انحلال مسائل فلسفی را به جای حل آنها در پیش گرفته، اعلام می کند که فلسفه کلاسیک هرگز در بنا نهادن باورهای ما بر پایه مطابقت با واقع کامیاب نبوده است؛ تنها رهاوردی که احیانا در بهترین حالت، داشته زمینه سازی برای رهایی از گفتمان های منسوخ و ارائه جهان بینی متناسب تر با شکوفایی بشری بوده است. فلسفه هایی همچون ویتگنشتاین دوم، هیدگر و دیویی توانسته اند ما را از متافیزیک رها سازند؛ همچنان که فیلسوفان روشنگری توانستند ما را از الهیات رهایی بخشند. فلسفه به سکولار شدن فرهنگ غربی یاری رسانده و از این چشم انداز نردبانی بوده که غرب از آن بالا رفته و سپس آن را به کناری نهاده است. فلسفه پیرامون حقیقت و معرفت نمی تواند چیزی فراتر از فهم متعارف و شعور مشترک جامعه را به گونه ای سامانمند به ما عرضه کند.
انتقاد از مبناگرایی عصر روشنگری
رورتی به شدت مبناگرایی مقبول کانت و فلاسفه روشنگری را مورد انتقاد قرار می دهد. مبناگرایان معتقدند که حقایق اخلاقی و سیاسی بنیادی رویه ای در کارند که فرافرهنگی و فراتاریخی و محصول عقلانیت بشری هستند نه صرفا محصول یک رشته رخدادهای خاص تاریخی. رورتی به عنوان یک ضد مبناگرا اعلام می کند: هیچ معیار فرافرهنگی در تعیین بهتر بودن نیست تا ما با استناد به آن بگوییم جوامع دموکراتیک امروزی مثلا بهتر از جوامع فئودالیند. از این چشم انداز، تجربه های تاریخی بسترسازی برتری دموکراسی بر دیگر نظام های حکومتی است. او اندیشه های جان راولز (J. Rawls) را به شیوه خود مورد خوانش قرار می دهد و اینچنین نتیجه می گیرد که دموکراسی لیبرال می تواند بدون پیش فرض های فلسفی راهش را ادامه دهد.
به باور رورتی، هنگام تأمل پیرامون سیاست عمومی و ایجاد نهادهای سیاسی باید بسیاری از موضوعات استاندارد فلسفی را در پرانتز بگذاریم. وی آشکارا اعلام می کند ایده واقعیت امر، چیزی است که بهتر است کنار بگذاریم. چیزی به نام سرشت انسانی وجود ندارد زیرا آدمیان خود را در طول مسیر خویش می آفرینند. سرشت انسانی، کانونی طبیعی و غیر تاریخی نیست آنچنان که در متافیزیک یونانی، تئولوی مسیحی و راسیونالیزم عصر روشنگری پنداشته می شد.
چشم انداز پسافلسفی و پسامعرفت شناختی
رورتی معتقد است انحلال خویشتن متافیزیکی به کار حفظ خویشتن سیاسی می آید. او خویشتن انسانی را به کانون و مرکز و به منزله یک احتمال تاریخی محض می نگرد، به عبارت دیگر سوه ای از اساس در موقعیت خاص قرار گرفته. در 1989، در کتاب احتمال، ریشخند و همبستگی، رورتی به بسط و پرورش چشم انداز پسافلسفی و پسامعرفت شناختی خویش می پردازد. فیلسوف ایده آل وی، کسی است که به گونه ای رند لیبرال باشد. لیبرال بدین معنا که با باور به اینکه بی رحمی بدترین چیزهاست، می کوشد تا همبستگی آدمیان را گسترش دهد و از درد و رنج آنها بکاهد. رند از آن رو که می داند همین باور نیز باوری است بدون هرگونه پایه استعلایی.
رورتی می نویسد: «من تعریفم از لیبرال را از جودیث اشکلر (Jdih Schklar) وام می گیرم که می گوید: لیبرال ها مردمانی هستند که فکر می کنند سنگدلی بدترین کردار ماست. من رند را برای نامیدن شخصی به کار می برم که محتمل بودن بنیادی ترین عقاید و امیالش را می پذیرد، کسی کمابیش تاریخ گرا و نومینالیست، تا جایی که این تصور را که آن عقاید و امیال بنیادی به چیزی فراتر از قلمرو زمان و شانس مربوط است، رها کرده. رند لیبرال می پذیرد که لیبرالیسم بورژوایی جهان شمولی ندارد؛ جز آنچه بخت، زمان و تلاش های پراکنده برای آن به طور موقت و ناپایدار می تواند به ارمغان آورد. تشخیص اینکه همه مدعیات حقیقت و شناخت واقعیت به لحاظ موقعیت مکانی و زمانی ما در عالم محتملند، ما را بر آن می دارد که در باب عقایدمان با مایه ای قوی از طنز و ریشخند سخن بگوییم.»
ریچارد رورتی، این قهرمان فلسفی پاره ای و دشمن فلسفه از دید برخی دیگر، بی تردید به دلیل وضوح و طنزآمیزی سبک نگارشش یکی از پرخواننده ترین فلاسفه معاصر است. فلسفه های سیاسی- اخلاقی وی از یک سو و از جانب برخی راست گرایان که وی را نسبی گرا و غیر مسئول می خوانند، آماج حمله مداوم قرار گرفته و از سوی دیگر، برخی چپ گرایان فلسفه های سیاسی و اخلاقی او را چارچوب هایی ناکافی برای عدالت اجتماعی می پندارند. به قول ریچارد برنشتاین کوبیدن رورتی چیزی از قبیل ورزش فلسفی شده است.
منـابـع
باشگاه اندیشه
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها