عقاید خرافی یهود درباره حضرت حزقیل علیه السلام

فارسی 4722 نمایش |

قسمتی از عقاید خرافی کتاب مقدس در مورد حزقیل
آیا خدا پیامبر را امر می فرماید که نان آلوده به نجاست انسانی را بخورد؟ و این دستورالعمل برای چیست؟ برای ضرب المثلی ساده؟ نه هرگز! هزار بار هرگز! ولی سفر حزقیال، باب چهارم از آیه 12 می گوید: «و قرص های نان جو که می خوری (یعنی: حزقیال پیغمبر) بر سرگین انسان در نظر ایشان خواهی پخت و خداوند فرمود: به همین منوال بنی اسرائیل نان نجس بین امت ها که ایشان را به میان آن ها پراکنده می سازم خواهند خورد.» ولی حزقیال پیغمبر، عاقل بود... برای چه نان آلوده به نجاست انسان می خورد؟ او از این عمل خنده آور عذر خواست و خدا هم از آن درگذشت و فرمان خود را از آن برداشته، آن را به سرگین گاو تبدیل کرد. و در همین سفر و همین باب آیه 41 می گوید: «پس گفتم: آه ای خداوندگارا، تا به اینک جانم نجس نشده و از کودکی تا به حال مردار یا سرگین نخورده ام و گوشت نجس به دهانم فرو نرفته است، پس خداوند به من گفت: بدان که سرگین گاو را برای تو به جای سرگین انسان نهادم، اینک نان خود را با آن می پزی.»
آیا خدا به پیامبرش دستور می دهد که سر و صورت خود را بتراشد؟ برای چه؟ برای کاری بسیار لغو! ولکن حزقیال پیغمبر، خوار شده است زیرا فرودگاه این امور عجیب گردیده روزی سرگین گاو می خورد، البته پس از ترحم بر او و گره می بایست سرگین انسان بخورد. و روزی با تراشیدن سر و ریش خود را زشت می سازد؟ سفر حزقیال، باب5 از آیه 1 می گوید: «پس برای خود تیغ تیزی مانند تیغ سلمانی بستان، برای خود می گیری و سر و ریشت می گذرانی و برای خود برای اندازه گیری، ترازوئی گرفته موی ها را قسمت می کنی و چون روزهای محاصره را به پایان رساندی، یک سوم آن را در میان آتش بسوزان و یک سوم دیگر را گرفته اطرافش را با شمشیر بزن و یک سوم دیگر را به باد ده.»
سپس بیان می کند چیزی را، حاصلش این که این مثال برای این بوده که برساند و بگوید یک سوم اهل اورشلیم به وباء و گرسنگی می میرند و یک سوم ایشان به شمشیر از پا در می آیند و یک سوم دیگر در بادها پراکنده خواهند شد و شمشیری در تعقیب ایشان فرستاده می شود نگاه کنید. مثال و منظور از آن را ببینید! گذشته از این ها این دستور با صریح تورات مخالف است به سفر لاویان باب 19 آیه 27 مراجعه فرمائید که می گوید: «گوشه های سر خود را تراشیده و گوشه های ریش را می چیند.»
آیا خدا برای مثالی بی ارزشی که ممکن است به هر لفظی اداء شود زن پیغمبری را می میراند؟ بله... البته حزقیال پیغمبر گرفتار عهدین شده و سر منزل خرافاتش قرار گرفته است! خدا و پیغمبرانش از این نسبت ها برکنارند. در سفر حزقیال، باب 24 از آیه 15 می گوید: «و کلام خدا بر من نازل شده گفت: ای پسر انسان اینک من آرزوی چشمان تو را (یعنی زنت را) ناگهان از تو خواهم گرفت، ماتم و گریه مکن و اشک از چشمانت جاری نشود آه بکش با خاموشی و برای مرده ماتم مگیر، عمامه ات را سر خود بپیچ و کفش به پایت کن، و شاربانت را مپوشان و از نان مردم مخور.» پس بامدادان با قوم صحبت نمودم و عصری زنم مرد و فردا همان طوری که مأمور بودم رفتار کردم. سپس قوم به من گفتند: آیا به ما خبر نمی دهی: این کارها که می کنی به ما چه نسبت دارد. به ایشان جواب دادم که کلام خداوند بر من نازل شده. گفت: «به خاندان اسرائیل بگو پروردگار خداوند چنین می فرماید: هان اینک من مقدس خود را که فخر و جلال شما و آرزوی چشمان شما و لذت جان های شما است، ناپاک می کنم و پسران و دختران شما که ایشان را جا می گذارید به شمشیر خواهند افتاد و همان طوری که من رفتار کردم شما عمل خواهید نمود. شارب های خود را نمی پوشانید و از نان مردم نمی خورید، عمامه هایتان بر سر و کفش های شما در پاهایتان بوده، ماتم و گریه نخواهید کرد و از بین می برید گناهانتان را و بعضی به سوی دیگری آه خواهید کشید، و حزقیال برای شما علامتی است همان طور که او می کند شما هم رفتار کنید.»

داستان حزقیل در قرآن و روایات
خداوند در قرآن در سوره بقره می فرماید: «أ لم تر إلی الذین خرجوا من دیارهم و هم ألوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم أحیاهم إن الله لذو فضل علی الناس و لاکن أکثر الناس لا یشکرون؛ آیا نشنیدی داستان آن مردمی را که از بیم مرگ از دیار خود بیرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ایشان گفت: بمیرید، آن گاه زنده شان کرد. به راستی که خدا درباره مردم کریم است، ولی بیشتر آنها نمی دانند.» (بقره/ 243)
در شان نزول این آیه آمده در یکی از شهرهای شام بیماری طاعون راه یافت و با سرعتی عجیب و سرسام آور مردم یکی پس از دیگری از دنیا می رفتند در این میان عده بسیاری به این امید که شاید از چنگال مرگ رهایی یابند آن محیط و دیار را ترک گفتند از آنجا که آنها پس از فرار از محیط خود و رهایی از مرگ در خود احساس قدرت و استقلالی نموده و با نادیده گرفتن اراده الهی و چشم دوختن به عوامل طبیعی دچار غرور شدند پروردگار، آنها را نیز در همان بیابان به همان بیماری نابود ساخت.
از بعضی روایات استفاده می شود که اصل آمدن بیماری مزبور در این سرزمین به عنوان مجازات بود، زیرا پیشوا و رهبر آنان از آنان خواست که خود را برای مبارزه آماده کنند و از شهر خارج گردند آنها به بهانه اینکه در محیط جنگ مرض طاعون است از رفتن به میدان جنگ خودداری کردند پروردگار آنها را به همان چیزی که از آن هراس داشتند و بهانه فرار قرار داده بودند مبتلا ساخت و بیماری طاعون در آنها شایع شد آنها خانه های خود را خالی کرده و برای نجات از طاعون فرار کردند و در بیابان همگی از بین رفتند مدتها از این جریان گذشت و حزقیل که یکی از پیامبران بنی اسرائیل بود از آنجا عبور نمود و از خدا خواست که آنها را زنده کند خداوند دعای او را اجابت نمود و آنها به زندگی بازگشتند. حزقیل طبق بعضی از روایات سومین پیشوای بنی اسرائیل بعد از موسی (ع) بود. بسیاری از مفسران در تفسیر این آیه گفته اند آیه بالا مربوط به قوم حزقیل و اشاره به داستان آنهاست و سرگذشت آنها را با مقداری اختلاف ذکر کرده اند و طبق حدیثی که کلینی در روضه کافی در تفسیر همین آیه از امام باقر (ع) روایت کرده، داستانشان این گونه بوده است.
اینان مردم یکی از شهرهای شام بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود که در فصول مختلف طاعون به سراغشان می آمد و توانگران که نیرویی داشتند به مجرد این که احساس می کردند طاعون آمده از شهر خارج می شدند و مستمندان به دلیل ناتوانی و فقر در شهر می ماندند و به همین سبب بیشتر آن ها می مردند و آن ها که خارج شده بودند، کمتر به مرگ مبتلا می شدند. تا این که تصمیم گرفتند هرگاه طاعون آمد، همگی یک باره از شهر خارج شوند. پس این بار طاعون آمد، همگی از شهر بیرون رفتند و از ترس مرگ فرار کردند. مدتی در شهرها گردش نمودند تا به شهر ویرانی رسیدند که طاعون مردم آن شهر را نابود کرده بود. آن ها در آن شهر ساکن شدند، اما وقتی بارهای خود را باز کردند دستور مرگ آن ها از جانب خدای تعالی صادر شد و همه شان با هم مردند و بدن هایشان پوسید و استخوان هایشان آشکار گردید.
رهگذرانی که از آن جا عبور می کردند، کم کم استخوان های آن ها را در جایی جمع کردند و پیغمبری از پیغمبران بنی اسرائیل که نامش حز بود بر آن ها گذشت و چون نگاهش به آن استخوان ها افتاد گریست و به درگاه خدای تعالی رو کرد و گفت: «اگر اراده فرمایی، هم اکنون این ها را زنده می کنی، چنان که آن ها را میراندی تا شهرهایت را آباد کنند و از بندگانت فرزند آرند و با بندگان دیگرت به پرستش تو مشغول شوند.» خدای تعالی بدو وحی فرمود: «آیا دوست داری که آن ها زنده شوند؟» حزقیل عرض کرد: «آری پروردگارا آن ها را زنده کن.» خداوند کلماتی را به حزقیل تعلیم فرمود تا آن ها را بخواند. (امام صادق (ع) فرمود: آن کلمات اسم اعظم بود) هنگامی که حزقیل آن کلمات را بر زبان جاری کرد، دید که استخوان ها به یک دیگر متصل شده و همگی زنده شدند و به تسبیح، تکبیر و تهلیل خداوند مشغول گشتند. حزقیل که آن منظره را دید گفت: «گواهی می دهم که خداوند بر همه چیز تواناست.»
امام صادق (ع) به دنبال نقل این داستان فرمود: «آیه مزبور درباره آن ها نازل گردید.» و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق (ع) منقول است که این جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحی فرستاد به سوی آن پیغمبری که برای ایشان دعا کرد که آب بریز بر استخوانهای ایشان، چون بر ایشان آب ریخت زنده شدند و ایشان سی هزار کس بودند، به این سبب در میان عجم شایع شده است که در روز نوروز بر یکدیگر آب می پاشند و سببش را نمی دانند.
در حدیث معتبر دیگر از آن حضرت منقول است که در ضمن حجتها که بر یکی از زنادقه تمام کرد و او را به اسلام درآورد این حدیث بود و فرمود که جماعتی از وطنهای خود بیرون آمدند و از طاعون گریختند و عدد ایشان را احصا نمی توانست کرد از بسیاری ایشان، پس خدا ایشان را هلاک کرد و آنقدر ماندند که استخوانهای ایشان پوسید و بندهای بدن ایشان گسیخته شد و خاک شدند. پس خدا در وقتی که خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پیغمبری را برانگیخت که او را حزقیل می گفتند، پس دعا کرد و ایشان را ندا کرد، پس بدنهای ایشان جمع شد و روحهای ایشان به بدنها برگشت و به هیئت روزی که مرده بودند زنده شدند و یک کس از ایشان کم نیامد، بعد از آن مدت بسیار زندگانی کردند
در داستان احتجاج حضرت رضا (ع) با رؤسای مذاهب در مجلس مأمون نیز صدوق روایت کرده که آن حضرت به جاثلیق (رئیس مذهب نصاری) فرمود: «حزقیل پیغمبر نیز همان کاری را که عیسی بن مریم (ع) کرد انجام داد، زیرا سی و پنج هزار مرد را پس از آن که شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده کرد.» البته طبرسی از بعضی نقل کرده داستان مزبور را به شمعون نسبت داده اند.
از کلبی، ضحاک و مقاتل نقل کرده اند که یکی از ملوک بنی اسرائیل به قوم خود فرمان داد تا به جنگ دشمن بروند، ولی آن ها از ترس مرگ خود را به بیماری زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزیدند و گفتند: «در سرزمینی که ما را به رفتن آن جا مأمور کرده ای، بیماری وبا آمده و تا بیماری مزبور نرود ما به آن جا نخواهیم رفت.» خدای تعالی مرگ را بر آن مردم مسلط کرد و پادشاه مزبور نیز بر آن ها نفرین کرد و گفت: «ای پروردگار یعقوب و موسی! تو خود نافرمانی بندگانت را می بینی، پس نشانه و آیتی در خودشان نشان ده که بدانند از فرمان تو گریزی ندارند.» خدای تعالی همه آن ها را نابود کرد و پس از گذشتن هشت روز بدن هاشان متورم گردید و متعفن شد. مردم برای دفن اجسادشان آمدند، ولی نتوانستند آن ها را دفن کنند، از این رو، دیواری اطراف بدن هایشان کشیدند و هم چنان سال ها بودند تا این که گوشت بدنشان از بین رفت و استخوان هایشان پدیدار گشت. در این وقت حزقیل بر ایشان گذشت و از وضع آن ها در شگفت شد و درباره شان به فکر فرو رفت. خدای تعالی بدو وحی کرد: «ای حزقیل! آیا می خواهی آیتی از آیات خود را به تو نشان دهم و به تو بنمایانم که مردگان را چگونه زنده می کنم؟» حزقیل عرض کرد: «آری.» پس خدای تعالی آن ها را زنده کرد. در روایات دیگر آمده است که آن قوم پس از آن که زنده شدند، سال ها زندگی کردند و پس از آن به مرگ طبیعی از دنیا رفتند.
در حدیث معتبر از امام محمد باقر (ع) منقول است که چون پادشاه قبط به قصد خراب کردن بیت المقدس لشکر کشید و بیت المقدس را محاصره کرد، مردم به نزد حزقیل جمع شدند و برای دفع این داعیه و رفع این بلیه به آن حضرت استغاثه کردند، حزقیل گفت: «شاید امشب با پروردگار خود در این باب مناجات کنم.» پس چون شب شد برای رفع این بلیه به درگاه قاضی الحاجات مناجات کرد، حق تعالی وحی فرمود: «من کفایت شر ایشان می کنم.» پس امر فرمود حق تعالی ملکی که موکل بود بر هوا که نفسهای ایشان را بگیر؛ پس همه به یکمرتبه مردند. چون صبح شد حزقیل قوم خود را خبر داد که خدا ایشان را هلاک کرد، چون بنی اسرائیل از شهر بیرون رفتند دیدند که ایشان همه مرده اند، پس عجبی در نفس حزقیل به هم رسید و در خاطر گذرانید که چه فرق است میان من و سلیمان (ع)؟ به این سبب قرحه ای در کبد آن حضرت به هم رسید برای تنبیه او و بسیار او را آزار کرد، پس خشوع و تذلل نمود به درگاه حق تعالی و بر روی خاکستر نشست و استغاثه کرد برای دفع آن مرض، پس حق تعالی به او وحی فرمود: «شیر درخت انجیر را بگیر و به سینه خود بمال.» چون چنین کرد آن مرض برطرف شد. از این حدیث و حدیث سابق بر این چنان ظاهر می شود که حزقیل بعد از حضرت سلیمان (ع) بوده است بر خلاف آنچه مشهور است میان مفسران که نزدیک به زمان حضرت موسی (ع) بوده و خلیفه سوم آن حضرت بوده است.
به سند حسن از حضرت صادق (ع) منقول است که حق تعالی وحی نمود «حزقیل پیغمبر که خبر ده فلان پادشاه را که من تو را در فلان روز می میرانم، پس حزقیل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالی را به او رسانید، پس پادشاه دعا کرد بر روی تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زیر افتاد، عرض کرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس انداز که فرزند من بزرگ شود و او را جانشین خود گردانم. حق تعالی وحی فرمود به سوی حزقیل که: برو به نزد پادشاه بگو که عمرش را پانزده سال زیاد کردم. حزقیل گفت: خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنیده اند، چون این را بگویم بر دروغ حمل خواهند کرد. حق تعالی به او وحی کرد که: تو بنده منی و آنچه می گویم باید بشنوی، برو و تبلیغ رسالت من به او بکن.»

منـابـع

محمد بن جرير طبري- تاریخ طبرى- جلد 1 صفحه 322

ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد 1 ص 346 و جلد 2 ص 347

ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- احتجاج طبرسى- صفحه 188و 228- 229

ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن بابویه قمی- توحید صدوق- صفحه 434- 436

ابو جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى- عیون الاخبار- صفحه 90- 91

عبدالحجت بلاغي- حجة التفاسیر و بلاغ الإکسیر- جلد اول مقدمه صفحه 464

ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 2 صفحه 219

عاطف الزین سمیح- داستان پیامبران علیهم السلام در قرآن- ترجمه علی چراغی

ویلیام گلن، هنری مرتن- کتاب مقدس عهد عتیق و عهد جدید- ترجمه فاضل خان همدانی

یاردون سیز- دانشنامه کتاب مقدس- ترجمهٔ بهرام محمدیان

جیمز هاکس- قاموس کتاب مقدس- ترجمهٔ عبدالله شیبانی- صفحه ۱۱۴

رسول محلاتی- تاریخ انبیاء

حاج سیدمحمد شیرازى- خرافات در عهدین

جان بی ناس- تاریخ جامع ادیان- ترجمه علی اصغر حکمت- صفحه 530 - 531

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد