داستان یوسف علیه السلام در روایات (وقایع مصر)
فارسی 6968 نمایش |روایاتی پیرامون رؤیای پادشاه مصر
در تفسیر قمی آمده که پادشاه، خوابی دید و به وزرای خود چنین نقل کرد که: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را می خوردند، و نیز هفت سنبله سبز و سنبله های خشک دیگری دیدم.» امام صادق (ع) جمله سبع سنبلات را سبع سنابل قرائت نمودند. آنگاه به وزرای خود گفت که: «ای بزرگان مملکت! اگر از تعبیر خواب سررشته دارید مرا در رویایم نظر دهید.» لیکن کسی معنا و تأویل رویای او را ندانست. «و قال الذی نجا منهما و ادکر بعد امه؛ آن كس از آن دو [زندانی] كه نجات يافته و پس از چندی [يوسف را] به خاطر آورده بود.» (یوسف/ 45) یکی از دو تن یار زندانی یوسف که نجات یافته بود و آن روز بالای سر پادشاه ایستاده بود بعد از مدتی به یاد رویای خود افتاد که در زندان دیده بود و گفت «انا انبئکم بتاءویله فارسلون؛ من شما را از تعبیر این خواب خبر می دهم اینک مرا بفرستید.» (یوسف/ 45)
(او را مرخص کردند تا) به نزد یوسف آمد و گفت: «ایها الصدیق افتنا فی سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر یابسات؛ ای یوسف! ای مرد راستین! در باره ی این خواب که هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر می خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده ی دیگر، برای ما تعبیر کن تا نزد مردم برگردم شاید آنها [از تعبیر این خواب] آگاه شوند.» (یوسف/ 46) یوسف در پاسخش گفت: «تزرعون سبع سنین دابا فما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون؛ هفت سال پی در پی بکارید و آنچه درو کردید در خوشه بگذارید و مصرف نکنید مگر اندکی که می خورید.» (یوسف/ 47) خرمن کرده می کوبید، چون اگر همه را بکوبید، تا هفت سال نمی ماند، به خلاف اینکه در سنبله بماند که در این مدت آفتی نمی بیند، آنگاه هفت سال دیگر بعد از آن می رسد که سالهای سختی خواهد بود، و در آن مدت آنچه که برای ایشان در سالهای گذشته ذخیره کرده اید به مصرف می رسانید. فرستاده یوسف نیز پادشاه برگشته پیغام و دستورالعمل را برای او باز گفت. پادشاه گفت: «او را نزد من آرید.» فرستاده اش نزد یوسف آمده از او خواست که به دربار مصر بیاید. (یوسف) گفت: «به سوی صاحب برگرد و از او بپرس داستان زنانی که دستهای خود را پاره کردند، چه بود؟ که همانا پروردگار من به کید ایشان عالم است.»
پادشاه، زنان نامبرده را در یکجا جمع کرده پرسید «جریان شما در آن روزها که با یوسف و بر خلاف میل او مراوده می کردید چگونه بود؟» گفتند «خدا منزه است که ما کمترین عیب و عمل زشتی از او ندیدیم.» همسر عزیز گفت: «الان حق روشن و برملا گردید، آری من با او و برخلاف میل او مراوده داشتم، و او از راستگویان است، و این را بدان جهت گفتم که او بداند من در غیابش خیانتش نکردم، و اینکه خدا کید خیانتکاران را هدایت نمی کند.» و معنای این جمله از کلمات زلیخا این است که این اعتراف را بدان سبب کردم تا یوسف بداند این بار مانند سابق بر علیه او دروغ نگفتم، سپس اضافه کرد: «من نفس خود را تبرئه نمی کنم زیرا نفس وادارنده به زشتیهاست، مگر آنکه پروردگارم رحم کند.»
آنگاه پادشاه گفت: «او را نزد من آرید تا او را از نزدیکان خود قرار دهم.» پس وقتی نگاهش به یوسف افتاد گفت: «تو امروز نزد ما دارای مکانت و منزلتی، و نزد ما امین می باشی، هر حاجتی داری بگو.» یوسف گفت: «مرا بر خزانه های زمین بگمار که من نگهبان و دانایم، یعنی مرا بر کندوها و انبارهای آذوقه بگمار.» او هم یوسف را مصدر آن کار کرد، و همین است مقصود از اینکه فرمود: «و کذلک مکنا لیوسف فی الارض یتبوء منها حیث یشاء؛ و بدین گونه یوسف را در [آن] سرزمین قدرت دادیم که در هر جا از آن می خواست منزل می کرد. [و همه جا نفوذ داشت] ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم ارزانی می داریم و اجر نیکوکاران را ضایع نمی سازیم.» (یوسف/ 56)
در الدرالمنثور است که فاریابی و ابن جریر و ابن ابی حاتم و طبرانی و ابن مردویه به چند طریق از ابن عباس روایت کرده اند که گفت: رسول خدا (ص) فرمود: «من از صبر و بزرگواری برادرم یوسف در عجبم، خدا او را بیامرزد، برای اینکه فرستادند نزد او تا درباره خواب پادشاه نظر دهد (و او هم بدون هیچ قید و شرطی نظر داد) و حال آنکه اگر من جای او بودم نظر نمی دادم مگر به شرطی که مرا از زندان بیرون بیاورند، و نیز از صبر و بزرگواری او در عجبم از آنکه از ناحیه پادشاه آمدند تا از زندان بیرونش کنند باز هم بیرون نرفت تا آنکه بی گناهی خود را اثبات کرد، و حال آنکه اگر من بودم بی درنگ به سوی در زندان می دویدم، ولی او می خواست بی گناهی خود را اثبات کند خدایش بیامرزد.»
این معنا به طریق دیگری نیز روایت شده، و از طرق اهل بیت (ع) هم روایتی آمده که عیاشی آن را در تفسیر خود از ابان از محمد بن مسلم از یکی از دو امام، امام باقر و یا امام صادق (ع) نقل کرده که فرمود: رسول خدا (ص) فرمود «اگر من جای یوسف بودم در آن موقع که فرستاده پادشاه نزدش آمد تا خواب وی را تعبیر کند تعبیر نمی کردم مگر به شرطی که مرا از زندان خلاص کند و من از صبر یوسف در برابر کید همسر پادشاه در عجبم که تا چه اندازه صبر کرد تا سرانجام خداوند بی گناهیش را ظاهر ساخت.» این روایت نبوی (که هم به طرق اهل سنت و هم به طرق اهل بیت (ع) نقل شده) خالی از اشکال نیست، زیرا در آن یکی از دو محذور هست، یا طعن و عیبجویی از یوسف و یا طعن بر خود رسول خدا (ص).
طعن بر یوسف به اینکه بگوییم در توسل و چاره جویی برای نجات از زندان، تدبیر خوبی به کار نبرده، و حال آنکه بهترین تدبیر همان تدبیری بود که او به کار برد، چون آن جناب هدفش صرف بیرون آمدن از زندان نبود، زیرا همسر عزیز و همچنین زنان اشراف مصر از خدا می خواستند او نسبت به خواست و هوای دل آنان موافقت کند، و ایشان بی درنگ آزادش سازند، و اصلا اگر موافقت می کرد به زندان نمی افتاد، به زندانش انداختند تا مجبور به موافقتش کنند، و او در چنین محیطی از خدا خواست تا به زندان بیفتد و گفت: «رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه؛ [یوسف] گفت: پروردگارا! زندان برای من از آنچه مرا به آن می خوانند محبوب تر است، و اگر مکرشان را از من بازنگردانی به سوی آنان میل خواهم کرد و از نادانان خواهم شد.» (یوسف/ 33) بلکه خواست او این بود که اگر بیرون می آید در جو و محیطی قرار گیرد که دیگر آن پیشنهادهای نامشروع به او نشود و نیز محیط بر بی گناهی او در زندانی شدنش واقف گردد، و در درجه سوم وقتی بیرون می آید باز به صورت یک غلام درنیاید، بلکه در رتبه ای قرار گیرد که لایق شأنش باشد.
لذا نخست در همان زندان به دنبال رویای پادشاه وظیفه ای را که یک نفر زمامدار نسبت به ارزاق رعیت و حفظ و نگهداری آن دارد بیان نمود، و بدین وسیله زمینه ای فراهم کرد که شاه بگوید «ائتونی به؛ او را نزد من آرید» و در درجه دوم وقتی آمدند و گفتند که برخیز تا از زندان بیرون و به نزد پادشاه رویم، امتناع ورزید، و بیرون آمدن خود را مشروط بر این کرد که شاه میان او و زنان اشرافی مصر به عدل و داد حکم کند، و با این عمل زمینه ای چید که نتیجه اش آن شد که شاه بگوید: «ائتونی به استخلصه لنفسی» او را نزد من آرید تا از مقربان خود قرارش دهم. حال آیا چنین تدبیری قابل طعن است؟ و یا آنکه بهترین تدبیری است که برای رسیدن به عزت، و نجات از بردگی و رسیدن به مقام عزیزی مصر و گسترش دادن عدل و احسان در زمین ممکن است تصور شود؟ قطعا بهترین تدبیر است که علاوه بر آن آثار، این نتیجه را هم داشت که پادشاه وکرسی نشینان او در خلال این آمد و شدها، به صبر و عزم آهنین و تحمل طاقت فرسای او در راه حق و نیز به علم فراوان و حکم قاطع و محکم وی پی بردند.
اما طعن بر رسول خدا به اینکه بگوییم آن جناب فرموده باشد اگر من جای یوسف بودم به قدر او صبر نمی کردم. با اینکه گفتیم در این صبر و حق با یوسف بود، و آیا نسبت دادن چنین کلامی به آن جناب معنایش اعتراف به این نیست که یکی از خصوصیات پیغمبر اکرم این است که نمی توانست در مواردی که صبر واجب و لازم است صبر کند؟! چرا معنایش همین است و حاشا بر آن جناب که مردم را به چنین صبری توصیه کند و خودش از انجام آن عاجز باشد، و چگونه عاجز بود و حال آنکه قبل از هجرتش و همچنین بعد از آن در راه خدا و در برابر اذیت ها و شکنجه های مردم آنچنان صبر کرد که خدای تعالی به مثل آیه «و انک لعلی خلق عظیم؛ و به راستی تو بر خلق و خوی بس بزرگی هستی.» (قلم/ 4) ثنا خوانیش کرد؟
نیز در الدرالمنثور است که حاکم در تاریخ خود و ابن مردویه و دیلمی از انس روایت کرده اند که گفت: رسول خدا آیه «ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب» را قرائت کرده و فرمودند: وقتی یوسف این حرف را زد جبرئیل به او گفت: ای یوسف یادت می آید که تو نیز قصد زلیخا را کردی؟ یوسف گفت: «و ما ابری ء نفسی؛ و من خود را تبرئه نمی کنم، چرا که مسلما نفس [آدمی] پیوسته به بدی ها امر می کند، مگر آن که پروردگارم رحم کند. همانا پروردگار من آمرزنده ی مهربان است.» (یوسف/ 53) این معنا در روایات متعددی قریب بهم نقل شده، از آن جمله روایت ابن عباس است که وقتی یوسف این حرف را زد جبرئیل به او طعنه زد و گفت: «آری خیانت نکردی حتی آن موقعی که قصد او را کردی »و روایت حکیم بن جابر است که دارد: جبرئیل گفت: «آری خیانت نکردی حتی آن موقعی که بند شلوار را باز کردی»، و همچنین نظیر آن، روایات دیگری از مجاهد و قتاده و عکرمه و ضحاک و ابن زید و سدی و حسن و ابن جریح و ابی صالح و غیر ایشان آمده. و ما در بیان سابق گذراندیم که این روایات از روایات جعلی است که مخالف با صریح قرآن است، آری حاشا بر مقام یوسف صدیق اینکه در گفتار «لم اخنه بالغیب» دروغ گفته و آنگاه بعد از طعنه جبرئیل دروغ خود را اصلاح کرده باشد.
زمخشری در کشاف گفته: «هرزه سرایان روایاتی جعلی به هم بافته و چنین پنداشته اند که وقتی یوسف گفت: «لم اخنه بالغیب» جبرئیل گفت: «آری و نه آن وقت که قصد او کردی» و خود زلیخا گفت: آری و نه آن موقع که بند زیر جامه ات را باز کردی. و این هرزه سرائیها به خاطر آن است که اینان نه تنها از بهتان بستن به خدا و رسولش باکی ندارند بلکه در این عمل با یکدیگر کورس و مسابقه می گذاشتند.»
در تفسیر عیاشی از سماعه نقل کرده که گفت: «من از او سؤال کردم که مقصود از «ربک» در جمله «برگرد به سوی صاحب و خدایت» کیست؟» فرمود: «مقصود عزیز است.»
در تفسیر برهان از طبرسی در کتاب نبوت و او به سند خود از احمد بن محمد بن عیسی از حسن بن علی بن الیاس روایت کرده که گفت: من از حضرت رضا (ع) شنیدم که می فرمود: «یوسف به جمع آوری آذوقه پرداخت، و در آن هفت سال فراوانی، طعامهای اندوخته را انبار کرد، و چون این چند سال سپری شد و سالهای قحطی فرا رسید یوسف شروع کرد به فروختن طعام، در سال اول در برابر نقدینه از درهم و دینار، و در مصر و اطراف آن هیچ درهم و دیناری نماند مگر آنکه همه ملک یوسف شد. و در سال دوم در برابر زیورها و جواهرات، و در نتیجه در مصر و اطرافش زیور و جواهری هم نماند مگر آنکه به ملک یوسف درآمد، و در سال سوم طعام را در ازای دامها و چارپایان فروخت، و دام و چارپایی نماند مگر آنکه ملک او شد، در سال چهارم آن را در ازای غلامان و کنیزان فروخت، در نتیجه غلام و کنیزی هم در مصر و پیرامونش نماند مگر آنکه همه در ملک یوسف درآمدند، و در سال پنجم طعام را به قیمت خانه ها و عرضه ها فروخت و دیگر خانه و عرصه ای در مصر و پیرامونش نماند مگر آنکه آن نیز ملک وی شد، در سال ششم در ازای مزرعه ها و نهرها فروخت، و دیگر در مصر و پیرامونش مزرعه و نهری نماند مگر آنکه ملک وی شد و در سال آخر که سال هفتم بود چون برای مصریان چیزی نمانده بود ناگزیر طعام را به ازای خود خریدند، و تمامی سکنه مصر و پیرامون آن برده یوسف شدند و چون احرار و عبید ایشان همه ملک یوسف شد گفتند ما هیچ ملک و سلطنتی مانند ملک و سلطنتی که خدا به این پادشاه داده ندیده و نه، شنیده ایم، و هیچ پادشاهی سراغ نداریم که علم و حکمت و تدبیر این پادشاه را داشته باشد.پس یوسف به پادشاه گفت حال نظرت درباره این نعمت ها که پروردگار من در مصر و پیرامونش به من ارزانی داشته چیست رای خود را بگو و بدان که من ایشان را از گرسنگی نجات ندادم تا مالکشان شوم، و اصلاحشان نکردم تا فاسدشان کنم و نجاتشان ندادم تا خود بلای جان آنان باشم، لیکن خداوند به دست من نجاتشان داد.
پادشاه گفت رای برای توست. یوسف گفت: من خدا و تو را شاهد می گیرم که تمامی اهل مصر را آزاد کرده و اموال ایشان را به ایشان برگرداندم، و همچنین اختیارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نیز به تو برگرداندم، بشرطی که جز به سیرت من نروی، و جز به حکم من حکم نکنی.
پادشاه گفت: این خود، توبه و افتخار من است که جز به سیرت تو سیر نکنم و جز به حکم تو حکمی نرانم و اگر تو نبودی امروز بر تو سلطنتی نداشته و در دوران چهارده ساله گذشته نمی توانستم مملکت را اداره کنم و این تو بودی که سلطنت مرا به بهترین وجهی که تصور شود عزت و آبرو دادی، و اینک من شهادت می دهم بر اینکه معبودی نیست جز خدای تعالی، و او تنها و بدون شریک است، و شهادت می دهم که تو فرستاده اویی، و از تو تقاضا دارم که بر وزارت خود باقی باشی که تو نزد ما مکین و امینی.»
در تفسیر عیاشی آمده که سلیمان از سفیان نقل می کند که می گوید به امام صادق (ع) عرض کردم: «آیا جایز نیست که آدمی خود را تزکیه نماید (و از خوبی خود تعریف کند)؟» فرمود: «در صورتی که ناگزیر شود جایز است، مگر نشنیده ای گفتار یوسف را که به پادشاه مصر گفت: «اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم؛ [یوسف] گفت: سرپرستی خزانه های [این] سرزمین را به من بسپار که من نگهبانی کاردانم.» (یوسف/ 55) و همچنین گفتار عبد صالح را که گفت: «انی لکم ناصح امین؛ من برای شما خیرخواهی امین هستم.» (اعراف/ 68)»
ظاهرا مقصود آن جناب از عبد صالح همان هود پیغمبر است که به قوم خود گفته بود: «ابلغکم رسالات ربی و انا لکم ناصح امین؛ پیام های پروردگارم را به شما می رسانم و من برای شما خیرخواهی امین هستم.» (اعراف/ 68) و در عیون به سند خود از عیاشی روایت کرده که گفته است: محمد بن نصر از حسن بن موسی روایت کرده که گفت: اصحاب ما از حضرت رضا (ع) روایت کرده اند که مردی به آن جناب عرض کرد: «خدا اصلاحت کند، بفرما ببینم چگونه کار شما با مأمون بدینجا بینجامید؟» (و گویا سائل عمل آن جناب را با مأمون عملی ناپسند می پنداشته) و لذا حضرت ابی الحسن رضا (ع) فرمود: «بگو ببینم از پیغمبر و وصی کدامیک از دیگری افضلند.» مرد عرض کرد «پیغمبر افضل از وصی است.» فرمود: «حال بگو ببینم مشرک افضل است و یا مسلم؟» عرض کرد «البته مسلم.»
فرمود: «عزیز مصر مشرک، و یوسف وزیر او پیغمبر بود، و این مأمون مسلمان است و من وصی، یوسف از عزیز خواست تا او را مسؤول امور مالی کند و گفت: «استعملنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم» ولی من چنین تقاضایی که نکردم هیچ، بلکه مأمون مرا در قبول این ولایتعهدی مجبور کرد.»
آنگاه در معنای جمله «حفیظ علیم» فرمود: «یعنی حافظ بر اموال، و عالم به هر زبانم.» اینکه فرمود: «استعملنی علی خزائن الارض» مقصود آن جناب نقل به معنای آیه است، و این روایت را عیاشی نیز در تفسیر خود آورده، معانی الاخبار هم آخر آن را از فضل بن ابی قره از امام صادق (ع) نقل کرده است.
روایاتی در شرح داستان یوسف (ع) و برادران در مصر
در تفسیر عیاشی از ابی بصیر روایت کرده گفت: من از امام ابی جعفر (ع) شنیدم که داستان یوسف و یعقوب را نقل می کرد و چنین می فرمود که: وقتی یعقوب فرزند خود یوسف (ع) را ناپدید یافت اندوهش شدت کرد، و از گریه زیاد دیدگانش سفید شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدی پیدا کرد. در این مدت سالی دو نوبت، یک بار تابستان و یک بار زمستان عده ای از فرزندان را به مصر می فرستاد، و سرمایه ای اندک به ایشان می داد تا گندمی خریداری کنند، پس سالی ایشان را در معیت قافله ای روانه ساخت و ایشان وقتی وارد مصر شدند که یوسف عزیز مصر شده بود. آری، پس از آنکه عزیز مصر یوسف را به ولایت مصر برگزید در این بین فرزندان یعقوب مانند سالهای قبل برای خرید طعام به مصر آمدند، یوسف ایشان را شناخت ولی ایشان او را به خاطر هیئت سلطنت و عزتش نشناختند و گفت «قبل از همراهان، بضاعت خود را بیاورید.» و به کارمندان خود گفت «سهم این چند نفر را زودتر بدهید و به پول اندکشان نگاه نکنید، به قدر احتیاجشان گندم به ایشان بدهید، و چون از اینکار فارغ شدید بضاعتشان را هم در خرجینشان بگذارید، مراقب باشید تا خود ایشان نفهمند.»
کارمندان نیز دستور یوسف را عملی نمودند. آنگاه خود یوسف به ایشان گفت: «من اطلاع پیدا کردم که شما دو برادر دیگر هم دارید که مادرشان از شما جداست، ایشان چه می کنند؟» گفتند: «بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد، و کوچکتر آن دو هست، و ما او را نزد پدر گذاشتیم و آمدیم، چون پدر ما نسبت به او خیلی علاقه مند است.» یوسف گفت: «من خیلی دلم می خواهد بار دیگر که می آیید او را هم، همراه خود بیاورید، و اگر او را نیاورید، دیگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامی به شما نخواهم کرد.» گفتند: «ما در این باره با پدر گفتگو کرده و او را به آوردن وی راضی می کنیم.»
بعد از آنکه نزد پدر بازگشتند و خرجین ها را باز کردند دیدند پولهایشان در درون آنها است، گفتند: «پدرجان دیگر چه می خواهیم این هم بضاعت ما که دوباره به ما برگردانده شده، و سهم ما را حتی یک بار شتر هم بیشتر دادند، بنابراین برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگیریم، و ما خاطر جمع، نگهبان و حافظ او خواهیم بود.» یعقوب (ع) در جوابشان فرمود: «آیا به شما اعتماد کنم همانطور که در داستان یوسف اعتماد کردم؟!»
این بود تا پس از گذشتن شش ماه یعقوب (ع) بار دیگر فرزندان را روانه مصر کرد، و بضاعت اندکی به ایشان داد و بنیامین را هم با ایشان روانه ساخت و از ایشان پیمانی خدائی گرفت که او را با خود برگردانند، مگر در صورتی که گرفتاری آنچنان احاطه شان کند که نتوانند او را برگردانند و در اینکار معذور و عذرشان موجه باشد. فرزندان یعقوب با کاروانیان حرکت کرده وارد مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف فرمود: «آیا بنیامین را هم همراه خود آورده اید یا نه؟» گفتند: «بلی آورده ایم، اینک از بار و بنه ما حفاظت می کند.» گفت: «بروید او را بیاورید.» بنیامین را آوردند، در آن موقع یوسف (ع) به تنهایی در دربار پادشاه بود، وقتی بنیامین داخل شد یوسف او را در آغوش گرفت و گریه کرد، و گفت: «من برادر تو یوسفم، و از آنچه می کنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو می گویم فاش مکن، ترس و اندوه به خود راه مده.»
آنگاه او را با خود بیرون آورده و به برادران برگردانید، سپس به مأمورین خود دستور داد تا پولهای ایشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند، و چون فارغ شدند پیمانه را در خرجین بنیامین بگذارند، همین کار را کردند، همین که کاروان حرکت کرد یوسف و مأمورینش از دنبال رسیده فریاد زدند «هان ای کاروانیان شما دزدید.» کاروانیان در حالی که برمی گشتند پرسیدند «مگر چه گم کرده اید؟» گفتند «پیمانه سلطنتی را، و هر که آن را بیاورد یک بار شتر گندمش می دهیم، و من ضامنم که بدهم.» گفتند: «به خدا قسم شما خوب می دانید که ما برای فساد در زمین بدینجا نیامده ایم، و ما دزد نبودیم.»
گفتند: «حال اگر در بار یکی از شما پیدا شد و شما دروغ گفته بودید خود بگوئید جزایش چیست؟» گفتند «جزایش خود آن کسی است که از بارش پیدا شود.» امام (ع) آنگاه می فرمود: قبل از خرجین بنیامین شروع کردند به جستجوی خرجین های سایر برادران، و در آخر از خرجین بنیامین بیرونش آوردند، برادران وقتی چنین دیدند، گفتند: «این پسر قبلا هم برادری داشت که مانند خودش دزدی کرده بود.» یوسف گفت: «اینک از شهرهای ما بیرون شوید.» گفتند: «ای عزیز این پسر پدر پیر و سالخورده ای دارد و از ما میثاقهای خدایی گرفته که او را به سلامت برایش برگردانیم، یکی از ما را به جای او بازداشت کن و او را آزاد ساز که اگر چنین کنی ما تو را از نیکوکاران می بینیم.»
گفت «العیاذ بالله که ما کسی را به جای آن کس که متاعمان را در بارش یافته ایم دستگیر نماییم.» به ناچار بزرگتر ایشان گفت: «من که از اینجا تکان نمی خورم، در همین مصر می مانم تا آنکه یا پدرم اجازه برگشتن دهد، و یا خدا در کارم حکم کند.» برادران ناگزیر به کنعان بازگشته در پاسخ یعقوب که پرسید بنیامین چه شد؟ گفتند: «او مرتکب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت، و اگر قول ما را باور نداری از اهل مصر و از کاروانیانی که با ما بودند بپرس و تحقیق کن تا جریان را برایت بگویند.»
یعقوب گفت: «انا لله و انا الیه راجعون؛ ما از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم.» (بقره/ 156) و شروع کرد به شدت اشک ریختن، و آنقدر اندوهش زیاد شد که پشتش خمیده گشت. و در همان تفسیر از ابی حمزه ثمالی از امام ابی جعفر (ع) روایت کرده که گفت: از امام شنیدم که می فرمود: «صواع ملک؛ پیمانه شاه.» (یوسف/ 72) عبارت از طاسی بوده که با آن آب می نوشیده. در بعضی روایات دیگر آمده که قدحی از طلا بوده که یوسف با آن گندم را پیمانه می کرد. و نیز در همان کتاب از ابی بصیر از امام ابی جعفر (ع) و در نسخه ای دیگر از امام صادق (ع) روایت کرده که گفت: «شخصی به آن جناب عرض کرد (و من نزد او حاضر بودم) سالم بن حفصه از شما روایت کرده که شما حرف را طوری می زنی که هفتاد پهلو دارد، و به آسانی می توانی راه گریز را از گفته خود پیدا کنی.» حضرت فرمود: «سالم از من چه می خواهد؟ آیا او می خواهد که من ملائکه را برایش بیاورم، اگر این را می خواهد که باید بداند به خدا سوگند انبیاء هم چنین کاری را نکرده اند، مگر این ابراهیم خلیل نبود که به چند وجه حرف می زد، از آن جمله فرمود: «انی سقیم؛ من بیمارم.» (صافات/ 89) و حال آنکه بیمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نیز همین جناب فرموده بود «بل فعله کبیرهم؛ بلکه بزرگ بتها، بتها را شکسته» (انبیاء/ 63) و حال آنکه نه بت بزرگ شکسته بود و نه ابراهیم دروغ گفته بود، و همچنین یوسف فریاد زد ای کاروانیان شما دزدید، و حال آنکه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه یوسف دروغ گفته بود.»
نیز در همان کتاب از مردی شیعه مذهب از امام صادق (ع) نقل کرده که گفته است، از آن جناب از معنای قول خدا درباره یوسف پرسیدم که می فرماید: «ایتها العیر انکم لسارقون؛ ای کاروانیان! بی گمان شما دزد هستی.» (یوسف/ 70) فرمود: «آری برادران، یوسف را از پدرش دزدیده بودند، مقصودش این دزدی بود نه دزدیدن پیمانه سلطنتی، به شهادت اینکه وقتی پرسیدند مگر چه گم کرده اید؟ نگفت شما پیمانه ما را دزدیده اید، بلکه گفت: ما پیمانه سلطنتی را گم کرده ایم، به همین دلیل مقصودش از اینکه گفت شما دزدید همان دزدیدن یوسف است.»
در کافی به سند خود از حسن صیقل روایت کرده که گفت: خدمت حضرت صادق (ع) عرض کردم: از امام باقر (ع) درباره گفتار یوسف که گفت: «ایتها العیر انکم لسارقون» روایتی به ما رسیده که فرموده: به خدا نه برادران او دزدی کرده بودند و نه او دروغ گفته بود، همچنانکه ابراهیم خلیل که گفته بود «بل فعله کبیرهم فسئلوهم ان کانوا ینطقون؛ بلكه آن را اين بزرگترشان كرده است اگر سخن مىگويند از آنها بپرسيد .» (انبیاء/ 63) بلکه بزرگترشان کرده، اگر حرف می زنند از خودشان بپرسید و حال آنکه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شکسته، و نه ابراهیم دروغ گفته بود.
حسن صیقل می گوید: امام صادق (ع) فرمود: «صیقل! نزد شما چه جوابی در این باره هست؟» عرض کردم: «ما جز تسلیم (در برابر گفته امام) چیزی نداریم.» می گوید: امام فرمود: «خداوند دو چیز را دوست می دارد، و دو چیز را دشمن، دوست می دارد آمد و شد کردن میان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتی دادن) و نیز دوست می دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن می دارد قدم زدن در میان راهها را (یعنی میان دو کس آتش افروختن) و دروغ در غیر اصلاح را، ابراهیم (ع) اگر گفت: «بل فعله کبیرهم» مقصودش اصلاح و راهنمایی قوم خود به درک این معنا بود که آن خدایانی که می پرستند موجوداتی بی جانند، و همچنین یوسف (ع) مقصودش از آن کلام اصلاح بوده است.»
اینکه امام (ع) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتی با روایت قبلی که می فرمود: مقصودش این بود که شما یوسف را دزدیده اید ندارد، آری فرق است میان اینکه ظاهر کلام مطابق با واقع نباشد، یا اینکه متکلم معنای صحیحی را اراده کرده باشد که در مقام گفتگو از کلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نیست، به دلیل اینکه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده، یوسف می خواست با این توریه برادر خود را نزد خود نگهدارد، و ابراهیم هم خواسته است بت پرستان را متوجه کند به اینکه بت کاری نمی تواند بکند و در معنای سه حدیث آخری اخبار و احادیث دیگری در کافی و کتاب معانی الاخبار و تفسیر عیاشی و تفسیر قمی آمده.
در تفسیر عیاشی از اسماعیل بن همام روایت کرده که گفت: حضرت رضا (ع) در ذیل آیه «ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها یوسف فی نفسه و لم یبدها لهم؛ گفتند: اگر او دزدی کرده [تعجب ندارد]، پیش از این برادرش نیز دزدی کرده بود.» (یوسف/ 77) فرمود: «اسحاق پیغمبر، کمربندی داشت که انبیاء و بزرگان یکی پس از دیگری آن را به ارث می بردند، در زمان یوسف این کمربند نزد عمه او بود، و یوسف هم نزد عمه اش به سر می برد، و عمه اش او را دوست می داشت، روزی یعقوب نزد خواهرش فرستاد که یوسف را روانه کن دوباره می گویم تا نزد تو بیاید، عمه یوسف به فرستاده یعقوب گفت فقط امشب مهلت دهید من او را ببویم فردا نزد شما روانه اش می کنم، آنگاه برای اینکه یعقوب را محکوم کند و قانع سازد به اینکه چشم از یوسف بپوشد، فردای آن روز آن کمربند را از زیر پیراهن یوسف به کمرش بست، و پیراهنش را روی آن انداخت و او را نزد پدر روانه کرد، بعدا (به دنبالش آمده) به یعقوب گفت: (مدتی بود) کمربند ارثی را گم کرده بودم، حالا می بینم یوسف آن را زیر پیراهنش بسته، و چون قانون مجازات دزد در آن روز این بود که سارق برده صاحب مال شود، لذا به همین بهانه یوسف را نزد خود برد، و یوسف همچنان نزد او بود.»
در الدرالمنثور است که ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا (ص) روایت کرده که در ذیل جمله «ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل» فرموده: «یوسف در کودکی بتی را که از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادریش بود دزدیده و آن را شکسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در این عمل سرزنش کردند، این بود سابقه دزدی یوسف نزد برادران.»
روایت قبلی به اعتماد نزدیک تر است، زیرا از طرق دیگر هم از ائمه اهل بیت روایت شده، و مؤید آن روایتی است که به طرق متعدد از اهل بیت (ع)، و غیر ایشان وارد شده، که روزی زندانبان به یوسف گفت: «من تو را دوست می دارم.» یوسف در جوابش گفت: «نه، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرا دوست می داشت و به خاطر همان دوستی به دزدی متهم شدم، و پدرم مرا دوست می داشت برادران بر من حسد ورزیده مرا در چاه انداختند، و همسر عزیز مرا دوست می داشت و در نتیجه مرا به زندان انداخت.»
در کافی به سند خود از ابن ابی عمیر از کسی که او اسم برده از امام صادق (ع) روایت کرده که در ذیل قول خدای عز و جل که فرموده: «انا نریک من المحسنین» فرموده است: «یوسف در مجالس به دیگران جا می داد، و به محتاجان قرض می داد، و ناتوانان را کمک می نمود.»
در تفسیر برهان از حسین بن سعید در کتاب «تمحیص» از جابر روایت کرده که گفت: «از حضرت ابی جعفر (ع) پرسیدم معنای صبر جمیل چیست؟» فرمود: «صبری است که در آن شکایت به احدی از مردم نباشد، همانا ابراهیم (ع) یعقوب را برای حاجتی نزد راهبی از رهبان و عابدی از عباد فرستاد، راهب وقتی او را دید خیال کرد خود ابراهیم است، پرید و او را در آغوش گرفت، و سپس گفت: مرحبا به خلیل الرحمان، یعقوب گفت: من خلیل الرحمان نیستم بلکه یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیمم. راهب گفت: پس چرا اینقدر تو را پیر می بینم چه چیز تو را اینطور پیر کرده؟ گفت: هم و اندوه و مرض. حضرت فرمود هنوز یعقوب به دم در منزل راهب نرسیده بود که خداوند به سویش وحی فرستاد: ای یعقوب! شکایت مرا نزد بندگان من بردی! یعقوب همانجا روی چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالی که می گفت: پروردگارا! دیگر این کار را تکرار نمی کنم، خداوند هم وحی فرستاد که این بار تو را آمرزیدم، بار دیگر تکرار مکن، از آن به بعد هر چه ناملایمات دنیا به وی روی می آورد به احدی شکایت نمی کرد، جز اینکه یک روز گفت: «انما اشکو بثی و حزنی الی الله و اعلم من الله ما لا تعلمون؛ گفت: من شرح درد و اندوه خویش را تنها با خدا می گویم، و از خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید.» (یوسف/ 86)»
در الدرالمنثور است که عبدالرزاق و ابن جریر، از مسلم بن یسار و او بدون ذکر سند از رسول خدا (ص) روایت کرده که فرمود: «کسی که گرفتاری خود را به مردم بگوید و انتشار دهد از صابران نیست.» آنگاه این آیه را تلاوت فرمودند: «انما اشکو بثی و حزنی الی الله». الدرالمنثور این روایت را از ابن عدی و بیهقی (در کتاب شعب الایمان) از ابن عمر از رسول خدا (ص) روایت کرده.و در کافی به سند خود از حنان بن سدیر از ابی جعفر (ع) روایت کرده که گفت: خدمت آن حضرت عرض کردم معنای اینکه یعقوب به فرزندان خود گفت: «اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه؛ ای پسران من! بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید.» (یوسف/ 87) چیست؟ آیا او بعد از بیست سال که از یوسف جدا شد می دانست که او زنده است؟ فرمود: «آری.» عرض کردم «از کجا می دانست؟» فرمود: «در سحر به درگاه خدا دعا کرد، و از خدای تعالی درخواست کرد که ملک الموت را نزدش نازل کند، (تریال) که همان ملک الموت باشد هبوط کرده پرسید ای یعقوب چه حاجتی داری؟ گفت: به من بگو بدانم ارواح را یکی یکی قبض می کنی و یا با هم؟ تریال گفت بلکه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض می کنم، یعقوب پرسید آیا در میان ارواح، به روح یوسف هم برخورده ای؟ گفت: نه، از همینجا فهمید پسرش زنده است، و به فرزندان فرمود: «اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه».» این روایت را معانی الاخبار (نیز) به سند خود از حنان بن سدیر از پدرش از آن جناب نقل کرده، و در آن دارد که یعقوب پرسید: «مرا از ارواح خبر بده، آیا دسته جمعی قبض می کنی یا جدا جدا؟» گفت: «اعوان من جدا جدا قبض می کنند، آنگاه دسته جمعی را به نظر من می رسانند.»
گفت: «تو را به خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم آیا در میان ارواح، روح یوسف هم بر تو عرضه شده یا نه؟» گفت: «نه.» در اینجا بود که یعقوب فهمید فرزندش زنده است. و در الدرالمنثور است که اسحاق بن راهویه در تفسیر خود، و ابن ابی الدنیا در کتاب «الفرج بعد الشده» و ابن ابی حاتم، و طبرانی در کتاب «اوسط» و ابوالشیخ، و حاکم، و ابن مردویه، و بیهقی در کتاب «شعب الایمان» از انس از رسول خدا (ص) حدیثی روایت کرده اند که در آن دارد: جبرئیل آمد و گفت: «ای یعقوب! خدایت سلامت می رساند و می گوید: خوشحال باش و دلت شاد باشد که به عزت خودم سوگند اگر این دو فرزند تو مرده هم باشند برایت زنده شان می کنم، اینک برای مستمندان طعامی بساز، که محبوب ترین بندگان من دو طائفه اند، یکی انبیاء و یکی مسکینان، و هیچ می دانی چرا چشمت را نابینا و پشتت را خمیده کردم و چرا برادران بر سر یوسف آوردند آنچه را که آوردند؟ برای این کردم که شما وقتی گوسفندی کشته بودید و در این میان مسکینی روزه دار آمد و شما از آن گوشت به او نخوراندید.»
از آن به بعد هر گاه یعقوب (ع) می خواست غذا بخورد دستور می داد جارچی جار بزند تا هر که از مساکین غذا می خواهد با یعقوب غذا بخورد، و اگر یعقوب روزه بود موقع افطارش جار می زدند: هر که از مستمندان که روزه دار است با یعقوب افطار کند. و در مجمع در ذیل جمله «فالله خیر حافظا» در خبری آمده که خدای سبحان فرموده: «به عزت خودم سوگند بعد از آنکه تو بر من توکل و اعتماد کردی من هم به طور قطع آن دو را به تو باز می گردانم.»
روایاتی پیرامون ملاقات برادران با یوسف (ع) در مصر
در تفسیر عیاشی از ابی بصیر از ابی جعفر (ع) روایت کرده که در ضمن حدیثی طولانی فرموده: یوسف به برادران گفت: «امروز بر شما ملامتی نیست، خداوند شما را می آمرزد، این پیراهن مرا که اشک دیدگانم آن را پوشانیده ببرید و به روی پدرم بیندازید، که اگر بوی مرا بشنود بینا می گردد، آنگاه با تمامی خاندان وی نزد من آئید.»
یوسف در همان روز ایشان را به آنچه که نیازمند بدان بودند مجهز نموده روانه کرد. وقتی کاروان از مصر دور شد، یعقوب بوی یوسف را شنید و به آن عده از فرزندانی که نزدش بودند گفت: «اگر ملامتم نکنید من هر آینه بوی یوسف را می شنوم.» آنگاه امام فرمود: از طرف دیگر فرزندانی که از مصر می آمدند، خیلی با شتاب می راندند تا پیراهن را زودتر برسانند، و از دیدن یوسف و مشاهده وضع او و سلطنتی که خدا به او داده بسیار خوشحال بودند، چون می دیدند خود ایشان هم در سلطنت برادر عزتی پیدا می کنند.مسافتی که میان مصر و دیار یعقوب بود نه روز راه بود، وقتی بشیر وارد شد، پیراهن را به روی یعقوب انداخت، در دم دیدگان یعقوب روشن و بینا گشته از کاروانیان پرسید بنیامین چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتیم و آمدیم.
یعقوب در این هنگام حمد و شکر خدا را به جای آورده، سجده شکر نمود، هم چشمش بینا شد و هم خمیدگی پشتش راست گردید، آنگاه دستور داد همین امروز با تمامی خاندانش به سوی یوسف حرکت کنند. خود یعقوب و همسرش (یامیل) که خاله یوسف بود حرکت کرده و تند می راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند.
این معنا که همسر یعقوب که با او وارد مصر شده مادر بنیامین و خاله یوسف بوده نه مادر حقیقی او، مطلبی است که در عده ای از روایات آمده، ولی از ظاهر کتاب و بعضی از روایات برمی آید که او مادر حقیقی یوسف بوده، و یوسف و بنیامین هر دو از یک مادر بوده اند، البته ظهور این روایات آنقدر هم قوی نیست که بتواند آن روایات دیگر را دفع کند و در مجمع البیان از امام صادق (ع) روایت کرده که در تفسیر آیه «و لما فصلت العیر قال ابوهم انی لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون؛ و چون کاروان [از مصر] به راه افتاد، پدرشان گفت: اگر مرا به کم خردی متهم نکنید، من بوی یوسف را می شنوم.» (یوسف/ 94) فرموده: «یعقوب بوی یوسف را هماندم شنید که کاروان از مصر بیرون شد، و فاصله کاروان تا فلسطین که محل سکونت یعقوب بود، ده شب راه بود.»
در برخی از روایات که از طرق عامه و خاصه نقل شده چنین آمده که پیراهنی که یوسف نزد یعقوب (ع) فرستاد، پیراهنی بود که از بهشت نازل شده بود، پیراهنی بود که جبرئیل برای ابراهیم در آن موقع که می خواستند در آتش بیفکنند آورد و با پوشیدن آن، آتش برایش خنک و بی آزار شد، ابراهیم آن را به اسحاق و اسحاق به یعقوب سپرد، یعقوب نیز آن را به صورت تمیمه (بازوبند) درآورده و وقتی یوسف به دنیا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن یوسف بود تا آنکه در چنین روزی آنرا از تمیمه بیرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوی بهشت از آن منتشر شد، و همین بوی بهشت بود که به مشام یعقوب رسید.
اینگونه اخبار مطالبی دارد که ما نمی توانیم آنها را تصحیح کنیم، علاوه بر این، سند معتبری هم ندارند. نظیر این روایات، روایات دیگری از شیعه و سنی است که در آنها آمده: یعقوب نامه ای به عزیز مصر نوشت با این تصور که او مردی از آل فرعون است، و از وی درخواست کرد بنیامین را که دستگیر کرده آزاد کند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبیح الله است که خداوند به جدش ابراهیم دستور داده بود او را قربانی کند، و سپس در حین انجام ذبح، خداوند عوض عظیمی به جای او فرستاد. (ذبیح، اسماعیل بوده نه اسحاق)
در تفسیر عیاشی از ((نشیط بن ناصح بجلی)) روایت کرده که گفت خدمت حضرت صادق عرض کردم: «آیا برادران یوسف پیامبر بودند؟» فرمود: «پیامبر که نبودند هیچ، حتی از نیکان هم نبودند از مردم با تقوی هم نبودند، چگونه با تقوی بوده اند و حال آنکه به پدر خود گفتند: «انک لفی ضلالک القدیم؛ گفتند: به خدا سوگند که تو هنوز در خطای سابق خود هستی.» (یوسف/ 95)»
و در روایتی که از طرق اهل سنت نقل شده، و همچنین در بعضی از روایات ضعیف شیعیان آمده، که فرزندان یعقوب پیامبر بودند، اما این روایات، هم از راه کتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل، زیرا این هر سه، انبیاء را معصوم می دانند، (و کسانی که چنین اعمال زشتی از خود نشان دادند نمی توانند انبیاء باشند). و اگر از ظاهر بعضی آیات برمی آید که اسباط، انبیاء بوده اند مانند آیه «و اوحینا الی ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط؛ و به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و نوادگان [او] و عیسی و ایوب و یونس و هارون و سلیمان [نیز] وحی فرستادیم.» (نساء/ 163) ظهورش آنچنان نیست که نتوان از آن چشم پوشید، زیرا صریح در این معنا نیست که مراد از اسباط، همان برادران یوسفند، زیرا اسباط، بر همه دودمان یعقوب و تیره های بنی اسرائیل اطلاق می شود، همچنانکه در قرآن آمده: «و قطعناهم اثنتی عشره اسباطا امما؛ و آنان را به دوازده عشیره که هر یک شاخه ای بود تقسیم کردیم.» (اعراف/ 160)
در ((فقیه)) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روایت کرده که در ذیل گفتار یعقوب به فرزندانش، که فرمود: «سوف استغفر لکم ربی؛ گفت: به زودی از پروردگارم برای شما آمرزش خواهم خواست.» (یوسف/ 98) فرموده: «استغفار را تأخیر انداخت تا شب جمعه فرا رسد.» در این معنی روایات دیگری نیز هست.
در الدرالمنثور است که ابن جریر و ابی الشیخ، از ابن عباس از رسول خدا (ص) روایت کرده اند که فرمود: «اینکه برادرم یعقوب به فرزندان خود گفت: به زودی برایتان از پروردگارم طلب مغفرت می کنم منظورش این بود که شب جمعه فرا رسد.» و در کافی به سند خود از فضل بن ابی قره از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: رسول خدا (ص) فرموده: «بهترین وقتی که می توانید در آن وقت دعا کنید و از خدا حاجت بطلبید وقت سحر است.» آنگاه این آیه را تلاوت فرمود که: «یعقوب به فرزندان خود گفت: ((سوف استغفر لکم ربی)) و منظورش این بود که در وقت سحر طلب مغفرت کند.»
در این معنی روایات دیگری نیز هست از جمله الدرالمنثور از ابی الشیخ و ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا (ص) روایت کرده که شخصی از آن جناب پرسید «چرا یعقوب استغفار را انداخت؟» فرمود: «تأخیر انداخت تا هنگام سحر فرا برسد، چون دعای سحر مستجاب است.» در سابق هم در بیان آیات، کلامی در وجه تأخیر گذشت (که تأخیر انداخت تا با دیدن یوسف و عزت او دلش بکلی از چرکینی نسبت به فرزندان پاک شود آن وقت دعا کند) و اگر یوسف (ع) با خوشی به برادران رو کرد و خود را معرفی نمود، و ایشان او را به جوانمردی و بزرگواری شناختند و او کمترین حرف و طعنه ای که مایه شرمندگی ایشان باشد نزد، و لازمه این رفتار این بود که بلافاصله جهت ایشان استغفار کند همچنانکه کرد دلیل نمی شود بر اینکه یعقوب (ع) طلب مغفرت را تأخیر نیندازد، چون موقعیت یعقوب غیر موقعیت یوسف بود، موقعیت یوسف مقتضی بر فوریت استغفار و تسریع در آن بود زیرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردی بود اما چنین مقتضی در مورد یعقوب نبود.
روایاتی درباره سجده یعقوب و فرزندانش در برابر یوسف
و در تفسیر قمی از محمد بن عیسی روایت کرده که گفت: یحیی بن اکثم از موسی (مبرقع) بن محمد بن علی بن موسی مسائلی پرسید، آنگاه آن مسائل را بر ابی الحسن هادی (ع) عرضه داشت، از آن جمله یکی این بود که پرسید خداوند می فرماید: «و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا؛ و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همه آنها در برابر او به سجده افتادند.» (یوسف/ 100) مگر صحیح است که یعقوب و فرزندانش برای یوسف سجده کنند با اینکه ایشان پیامبر بودند؟ ابوالحسن امام هادی (ع) در جواب فرمود: «اما سجده کردن یعقوب و پسرانش برای یوسف عیب ندارد، چون سجده برای یوسف نبوده، بلکه این عمل یعقوب و فرزندانش طاعتی بوده برای خدا و تحیتی بوده برای یوسف، همچنانکه سجده ملائکه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلکه طاعت خدا بود و تحیت برای آدم. یعقوب و فرزندانش که یکی از ایشان خود یوسف بود همه به عنوان شکر، خدا را سجده کردند برای اینکه خدا جمعشان را جمع کرد، مگر نمی بینی که خود او در این موقع می گوید: «رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاءویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیی فی الدنیا و الاخرة توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین؛ پروردگارا! تو به من بهره ای از فرمانروایی دادی و راز تعبیر خواب ها به من آموختی. ای پدید آورنده ی آسمان ها و زمین! تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و قرین شایستگان ساز.» (یوسف/ 101)»
در سابق، آنجا که آیات را تفسیر می کردیم مقداری درباره سجده پدر و برادران یوسف برای یوسف بحث کردیم، ظاهر این حدیث هم می رساند که خود یوسف هم با ایشان سجده کرده است، و حدیث استدلال کرده به گفتار یوسف که گفت: «پروردگارا تو بودی که ملکم ارزانی داشتی.»، و لیکن در اینکه این گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده کردن خود یوسف ابهام هست و وجهش برای ما روشن نیست. این روایت را عیاشی نیز در تفسیر خود از ((محمد بن سعید ازدی)) رفیق موسی بن محمد بن رضا (ع) نقل کرده که به برادر خود گفت: «یحیی بن اکثم به من نامه نوشته و از مسائلی سؤال کرده، اینک به من بگویید ببینم معنای آیه «و رفع ابویه علی العرش و خروا له سجدا» چیست؟ آیا راستی یعقوب و فرزندانش برای یوسف سجده کردند؟»
می گوید: «وقتی این مسائل را از برادرم پرسیدم در جواب گفت: سجده یعقوب و فرزندانش برای یوسف، از باب ادای شکر خدا بود که جمعشان را جمع کرد، مگر نمی بینی خود او در مقام ادای شکر در چنین موقعی گفته: "رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاءویل الاحادیث".» و این روایتی که عیاشی آورده با لفظ آیه موافق تر است، و از نظر اشکال هم سالم تر از آن روایتی است که قمی آورده. و نیز در تفسیر عیاشی از ابن ابی عمیر از بعضی از راویان شیعه از امام صادق (ع) روایت شده که در ذیل آیه «و رفع ابویه علی العرش» فرمود: «عرش، به معنی تخت است.» و در معنای جمله «و خروا له سجدا» فرموده: «این سجود ایشان عبادت خدا بوده.»
نیز در همان کتاب از ابی بصیر از ابی جعفر (ع) روایت کرده که در حدیثی فرمود: «یعقوب و فرزندانش نه روز راه پیمودند تا به مصر رسیدند، و چون به مصر رسیدند و بر یوسف وارد شدند، یوسف با پدرش معانقه کرد و او را بوسید و گریه کرد، و خاله اش را بر بالای تخت سلطنتی نشانید، آنگاه به اتاق شخصی خود رفت و عطر و سرمه استعمال کرد و لباس رسمی سلطنت پوشیده نزد ایشان بازگشت (و در نسخه ای آمده که سپس بر ایشان درآمد) پس وقتی او را با چنین جلال و شوکتی دیدند همگی به احترام او و شکر خدا به سجده افتادند، اینجا بود که یوسف گفت: «یا ابت هذا تاءویل رویای من قبل... بینی و بین اخوتی؛ و یوسف گفت: ای پدر! این تعبیر خوابی است که قبلا دیده بودم و اینک پروردگارم آن را راست گردانید، و به من احسان نمود که مرا از زندان بیرون آورد و شما را از بادیه [کنعان به این جا] آورد پس از آن که شیطان میان من و برادرانم را بر هم زد. بی گمان پروردگار من هر چه را بخواهد سنجیده و دقیق تدبیر می کند، زیرا او دانای حکیم است.» (یوسف/ 100)»
آنگاه امام فرمود: «یوسف در این مدت بیست سال، هرگز عطر و سرمه و بوی خوش استعمال نکرده بود، و هرگز نخندیده و با زنان نیامیخته بود، تا آنکه خدا جمع یعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانید.» در کافی به سند خود از عباس بن هلال الشامی، غلام ابی الحسن (ع) از آن جناب روایت کرد که گفت: «خدمت آقایم عرض کردم: فدایت شوم، مردم چقدر دوست می دارند کسی را که غذای ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع کند.» فرمود: «مگر نمی دانی که یوسف پیغمبر، که فرزند پیغمبر بود همواره قباهای حریر، آنهم زربافت می پوشید، و در مجالس آل فرعون می نشست و حکم می کرد، و مردم هم به لباس او ایراد نمی گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت می خواستند.»
آری مردم نیازمند پیشوایی هستند که وقتی سخنی می گوید راست بگوید، و وقتی حکمی می کند عدالت را رعایت نماید، زیرا خداوند نه طعام حلالی را حرام کرده و نه شراب حلالی را (حرام کرده)، او حرام را حرام و ممنوع کرده، چه کم و چه زیاد، حتی خودش فرموده «قل من حرم زینه الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق؛ بگو: چه کسی زینت الهی را که خدا برای بندگانش پدید آورده و روزی های پاکیزه و مطبوع را حرام کرده است؟» (اعراف/ 32) و در تفسیر عیاشی از محمدبن مسلم نقل کرده که گفت: «خدمت امام ابی جعفر (ع) عرض کردم: یعقوب بعد از آنکه خداوند جمعش را جمع کرد و تعبیر خواب یوسف را نشانش داد چند سال در مصر با یوسف زندگی کرد؟» فرمود: «دو سال» پرسیدم «در این دو سال حجت خدا در روی زمین کی بود، یعقوب، یا یوسف؟» فرمود «حجت خدا یعقوب بود، پادشاه یوسف، بعد از آنکه یعقوب از دنیا رفت یوسف استخوانهای یعقوب را در تابوتی گذاشت و به سرزمین شام برده در بیت المقدس به خاک سپرد، و از آن پس یوسف بن یعقوب حجت خدا گردید.»
منـابـع
حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها